صدای متفاوت از تل‌آویو

روایتی انتقادی از عملکرد خارجی و چالش‌های داخلی اسرائیل

۳۰ آذر ۱۴۰۳ | ۱۶:۰۰ کد : ۲۰۳۰۰۸۷ اخبار اصلی خاورمیانه
گراندو لیبنر می‌گوید: روشن است که دست‌کم تاکنون نتانیاهو موفق شده است جنگ را به‌منظور منافع شخصی خود گسترش دهد؛ این کار به او این امکان را می‌دهد که از سقوط دولت ائتلافی‌اش جلوگیری کند و از تحقیقات درباره توافقات ضمنی‌اش با رهبری حماس در طول یک دهه گذشته و همچنین ناکامی امنیتی ۷ اکتبر مصون بماند. به همین دلیل، او حتی به مشاوره‌های بالاترین فرماندهان نظامی و امنیتی که به او توصیه کردند آتش‌بس و توافق تبادل زندانی را بپذیرد، توجه نکرد.
روایتی انتقادی از عملکرد خارجی و چالش‌های داخلی اسرائیل

تهیه کنند: احسان دستِـغیب، سیاست‌پژوه و مترجم    

دیپلماسی ایرانی: روابط ایران و اسرائیل در طول تاریخ فراز و نشیب‌های بسیاری را تجربه کرده است. این روابط از همکاری‌های نزدیک در دوران پهلوی تا خصومت شدید پس از انقلاب اسلامی را در بر می‌گیرد. 

در حالی که نماینده ایران در سازمان ملل نسبت به تأسیس دولت اسرائیل در سال ۱۹۴۸ ابراز نگرانی کرده و از ایجاد یک دولت فدرالی فلسطینی حمایت می‌کرد، دولت ایران در آن زمان اقداماتی قاطع برای مخالفت فعال با اسرائیل انجام نداد. تحت تأثیر تشویق‌های آمریکایی و تهدید فزاینده پان‌عربیسم در خاورمیانه، که با حمایت ضمنی اتحاد جماهیر شوروی تقویت شده بود، دولت ایران در دوره سلطنت پهلوی دوم تمایل پیدا کرد تا از فوریه ۱۹۵۰ به‌طور «دی‌فاکتو» اسرائیل را به رسمیت بشناسد. این اقدام باعث شد ایران پس از ترکیه، به نخستین کشور در منطقه تبدیل شود که به‌طور رسمی با دولت عبریِ تازه تأسیس ارتباط برقرار کرده و رویکردی واقع‌گرایانه به ژئوپولیتیک منطقه نشان دهد.

در دوران محمدرضا شاه پهلوی، ایران و اسرائیل روابط نزدیکی در زمینه‌های اطلاعاتی، امنیتی، اقتصادی، پزشکی و کشاورزی داشتند، هرچند این همکاری‌ها عمدتاً محرمانه نگه داشته می‌شد. اغلب از هم‌سویی تنگاتنگ موساد و ساواک گفته می‌شود که احتمالا برخی از جنبه‌ّهای این همکاری، با تفسیری فراتر از واقعیت همراه باشد ، چرا که در عین همکاری احتمالی دو سازمان امنیتی، رقابت نیز میان آن‌ها چنانچه معمولا بین چنین سازمان‌هایی مرسوم است، وجود داشته است. به‌عنوان نمونه، ادعا شده است که در سال‌های ۱۹۶۳ یا ۱۹۶۸، موساد اطلاعاتی درباره یک کودتای قریب‌الوقوع در عراق به دست آورد، حتی پیش از اینکه ساواک، سازمان امنیتی ایران که به عنوان یکی از قدرتمندترین نهادهای امنیتی در منطقه شناخته می‌شد، از این موضوع مطلع شود. موساد تنها دو ساعت قبل از وقوع این رویداد، ساواک را از آن مطلع کرد.

انقلاب اسلامی 1979 نقطه عطفی در روابط دو کشور بود. آیت‌الله خمینی، رهبر انقلاب، از دههٔ ۱۳۴۰، در نبود احزاب سیاسی و شناسنامه‌دار که توسط حاکمیت وقت حذف و تضعیف شده بودند، در مختصاتی خالی از رقیب،  از موضوع اسرائیل به عنوان ابزاری برای حمله به رژیم شاه و تحکیم پایه‌های جبههٔ خود استفاده کرد. این رویکرد خصمانه نسبت به اسرائیل، بعدتر با استقرار نظام جمهوری اسلامی، علاوه بر جنبه‌های ایدئولوژیک، کارکردی داخلی نیز داشت و به عنوان ابزاری برای ایجاد انسجام داخلی و توجیه محدودیت‌های سیاسی و اجتماعی مورد استفاده قرار گرفت. پس از جنگ ۸ ساله با عراق، تنش‌ها میان ایران و اسرائیل افزایش یافت. حمایت ایران از گروه‌هایی مانند حزب‌الله لبنان و حماس، و مخالفت شدید با روند صلح اسرائیل-فلسطین، و از سوی دیگر، تلاش‌های روبه‌رشد اسرائیل برای گسترش نفوذ در مناطق همجوار ایران، از جمله جمهوری آذربایجان و کردستان عراق، افزایش دایرهٔ تنش‌ها را گسترده‌تر نموده و عمق بخشید.  در این میان نگرش افکار عمومی ایران نسبت به اسرائیل و یهودیان، در برخی مقاطع با موضع رسمی حکومت متفاوت بوده است. در مجموع، روابط ایران و اسرائیل نمونه‌ای از پیچیدگی‌های ژئوپلیتیک خاورمیانه است. این روابط نه تنها بر دو کشور، بلکه بر کل منطقه و حتی سیاست‌های جهانی تأثیر گذاشته است. درک این روابط مستلزم توجه به عوامل تاریخی، ایدئولوژیک، و استراتژیک است که در طول زمان شکل گرفته و تکامل یافته‌اند. در دهه‌های اخیر، تنش‌ها میان ایران و اسرائیل به طور قابل توجهی افزایش یافته است. این افزایش تنش را می‌توان به چند عامل کلیدی نسبت داد:
 
1. قدرت‌گیری جناح راست افراطی در اسرائیل: در سال‌های اخیر، احزاب راست‌گرای افراطی در اسرائیل قدرت بیشتری کسب کرده‌اند. این گروه‌ها معمولاً مواضع تندتری در قبال ایران و مسئله فلسطین دارند و خواهان اقدامات قاطع‌تر علیه تهدیدهای منطقه‌ای هستند.

2. برجسته شدن نیروهای معتقد به سناریوهای آخرالزمانی: هم در ایران و هم در اسرائیل، گروه‌هایی که به تفسیرهای آخرالزمانی از وقایع جاری اعتقاد دارند، نفوذ بیشتری پیدا کرده‌اند. این دیدگاه‌ها تشدید تنش‌ها و افزایش احتمال درگیری را تقویت کرده است.

3. تضعیف نیروهای امنیتی ایران: ضعف روزافزون نیروهای امنیتی ایران، که ناشی از درگیری با مناسک حکومتی و فرآیندهای گزینشی ناکارآمد است، زمینه را برای نفوذ بیشتر دستگاه‌های جاسوسی اسرائیل فراهم کرده است. این امر به نوبه خود باعث افزایش سطح تخاصم تا درگیری‌های نظامی مستقیم شده است.  

در میان تنش‌های فزاینده بین ایران و اسرائیل، توجه به دیدگاه‌های نیروهای دگراندیش در داخل هر دو کشور اهمیت ویژه‌ای می‌یابد. در حالی که سیاستمداران و نظامیان دو طرف به خطابه‌ها و لفاظی‌های تند علیه یکدیگر ادامه می‌دهند، شناخت مواضع و بینش گروه‌های میانه‌رو و واقع‌گرا در هر دو جامعه ضروری است. این نیروهای دگراندیش، که اغلب صدایشان در هیاهوی تبلیغات رسمی گم می‌شود، می‌توانند تصویری متعادل‌تر و واقع‌بینانه‌تر از وضعیت روابط دو کشور ارائه دهند. در ایران، بخشی از جامعه مدنی و روشنفکران دیدگاه‌های متفاوتی نسبت به اسرائیل و مسئله فلسطین دارند که لزوماً با مواضع رسمی حاکمیت همسو نیست. به طور مشابه، در اسرائیل نیز گروه‌هایی وجود دارند که خواهان رویکردی متفاوت در قبال ایران و مسائل منطقه‌ای هستند. توجه به این دیدگاه‌های متنوع می‌تواند به درک بهتر پیچیدگی‌های موجود در روابط دو کشور کمک کند و چشم‌اندازهای جدیدی برای کاهش تنش‌ها  فراهم آورد.

بر این اساس، گراندو لیبنر Gerardo Leibner، چهره‌ای برجستهٔ آکادمیکِ اروگوئه‌ای‌تبار،‌استاد تاریخ دانشگاه تل‌آویو، پژوهشگر و نویسنده،‌ دیدگاه تأثیرگذاری را در جامعهٔ اسرائیل نمایندگی می‌کند. او نگاهی متفاوت از دریچهٔ‌ آمریکای لاتین را به محافل دانشگاهی اسرائیل آورده و با دیدگاه‌های بدیل خود درباره سیاست و جامعه اسرائیل، اغلب روایت‌های غالب را به چالش می‌کشد. امثال وی به عنوان صدایی ناهمساز از درون دانشگاه‌های اسرائیل، تنوع اندیشه در محافل روشنفکری این کشور را آشکار می‌سازد. مطالعات لیبنِر درباره چپ اسرائیل، جنبش کیبوتص (نوعی جامعه اشتراکی در اسرائیل که بر پایه کشاورزی شکل گرفته و ترکیبی از آرمان‌های سوسیالیستی و صهیونیستی را دنبال می‌کند که با هدف ایجاد یک زندگی مشترک و برابر برای اعضای خود تأسیس شده‌اند) و پیچیدگی‌های روابط اسرائیل-فلسطین، نگاهی انتقادی به سیاست‌های اسرائیل و نقش این رژیم در منطقه می‌اندازد و دیدگاه‌هایی متفاوت از روایت رسمی ارائه می‌دهد. گفتگو با آقای لیبنیر، به عنوان فردی آشنا با جامعه اسرائیل، در راستای درکی عمیق‌تر و چندوجهی از وضعیت داخلی و خارجی اسرائیل انجام پذیرفت. حاصلِ این گفتگو که پیش از آتش‌بس چند روز گذشته بین اسرائیل و لبنان انجام شده، می‌تواند در راستای درک بهتر پیچیدگی‌های سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیک جامعه اسرائیل مفید واقع گردد و نگاهی انتقادی به روندهای جاری در این کشور بیندازد.

در آغاز، از برداشت‌‌تان نسبت به رویکردِ جامعه اسرائیل نسبت به ادامه جنگ بگویید؟ آیا افکار عمومی به سمت ادامه یا پایان منازعات گرایش دارد؟ دیدگاه‌ها در مورد تنش‌های جاری با ایران چیست؟ همچنین، دیدگاه نخبگان سیاسی و دانشگاهی نسبت به این بحران‌ها چیست و آیا تفاوت قابل توجهی بین آن‌ها و نظامیان وجود دارد؟ در نهایت، آیا دست‌کم برخی از اسرائیلی‌ها وضعیت روبه‌وخامت با فلسطینی‌ها در سال‌های اخیر را به دولت‌های اسرائیل در این مدت نسبت می‌دهند یا خیر؟

در حال حاضر، اکثریت جامعه اسرائیل از ادامه جنگ حمایت می‌کنند. اما این اکثریت از نظر اجتماعی ناهمگون است و نکات قابل تاملی وجود دارد. در مورد جنگ غزه، به نظر می‌رسد که در یک نقطه عطف قرار گرفته‌ایم. ارتش اسرائیل در حال اخراج سیستماتیک و گستردهٔ جمعیت فلسطینی از شمال غزه است. در درون دولت، جناح راست‌افراطی پیشنهاد تأسیس شهرک‌های یهودی‌نشین را ارائه می‌دهد. این پروژه البته از حمایت اکثریت جامعه برخوردار نیست. با این حال، بقای دولت به حمایت پارلمانی جناح راست‌افراطی وابسته است که تفکراتش برگرفته از نوعی ملی‌گرایی متعصب همراه با روایتی موعودگرایانه و تحریف‌شده‌ از دین یهود تلقی می‌شود. بخش مهمی از افکار عمومی اسرائیل حاضر است جنگ در غزه را در چارچوب توافقی برای آزادی گروگان‌ها و زندانیان پایان دهد. حتی در میان فرماندهان نظامی، این دیدگاه از بهار گذشته به‌طور گسترده‌ای رواج داشته است. افسران ارشد نیروهای امنیتی یکدست نیستند، اما می‌توان گفت که به واسطهٔ رویکردی نسبتا عملگرایانه، در قیاس با سیاستمداران حاکم،‌ تمایل بیشتری به ایجادِ آتش‌بسی مورد توافق دارند. رویکرد آن‌ها از این منظر است که بیشتر از محدودیت‌های استفاده از نیروی نظامی و خطرات راهبردی جنگ طولانی‌مدت آگاه هستند، حتی اگر در حال حاضر به نظر برسد که یورش‌ها و عملیات اسرائیل در جبهه‌های گونگون موفق بوده است.
در مورد جنگ با حزب‌الله در لبنان، اکثریت واضحی از جمعیت (از جمله کانونِ صهیونیستی و اپوزیسیون چپِ میانه) از ادامه جنگ تا زمانی که تضمین‌های کافی برای بازگشت ایمنی ساکنان شهرها و روستاهای مرز شمالی به دست آید، حمایت می‌کنند. بیشتر این ساکنین از اکتبر ۲۰۲۳ آواره شده‌اند. با این حال، نتانیاهو نسبت به نظر عمومی در مورد آتش‌بس با حزب‌الله منطقی‌تر است، زیرا می‌خواهد جبهه لبنان را از غزه جدا کند. همچنین تفاوت دیدگاه در مورد برخورد احتمالی با ایران وجود دارد: یک جریان قوی در میان افکار عمومی وجود دارد که قدرت نظامی ایران و توسعه قابلیت هسته‌ای آن را به‌عنوان تهدیدِ وجودی برای اسرائیل تلقی می‌کند. بنابراین، بسیاری از آن‌ها از یک حمله گسترده به ایران حمایت می‌کنند تا به‌اصطلاح این تهدید را خنثی کنند. به نظر می‌رسد که در محافل نظامی و حتی در درون دولت، احتیاط و واقع‌گرایی‌ای بیشتری درباره خطرات جنگ علنی علیه ایران وجود دارد. با این حال، بقای این دولت به عوام‌فریبی‌ای ملی‌گرایانه و نظامی‌گرایانه وابسته است و گاهی اوقات این عوام‌فریبان گرفتار لفاظی‌های خود می‌شوند.
در طول سال‌ها، خطابه‌های ضد اسرائیلیِ خشونت‌آمیز برخی از مقامات و شخصیت‌های عمومی ایران، تظاهرات‌هایی با فریادهای «مرگ بر اسرائیل» و بیانیه‌هایی درباره «نزدیک بودن به پایان رژیم صهیونیستی»، به شکل‌گرفتن این برداشت گسترده در میانِ اسرائیلی‌ها که تلاش‌های ایران برای تقویت قدرت خود، تهدیدی وجودی برای اسرائیل است، کمک کرده و نیز مواضع نتانیاهو و سیاستمداران افراطی اسرائیلی را تقویت کرده است.
نزد نخبگان علمی اسرائیل، تنوع و ناهمگونی بسیار بیشتر از نخبگان سیاسی و نظامیست: در کنار افرادی که به سیاست‌های جنگ‌طلبانه این دولت مشروعیت می‌بخشند، هنوز بسیاری از پژوهشگران وجود دارند که با دیدگاه لیبرال، به‌عنوان مخالفان سیاست‌های استعماری نسبت به مردم فلسطین موضع داشته و طرفدار راه‌حل‌های صلح‌آمیز هستند. هنوز هم اقلیتی نسبتاً کوچک وجود دارد که من هم شامل آن‌ها می‌شوم. این رویکرد، رژیم برتری‌طلب یهودی را زیر سؤال می‌برد و طرفدار از بین بردن استعمار و تأسیس رژیم دموکراتیک بر اساس برابری و شناسایی متقابل بین یهودی‌ها و فلسطینی‌ها است.
اکثر اسرائیلی‌ها امروز جنگ جاری را با سیاست‌های سیستماتیک استعماری در سرزمین‌های فلسطینی، محاصره طولانی‌مدت غزه و سیاست اسرائیل در سرکوب خواسته‌های فلسطینی‌ها برای حاکمیت و آزادی مرتبط نمی‌دانند. اگر قبل از عملیات حماس در ۷ اکتبر، یک‌چهارم تا یک‌سوم از افکار عمومی اسرائیل معتقد بود که سیاست‌های سخت‌گیرانه دولت اسرائیل به درگیری‌های روزافزون با مردم فلسطین منجر می‌شود، ویژگی‌های بسیار خشونت‌آمیزِ حمله ۷ اکتبر، به‌ویژه کشته شدنِ تعداد زیادی از غیرنظامیان بی‌سلاح، باعث ایجاد تروما شده و دیدگاه انتقادی بسیاری از اسرائیلی‌ها را که مخالف ادامه پروژه استعمار سرزمین‌های فلسطینی هستند، به شدت کاهش یافته. 

به‌نظر شما، چه عواملی باعث افول احزاب چپ‌ در اسرائیل شده است؟ آیا این موضوع بیشتر به مسائل حکمرانی داخلی و سیاست‌های اقتصادی-اجتماعی مربوط می‌شود یا تحت تأثیر موضوع فلسطینی‌ها و رشد ایدئولوژی‌های راست افراطی که به گسترش مداوم شهرک‌‌سازی‌ها می‌انجامد؟ یا اینکه ترکیبی از هر دو عامل است؟

شکست روند صلح اسلو (۱۹۹۳-۲۰۰۰) و مذاکراتِ تابستان سال ۲۰۰۰ و سپس بروز انتفاضهٔ دوم، به ناکامی آنچه به‌عنوان بلوک سیاسی طرفدار صلح در اسرائیل شناخته می‌شد، منجر شد. 
این بلوک سیاسی اندکی بیش از نیمی از آرا را در اختیار داشت و افول سیاسی‌اش زمانی آغاز شد که رهبران انتخاب‌شده برای صلح از مذاکرات بازگشتند و اعلام کردند که قادر به دستیابی به توافق با رهبری فلسطینی‌ها تحت هدایت یاسر عرفات نیستند. چشم‌اندازهای بلوک به اصطلاح صلح‌طلب به پایان رسیده بود و از سوی دیگر، جریان‌های سرسخت‌تر در جامعه فلسطینی، مانند حماس و جهاد اسلامی، که مخالف مذاکرات صلح بودند، در سال‌های مذاکرات، حملات خرابکارانهٔ متعددی علیه غیرنظامیان در اسرائیل انجام دادند و بدین ترتیب به رادیکالیزه شدن بخش‌هایی از جامعه اسرائیل کمک کردند و اینگونه حمایت‌ها از سیاستمدارانی که خواستار دستیابی به راه‌حل‌های صلح‌آمیز برای منازعه بین دو ملت بودند، تضعیف گردید.
فرآیند استعمارِ سرزمین‌های فلسطینیِ تحتِ اشغال نظامی نیز، تأثیرات بسیار منفی داشت. برای بخش‌های متوسط و کم‌درآمد در جامعه اسرائیل، شهرک‌سازی‌ها در سرزمین‌های فلسطینی به بهترین راه برای دستیابی به مسکن مناسب، دسترسی به خدمات عمومی یارانه‌ای و بهبود زندگی تبدیل شد. برای چندین دهه، بخش‌های اجتماعی روبه‌رشد در جامعه اسرائیل، راه‌حل‌های مشکلات خود را در شهرک‌سازی‌ها و مستقر شدن در آن‌ها یافتند. هرچند انگیزه اولیهٔ آن‌ها هیچ ارتباطی با ایدئولوژی‌های ملی‌گرایانه و افراطی‌گرایانه جنبش‌های استعمارگر نداشت، اما آن‌ها زندگی خود را به این فرآیند وابسته کردند، فرزندان خود را به نظام آموزشی القا کنندهٔ ایدئولوژی گروه‌های استعمار‌گر فرستادند و بسیاری در نهایت به این گرایش‌های افراطی راست‌گرا جذب شدند.

تا چه حد می‌توان کاهش قدرت و افول احزاب چپ‌گرا در اسرائیل را به‌عنوان بخشی از کاهش گسترده‌تر احزاب چپ در سطح جهانی و در بلوک غرب در نظر گرفت؟

بدون شک، از زمان فروپاشی دیدگاه‌های سوسیالیستی به‌عنوان پروژه‌های جایگزین برای بازسازی شرایط اجتماعی و منبعی برای امید به آینده‌ای بهتر، احزاب چپ در جهان شروع به افول کردند، با این استثنا که حضور احزاب سوسیالیست در کشورها یا مناطقی که آن‌ها نه تنها آرمان‌های بلندپروازانه بلکه منافع روزمرهٔ بخش‌های اجتماعی مهمی را نمایندگی می‌کردند، باقی ماند. در مورد اسرائیل، احزابی که در دهه ۱۹۹۰ به‌عنوان احزاب چپ توصیف می‌شدند، آن‌هایی بودند که از صلح بین اسرائیل و کشورهای همسایه عربی حمایت می‌کردند. این احزاب شامل ایدئولوژی‌های متنوعی بودند، از جمله حزب کمونیست کوچک، سوسیال‌دموکراسی چپ، سوسیال‌لیبرالیسم، لیبرال‌ها و حتی برخی از بخش‌های نئولیبرال بودند که در کشورهای دیگر حتی ممکن بود در زمرهٔ احزاب راست‌گرا شناخته شوند. این احزاب همچنین از حمایت مستمر تمام جریان‌هایی که نماینده شهروندان فلسطینی‌تبار اسرائیل (اعرابِ اسرائیل) بودند (کمونیست‌ها، ملی‌گرایان چپ، محافظه‌کاران پرگماتیست و اسلام‌گرایان معتدل) برخوردار بودند و در نتیجه، اردوگاه حامی صلح در اسرائیل در دهه ۱۹۹۰ رونق یافت.
آنچه واقعاً این اردوگاه سیاسی را به زمین انداخت، سه عامل بود. اول، شکست روند صلح به دلیل ناتوانی رهبران اسرائیلی (رابین، پرز، باراک) در پایان دادن به فرآیند استعمار و شهرک‌سازی‌ها و بنابراین ناتوانی در ایجاد یک شرایط عینی و پیش‌نیاز برای نیل به صلح پایدار که حق حاکمیت، شرایط زندگی شایسته و آزادی و حق مالکیت و اجتناب از تهدیدات مداوم سلب مالکیت را برای مردم فلسطین تضمین کند. دوم، خصومت‌های خشونت‌آمیز دشمنان روند صلح، از جمله حماس با حملات تروریستی خود علیه شهروندان اسرائیلی و نیز از آن طرف، عملیات تروریستی شبه‌نظامیان شهرک‌نشین‌ اسرائیلی با یورش‌های مدام‌شان علیه فلسطینی‌ها و ترور نخست‌وزیر رابین، جملگی منجر به تضعیف حمایت های عمومی در هر دو ملت برای یک مصالحهٔ احتمالی که به ناچار شامل واگذاری برخی آرمان‌های ملی‌گرایانه بود، شد. سوم، سرکوب خشونت‌آمیز اعتراضات مدنی فلسطینی‌ها در اکتبر ۲۰۰۰ توسط دولتی که تحت کنترل حزب کارگر قرار داشت، اتحادی شکننده بین چپِ‌صهیونیستی و احزابی که نماینده ۲۰ درصد از شهروندان فلسطینی‌تبار اسرائیل بودند را از بین برد.
از زمان بروز انتفاضه دوم در اکتبر ۲۰۰۰، هر بار که چشم‌اندازی برای گفت‌وگوی واقعی صلح نمایان می‌شد، آنچه از اردوگاه قدیمی حامی صلح باقی مانده بود، بخشی از قدرت خود را بازمی‌یافت و حتی گروه‌های سیاسی جدیدی در کانونِ اردوگاه سیاسی اسرائیل شکل می‌گرفت. با این حال، هر تشدید خشونت در منازعه اسرائیلی-فلسطینی به تضعیف بیشتر همین اردوگاه صلح در اسرائیل منجر می‌شد. در سال ۲۰۰۶، دولتی میانه‌رو که مایل به بررسی امکان از سرگیری مذاکرات صلح با تشکیلات خودگردان فلسطینی بود بر سر کار آمد، اما به سرعت با حملات نظامی حماس و حزب‌الله مواجه شد. پاسخ‌های نظامی نامعقول و نامتناسب دولتِ وقتِ اسرائیل (به رهبری اولمرت و پرز) به بروز آنچه که «جنگ دوم لبنان» نامیده می‌شود، منجر شد. فرصتی نادر برای مذاکرهٔ جدی برای صلح از دست رفت. بدین ترتیب، نتانیاهو در سال ۲۰۰۹ دوباره به قدرت بازگشت.
دینامیک‌های درونی جامعه اسرائیل شرایطی را ایجاد کرد که در آن، اعتراضات اجتماعی علیه سیاست‌های نئولیبرالی دولت‌های راست‌گرا (در سال ۲۰۱۱ تظاهرات‌های گسترده‌ای برای حق مسکن، بهداشت عمومی، آموزش و حقوق کار برگزار شد) احتمالِ بازسازی چپ اسرائیل به‌عنوان یک گزینه سیاسی را می‌تواند در بر داشته باشد. با این حال، دولت‌های نتانیاهو به‌طور نظام‌مند به تشدید جنگ علیه حماس در غزه روی آوردند تا افکار عمومی اسرائیل را دوباره شکل دهد و آن‌ را حول سیاست‌های ترس و رعب خود جمع کند.

تأثیر عملیات ۷ اکتبر بر جنبش کیبوتص و چپ اسرائیل چه بود؟ علاوه بر تظاهرات علیه نحوهٔ‌ مدیریت وضعیت گروگان‌ها، چرا حرکتی مشابه آنچه در صبرا و شتیلا اتفاق افتاد، رخ نداد؟

حملهٔ حماس در ۷ اکتبر پیامدهای ویرانگری بر حامیان صلح در جامعهٔ اسرائیل داشته است. بیایید صادق باشیم: حامیان صلح در جامعه اسرائیل مدتی طولانی بسیار ضعیف و ناامید بودند. اما پیامدهای ۷ اکتبر بسیار شدید بود. خشونت تنها به خشونت ختم نمی‌شود؛ بلکه اغلب یک پیام سیاسی خاصی را در نیز در بر دارد. در این مورد، حملات نه تنها اهداف نظامی، بلکه جمعیت‌های غیرنظامی را نیز شامل می‌شد، از جمله کشتار غیرنظامیان بی‌دفاع در جنوب غربی اسرائیل، همراه با لفاظی‌های سیاسی افراطی که تلاش می‌کردند مبارزهٔ فلسطینی‌ها را به‌عنوان یک مبارزهٔ سختْ متعصبانه برای کل سرزمین فلسطین معرفی کند و هیچ حقی برای یهودیان در آن سرزمین‌ها قائل نشود. این مسئله، باعثِ عمیق‌تر شدن ترس کل جمعیت یهودی اسرائیل و احساس  وجود تهدید گردید که بیان نظرات حامیان صلح و شناسایی حقوق مردم فلسطین را بسیار دشوار، و تقریباً غیرممکن ساخته است. در این لحظه، پایدارترین حامیان صلح در اسرائیل احزاب سیاسی هستند که نماینده ۲۰ درصد از شهروندان عرب (مسلمانان، مسیحیان و دروزها) و اقلیت کوچکی از چپ‌گرایان یهودی هستند. برای هر دو بخش، که سعی دارند به‌طور هماهنگ عمل کنند، بیان نظرات خود در عرصه عمومی بسیار دشوار شده است، هم به‌دلیل محدودیت‌های آزادی بیان که توسط پلیس وضع شده و هم به‌دلیل نگرش تهاجمی بسیاری از شهروندانی که تحت تأثیر تبلیغات جنگی و تروماهای ۷ اکتبر قرار گرفته‌اند.
در مورد کیبوتض‌ها، آن‌ها دیگر به‌عنوان قلعه‌های صهیونیسم چپ‌گرا تلقی نمی‌شوند و موقعیتی که در بخشی از قرن بیستم داشتند را دیگر در اختیار ندارند. اما کیبوتض‌های خاصی که در ۷ اکتبر مورد حمله حماس قرار گرفتند، درواقع خانهٔ برخی از شخصیت‌های برجسته اردوگاه حامی صلح در اسرائیل بودند؛ افرادی که به صلح و شناسایی متقابل بین دو ملت متعهد بودند. به‌عنوان مثال، مرگ برخی از فعالان شبکه «زنان برای صلح» و همچنین ادامه اسارت خبرنگار چپ‌گرای بازنشسته، اودد لیفشیتز (۸۴ ساله) که از اوایل دهه ۷۰ به‌طور علنی با شجاعت بسیار، اخراج و سلب مالکیت هزاران بدوی در شمال سینا و جنوب غزه به‌دست سازمانِ نظامی اسرائیل را محکوم کرده بود، از جمله این موارد هستند. بدون شک، این قربانیان و آنچه بر ایشان گذشته، پیامد‌های ناامید کنندهٔ‌ مضاعفی را بر جنبش صلح در اسرائیل خواهد گذاشت، اما به‌وضوح همه قربانیان غیرنظامی، صرف‌نظر از موضع سیاسی‌شان، چنین تأثیری در تضعیف موضعِ بلوک صلح‌طلب دارند.
اما اینکه چرا امروز در برابر جنایات اسرائیل در غزه، صدای اعتراض اسرائیلی‌های اخلاق‌مدار به گوش نمی‌رسد؟ درحالی‌که در سال 1982، هنگام قتل‌عام فلسطینیان در اردوگاه‌های صبرا و شتیلا توسط فالانژهای لبنانی با همدستی ارتش اسرائیل، واکنش‌های گسترده‌ای رخ داد، به چند دلیل است. نخست اینکه در سال ۱۹۸۲، اسرائیل متجاوز بود و به‌وضوح آن جنگ را آغاز کرده بود. این ]که دولت شما آغازگر جنگ باشد[ یک مولفه بسیار مهم در توانمندی افکار عمومی برای غلبه بر تبلیغات جنگی در رسانه‌هاست. دوم، شکست روند صلح و خشونت‌های انتفاضه دوم، پیامد‌هایی در شکل‌دهی به فرایند «غیرانسانی‌سازی» دشمن به‌دنبال داشت و ذخایر اخلاقی بسیاری از بخش‌های جمعیت را کاهش داد و حمایت عمومی را برای اقداماتی که در زمینه‌ها یا زمان‌های دیگر غیرقابل قبول و غیرانسانی به شمار می‌رفت، ممکن ساخت. سوم، به‌دلیل حس ضعف و تهدید وجودی‌ای که اکثریت اسرائیلی‌ها امروز پس از حملات ۷ اکتبر، در عین مواجهه با حزب‌الله و  تلقی‌شان از ایران به‌عنوان تهدید نظامی‌ای که وجود دارد، تجربه می‌کنند. چهارم، به‌نظر من، جنایات ارتکابی در طول تهاجم آمریکا به عراق و سپس در طول جنگ داخلی سوریه، متاسفانه کاهش ارزش زندگی انسان‌ها در ذهن و اندیشهٔ بسیاری از مردم در سراسر منطقه را تقویت کرده است. زندگی غیرنظامیان بی‌سلاح و امنیت‌شان به‌طرز قابل توجهی آسیب‌پذیر شده و عاملان قتل‌عام‌ها و بمباران‌های گسترده به عدالت سپرده نشده‌اند و حتی به‌طور عمومی نیز تحت پیگرد قرار نگرفته‌اند.

چقدر به نظر شما برداشت عمومی مبنی بر اینکه نتانیاهو به دنبال گسترش و به نحوی ادامهٔ جنگ است تا خود را درقدرت حفظ کند، از مشکلات قانونی فرار کند و در این رستا به‌طور بالقوه به وضعیت دشوار دولت بایدن تداوم بخشید تا در پیروزی امروز دونالد ترامپ نقشی داشته باشد، دقیق است؟

به نظر من، کاملاً روشن است که دست‌کم تاکنون نتانیاهو موفق شده است جنگ را به‌منظور منافع شخصی خود گسترش دهد؛ این کار به او این امکان را می‌دهد که از سقوط دولت ائتلافی‌اش جلوگیری کند و از تحقیقات درباره توافقات ضمنی‌اش با رهبری حماس در طول یک دهه گذشته و همچنین ناکامی امنیتی ۷ اکتبر مصون بماند. به همین دلیل، او حتی به مشاوره‌های بالاترین فرماندهان نظامی و امنیتی که به او توصیه کردند آتش‌بس و توافق تبادل زندانی را بپذیرد، توجه نکرد. من شخصا مطمئن نیستم که دولت بایدن در پیشبرد فرایند آتش‌بس ناتوانی نشان داد (در ماه‌های مه، ژوئن و ژوئیه)، یا اینکه به‌طور غیرمنصفانه عمل کرد و اجازه داد اسرائیل رهبران حماس و حزب‌الله را ترور کند و ایران را تحریک کند. من معتقد نیستم که منازعات خاورمیانه اهمیت زیادی در انتخابات ایالات متحده داشته باشد؛ این انتخابات عمدتاً تحت تأثیر مسائل داخلی قرار دارند.

مایلم ساختار و پویایی روابط خارجی و سیاست بین‌المللی اسرائیل را بررسی کنیم. به نظر شما، چه عواملی باعث سطح بالای مصونیتی می‌شود که اسرائیل در جهان، به ویژه در میان کشورهای غربی، از آن برخوردار است؟ اقداماتی که برای هر کشور دیگری واکنش‌های شدید سیاسی و اقتصادی به دنبال دارد، به نظر می‌رسد برای اسرائیل واکنش اندکی برمی‌انگیزد. دولت نتانیاهو باعث مرگ ده‌ها هزار نفر شده، به سایت‌های دیپلماتیک حمله کرده و عملیات تروریستی در خارج از کشور انجام داده است—مانند ترور دانشمندان هسته‌ای ایرانی و مهمانان خارجی (مانند اسماعیل هنیه)—بدون اینکه با پیامدهایی روبرو شود. مقامات اسرائیلی حتی به انتقادات جزئی از سوی متحدانی مانند فرانسه و آلمان با شدت پاسخ می‌دهند، اما کشورهای اروپایی در برابر اسرائیل مطیع به نظر می‌رسند و سفرای اسرائیلی حتی برای پاسخگویی به وزارت‌خارجه‌های اروپایی احضار نمی‌شوند. چه چیزی این احساسِ قدرت و حمایت از اسرائیل را تقویت می‌کند که ظاهراً تلاویو دغدغه‌ای نسبت به پیامدهای عملکرد خود ندارد؟ آیا لابی‌های یهودی و صهیونیستی متعددی که در ایالات متحده و اروپا  هستند، خود را در چشم‌انداز سیاسی این کشوها تنیده و جای داده‌اند؟

مصونیتی که اسرائیل در جهان غرب از آن برخوردار است، بی‌تردید حیرت‌انگیز است. اسرائیل به طور مکرر بسیاری از قوانین جنگ، قوانین بشردوستانه، مقررات بین‌المللی و کدهای دیپلماتیک را نقض کرده و حتی چنان رفتار غیرمعقولی از خود نشان داده که گاه برخی از متحدان غربی‌اش را نیز سردرگم کرده است. بی‌شک، ارزش راهبردی اسرائیل برای ایالات متحده بسیار بالاست و به همین دلیل است که اسرائیل می‌تواند به حقِ وتوی ایالات متحده در شورای امنیت سازمان ملل متحد تکیه کند، حتی اگر تقریباً تمام جهان اقدامات آن را محکوم کنند. به باور من، منشأ این حمایت ارتباط تنگاتنگی با کارکرد اسرائیل برای سیاست امپریالیستی آمریکا دارد. اسرائیل متحدی تهاجمی و تقریباً "مهارنشده" است که ایالات متحده در صورت تمایل واقعی می‌تواند آن را متوقف کند. درست است که اسرائیل لابی سازمان‌یافته‌ای در ایالات متحده دارد و در بسیاری از مراکز قدرت نفوذ قوی دارد، اما اسطوره‌ی این لابی‌ها نیاز به کمی افسون‌زدایی دارد. این لابی‌ها بر پایه‌ی حمایت سیاسی یهودیان آمریکایی استوار نیست، زیرا آنها مستقل از اسرائیل، به طور گسترده دموکرات هستند و نسبت به جمهوری‌خواهان تردیدهای جدی دارند (چرا که اکثر یهودیان آمریکایی از برتری‌طلبی سفیدپوستان و اعتبارنامه‌های یهودستیزانهٔ بسیاری از بخش‌های حزب جمهوری‌خواه هراس دارند). اسرائیل رأی یهودیان آمریکایی را کنترل نمی‌کند و اکثر یهودیان آمریکایی بر اساس موضع یک نامزد نسبت به سیاست خاورمیانه تصمیم نمی‌گیرند که به چه کسی رأی دهند. قطعاً اقلیتی از یهودیان آمریکایی با قدرت اقتصادی قوی (برخلاف اکثر یهودیان در ایالات متحده که طبقه متوسط هستند) وجود دارند که به طور نظام‌مند به عنوان لابی عمل می‌کنند و در رسانه‌ها، کنگره و راهروهای قدرت در ایالات متحده به نفع سیاست‌های اسرائیل اعمال فشار می‌نمایند. آنها از انواع دستکاری‌ها برای "مجازات" سیاستمداران، روزنامه‌نگاران و دانشگاهیان آمریکایی که به شدت از اسرائیل انتقاد می‌کنند، استفاده می‌کنند. بسیاری از کسانی که مجازات می‌شوند، خود یهودیان آمریکایی هستند. این لابی قدرتمند طرفدار اسرائیل، اتحادهای قوی با جنبش‌های مسیحی بنیادگرای راست‌گرا تشکیل داده است که اتفاقا نگرش متناقضی نسبت به اسرائیل دارند: آنها از اسرائیل و سیاست‌هایش حمایت می‌کنند زیرا به طرحی الهی معتقدند که بر اساس آن، بازگشت یهودیان به سرزمین اسرائیل، یعنی فلسطین، در نهایت به جنگی بزرگ منجر خواهد شد که پس از آن همه‌ی مردم، از جمله یهودیان، در آن شرکت کرده و بازگشت مسیح و پادشاهی او بر روی زمین را به رسمیت خواهند شناخت. 
ناتوانی اروپا در تأثیرگذاری واقعی بر وضعیت خاورمیانه، ضعف نسبی و وابستگی آن به ایالات متحده را آشکار می‌کند. بی‌تردید، در افکار عمومی اروپا، به ویژه در آلمان، خاطره و وجدان ناراحت هولوکاست علیه یهودیان به عنوان عاملی عمل می‌کند که به اسرائیل نوعی مصونیت می‌بخشد. در افکار عمومی بسیاری از کشورهای اروپایی، حملات داعش به غیرنظامیان در شهرهای اروپایی، اسلام‌هراسی را در میان بخش‌های کمتر آگاه افکار عمومی تقویت کرده است. اسرائیل هم‌اکنون اتحادهای قوی با احزاب راست‌گرا دارد که جذابیت سیاسی خود را بر اساس اسلام‌هراسی و ترس از مهاجران بنا می‌کنند. به طور کلی، تقویت گفتمان‌های عمومی‌ای که تمایل به فرض رویارویی مذهبی، فرهنگی و/یا تمدنی بین غرب و اسلام دارند، موقعیت اسرائیل را به عنوان متحدی ضروری برای "غرب" تقویت می‌کند. این مفاهیم آشکارا نادرست هستند، زیرا "غرب" هرگز به عنوان یک مقوله‌ی همگن وجود نداشته است و جهان اسلام نیز چنین نبوده است. علاوه بر این، اسلام بخشی ذاتی از تاریخ غرب است و "غرب" نیز بخشی از تاریخ جوامع اسلامی بوده است.
منافع مادی نیز وجود دارند که باید مورد توجه قرار گیرند. توسعهٔ صنعت دفاعی موفق اسرائیل، که نه تنها در زمینهٔ سلاح بلکه در فناوری‌های نظارتی و ضد شورش تخصص دارد، منافع و متحدان قدرتمندی در بخش‌های مختلف جهان ایجاد کرده که علاقه‌مند به تداوم درگیری ها در خاورمیانه و ماجراجویی‌های نظامی اسرائیل هستند. اسرائیل، هم تولیدکننده و هم واردکننده‌ی صنایع جنگی شده است، بنابراین پول زیادی در میان است. به عنوان مثال، وقتی صنایع آلمانی زیردریایی‌ها و کشتی‌های جنگی را به اسرائیل عرضه می‌کنند، نه تنها پول زیادی به دست می‌آورند، بلکه دولت آلمان اشتغال هزاران کارگر آلمانی را در کشتی‌سازی‌های خود تضمین می‌کند. همزمان، دولت‌ها، شرکت‌های خصوصی و سرویس‌های جاسوسی متعددی در سراسر جهان از فناوری‌های جاسوسی سایبری توسعه‌یافته توسط شرکت‌های اسرائیلی بهره می‌برند. این شرکت‌ها سودهای افسانه‌ای به دست می‌آورند و با قدرت سیاسی و نهاد امنیتی اسرائیل پیوند دارند. فراتر از این توضیحات جزئی برای مصونیت اسرائیل، معتقدم که باید این موضوع را در بافت گسترده‌تری نیز بررسی کنیم. ایالات متحده با مصونیت بسیار بیشتری در جهان حرکت می‌کند. این کشور بزرگترین بدهکار کره زمین است، اما هیچ‌کس جرأت نمی‌کند از آن بخواهد بدهی‌هایش را به موقع بپردازد یا هزینه‌هایش را کاهش دهد و آنها را با وضعیت مالی‌اش هماهنگ کند. پرسنل نظامی آمریکا از حضور در دادگاه‌های بین‌المللی معاف هستند و ایالات متحده اجازه نداد پرسنل نظامی‌اش که در قتل‌عام‌ها و جنایات جنگی در عراق یا افغانستان دست داشتند، به دادگاه سپرده شوند. به طور گسترده‌تر در منطقه، جنایات متعددی در نقض قوانین جنگ و حقوق بشردوستانه بین‌المللی علیه جمعیت غیرنظامی در سوریه و یمن انجام شده است، اما مرتکبان آن مجازات نشده‌اند. صادقانه معتقدم که این سوابق، صرف نظر از اتحادها و منافع مختلف، مصونیت نسبی فعلی دولت اسرائیل را تسهیل می‌کند.

در حالی که هیچ تعریف رسمی و جهان‌شمول از «تروریسم دولتی» وجود ندارد، این مفهوم به‌طور کلی به معنای تروریسمی است که توسط یک دولت علیه دولت دیگر، یا علیه بازیگران غیردولتی یا شهروندان کشور خود یا دیگر کشورها انجام می‌شود، شناخته شده است. ادعاهای مربوط به تروریسم دولتی معمولاً شامل استفاده یا تهدید به خشونت توسط کارگزاران دولتی است، که می‌تواند شامل نیروهای نظامی، پلیس یا نهادهای اطلاعاتی باشد و هدف آن‌ها افراد یا گروه‌های داخلی و خارجی است. با توجه به این تعریف، آیا می‌توان اسرائیل را به‌عنوان یک دولت تروریستی طبقه‌بندی کرد، یا عملیات آن‌ها در حیطه دفاع مشروع قرار می‌گیرد؟ شایان ذکر است که چنین شکلی از دفاع مشروع احتمالاً اگر توسط کشوری دیگر، مانند ایران، انجام شود، با محکومیت و هجمهٔ شدید مواجه خواهد شد.

بدون شک، دولت‌های اسرائیل و نهادهای امنیتی آن مرتکب تروریسم دولتی می‌شوند. بمباران غیرنظامیان، بمباران بیمارستان‌ها، کشتن دشمنان سیاسی در کشورهای دیگر و سوء قصد به مقامات خارجی، همگی اقدامات تروریستی محسوب می‌شوند. هیچ حق دفاع مشروعی نمی‌تواند توجیه‌کننده کشتار غیرنظامیان بی‌گناه باشد، هیچ دفاع از خودی نباید شامل نقض هنجارهای بین‌المللی شود و هیچ دفاع مشروعی نمی‌تواند استفاده از تروریسم دولتی را توجیه کند. حملات علیه غیرنظامیان توسط سازمان‌هایی مانند حماس و حزب‌الله نیز نمی‌تواند به دولتی که بر اساس حقوق بین‌الملل تشکیل و به رسمیت شناخته شده است (تأسیس اسرائیل توسط سازمان ملل متحد امکان‌پذیر شد) اجازه دهد از همان روش‌ها یا بدتر از آن استفاده کند. تروریسم دولتی باید از نظر بین‌المللی و اخلاقی محکوم شود. با این حال، می‌خواهم بین محکوم کردن "تروریسم دولتی" که توسط حاکمان و نیروهای امنیتی اسرائیل اعمال می‌شود و استفاده از اصطلاح "دولت تروریستی" برای توصیف کل اسرائیل تمایز قائل شوم. مانند همه دولت‌ها، اسرائیل نیز شیوه‌های غیرتروریستی دیگری دارد که در زندگی روزمره شهروندانش محوریت دارند: بهداشت و درمان، آموزش، حمل و نقل، نظام قضایی، سیاست‌های اقتصادی و غیره، از جمله استعمار سرزمین‌های فلسطینی، تبعیض نژادی علیه جمعیت غیریهودی، استثمار فقیرترین اقشار جامعه، و همچنین برخی سیاست‌های مثبت. من بر این نکته تأکید می‌کنم زیرا معتقدم توصیف یک دولت به عنوان "دولت تروریستی" به تبلیغات قربانی‌نمایی آن دولت کمک می‌کند و شهروندانش را به حمایت از دولتشان سوق می‌دهد. از سوی دیگر، با تأکید بر تروریسم اعمال شده توسط دولت و سازمان‌های مسلح آن، ما بایستی مسئولان اقدامات تروریستی را از بقیه جمعیت متمایز کنیم: ما تروریست‌های دولتی را از کارکنان بهداشتی، پزشکان، پلیس راهنمایی و رانندگی، مددکاران اجتماعی، رانندگان قطار و همه افرادی که در چارچوب آن دولت کار می‌کنند و ارتباطی با اقدامات تروریستی ندارند، متمایز می‌کنیم.

نمی‌توان انکار کرد که یهودیان در طول تاریخ در جوامعی که همواره اقلیت بوده‌اند، با فشار‌ها و ستم‌هایی مواجه شده‌اند. به نظر می‌رسد که فشار بر یهودیان در اروپا به‌مراتب بیشتر از سایر مناطق بوده است. به نظر شما، تا چه حد این تجربه تاریخیِ مورد ستم قرار گرفتن و دغدغهٔ‌ امنیت به عنوان یک نگرانی بعضا روزمره، ذهنیت جامعه اسرائیل و دولت‌های آن را در رویکرد‌شان به مسائل مختلف، بیش از حد امنیتی کرده است؟

موضوع هولوکاست یهودیان در اروپا تأثیر بسیار قوی‌ای بر ذهنیت جامعه اسرائیل دارد. این تأثیر هم به خاطر یادوارهٔ واقعی‌ای که بین خانواده‌های زیادی منتقل می‌شود، و هم به دلیل دستکاریِ این یادواره برای تقویت تصویری ملی‌گرایانه که برای صهیونیسم به‌عنوان یک ایدئولوژی، و برای اکثر دولت‌های اسرائیل جهت پیش‌بردِ سیاست‌های تهاجمی شان کارآمد است. بی‌شک، یاد هولوکاست و آنتی‌سِمیتیسم اروپایی نقش مهمی در تحکیم نگرش امنیتی اسرائیل دارد که به شدت نسبت به هر تهدیدی حساس است. ترس از نابودی در اعماق آگاهی هر یهودی (نه تنها در اسرائیل) ریشه دوانده است. بلاغت تهدیدات معمولاً اثر همبستگی دارد که به نفع بخش‌های سیاسی تهاجمی‌تر در اسرائیل عمل می‌کند، زیرا به ریسمان‌های بسیار حساسی دست می‌اندازد. 

به موضوع ایران بازگردیم. در بین برخی از اقشار جامعه ایرانی، و شاید برخی در اسرائیل، دیدگاهی وجود دارد که این دو کشور را به‌عنوان متحدانی تاریخی و بالقوه طبیعی می‌نگرد. این دیدگاه استدلال می‌کند که ایرانیان و یهودیان قرن‌ها به‌طور مسالمت‌آمیز در کنار هم زندگی کرده‌اند، دشمنان مشترکی دارند—یعنی اعراب—و مرزهای مناقشه‌برانگیزی ندارند که منجر به درگیری شود. علاوه بر این، تفاوت‌های مذهبی حداقلی وجود دارد، به‌جز نگرش‌های آخرالزمانی. بر اساس این دیدگاه، رابطه آن‌ها باید هماهنگ باشد و وضعیت کنونی غیرطبیعی است. با توجه به تغییرات قابل توجهی که در منطقه طی چند دههٔ گذشته رخ داده است، با نزدیک‌تر شدن اعراب و اسرائیلی‌ها، به‌ویژه در بین دولت‌ها و رهبران سیاسی، و تغییر معادلات ژئوپلیتیکی، این دیدگاه امروز چقدر می‌تواند درست باشد؟

در دهه‌های قبل از انقلاب ۱۹۷۹، دیدگاه غالب در اسرائیل این بود که ایران به‌عنوان یک متحد راهبردی در نظر گرفته شود، به‌دلیل برخی از همین نکاتی که در پرسش شما آمده است. من معتقدم که چندین اشتباه در این دیدگاه وجود داشت. اول، این دیدگاه بر اساس یک «خصومت تعیین‌کننده» نسبت به مردم عرب بنا شده بود. این خصومت (Antagonism)، که ممکن است اشکال نژادپرستانه به خود بگیرد، به دینامیک‌ها، تنوع کشورهای عربی و نیاز اسرائیل و ایران به همزیستی مسالمت‌آمیز با همسایگانشان برای تحقق واقعی صلح و شکوفایی توجهی ندارد. به عبارت دیگر، این دیدگاه به دنبال نزدیکی یا ائتلافی بر اساس فرضیه‌ای از حالت درگیری بلندمدت بود. دوم، این دیدگاه نسبت به ائتلاف اسرائیل و ایران یک عامل کلیدی و دور از ایدئال را پنهان می‌کرد: ائتلاف سیاسی به‌وسیله مشترک بودن منافع هر دو رژیم با ایالات متحده و تمایل آن‌ها به عمل به‌عنوان نمایندگان منافع ایالات متحده در منطقه سازماندهی شده بود. با سرنگونی رژیم شاه در انقلاب ۱۹۷۹، این ائتلاف ظاهراً فروپاشید. هرچند که شبه‌ائتلافی در میانهٔ دهه ۱۹۸۰ به‌طور مقطعی و مختصر دوباره زنده شد، زمانی که اسرائیل برای ایران سلاح تأمین کرد، به‌خاطر دشمن مشترکشان—رژیم صدام حسین در عراق، حتی به صورت پنهانی، با سلاح‌های آمریکایی (با تأیید غیرمستقیم رئیس‌جمهور ریگان).  برای آینده‌ای بهتر از وضعیت متشنج و جنگ کنونی، می‌گویم که نزدیکی بین اسرائیل و ایران باید در چارچوب تلاشی از سوی هر دو کشور برای کاهش تنش‌های جنگی در منطقه باشد و به ایجاد رابطه‌ای جدید مبتنی بر احترام و برابری کمک کند، با قبول تنوع مذهبی، فرهنگی، قومی و زبانی مردم کل منطقه، بدون هیچ‌گونه برتری. این می‌تواند به‌عنوان یک الگوی منطقه‌ای بدیل در برابر خصومت‌های کنونی مطرح شود. البته، اولین و ضروری‌ترین گام دستیابی به صلح اسرائیل-فلسطین است، با شناسایی، حاکمیت و بازسازی برای مردم فلسطین، و با آن، تلاشی هماهنگ برای کمک به ثبات، آشتی و بازسازی در لبنان، سوریه. این تغییر اکنون به‌نظر می‌رسد که بسیار دور و غیرواقعی است.
در مورد جنگ ایران و عراق و نقش اسرائیل به عنوان تسهیل‌کننده انتقال‌های محدود تسلیحاتی به ایران، باید به ماجرای ایران-کنترا در دوران ریاست‌جمهوری ریگان اشاره کرد. در آن زمان، ایالات متحده از ایران خواست تا با استفاده از نفوذ خود در لبنان، زمینه آزادی گروگان‌های آمریکایی را فراهم کند. به این ترتیب، تسلیحاتی به ایران که تحت تحریم بود، ارسال شد و برخی از این تجهیزات ظاهراً مطابق با تعهدات ایالات متحده از دوران پهلوی بودند. به نظر می‌رسد تلاویو در این انتقال‌ها نقش انتقال‌دهنده داشته است، وگرنه اسرائیل تمایلی به پیروزی هیچ‌یک از دو طرف در جنگ نداشت و نقل قولی از اسحاق رابین یا شیمون پرز میگوید که اسرائیل تمام تلاش خود را کرده بود تا جنگ بین ایران و عراق به درازا بکشد تا هر دو کشور به حداکثر ضعف برسند. 
بله، نقش اسرائیل در تأمین تسلیحات برای ایران در مرحله‌ای از جنگ ایران و عراق، بخشی از ماجرای ایران-کنترا بود که به دولت ریگان این امکان را داد تا به‌طور پنهانی در هر دو درگیری (نیکاراگوئه و ایران-عراق) مداخله کند، بدون اینکه کنگره از آن مطلع باشد. به طور کلی، اهمیت این موضوع در اینجا به افزایش عملکرد فزاینده اسرائیل از دهه ۱۹۷۰ به عنوان نماینده‌ای برای ایالات متحده باز می‌گردد، که منافع تعیین‌شده توسط نهادهای اطلاعاتی و نظامی آن کشور را دنبال می‌کرد. درضمن به نظر نمی‌رسد که قراردادهای نظامی قبلی با حکومت پهلوی در این زمینه اهمیت زیادی داشته باشد، زیرا دولت‌های ایالات متحده هر زمان که این قراردادها را با منافع خود در تضاد ببینند، از تعهد به آن سر باز می‌زنند. و درست است، نهادهای اسرائیلی نمی‌خواستند که هیچ‌یک از دو طرف در جنگ ایران و عراق پیروز شوند و هدفشان ادامه‌دار شدنِ جنگ تا حد ممکن بود، زیرا هر دو حکومت را به عنوان دشمنان بالقوه خود می‌دیدند.

شما در روابط بین اسرائیل و آمریکای جنوبی تخصص عمیقی دارید. با توجه به اینکه رابطه خصمانه بین ایران و اسرائیل همچنین بر سیاست‌های خارجی و روابط بین‌الملل هر دو کشور تأثیر گذاشته است، این تأثیر را در آمریکای جنوبی چگونه می‌بینید؟ تا چه حد اسرائیل نقش قابل توجهی در جلوگیری از گسترش روابط ایران با آمریکای جنوبی، به‌ویژه آرژانتین، ایفا می‌کند؟

امروزه به نظر می‌رسد که اسرائیل و ایران در حال داشتن نوعی جنگ سرد جهانی حتی در آمریکای جنوبی هستند. آرژانتین اکنون دارای دولتی نسبتاً عجیب و افراطی است و رئیس‌جمهور آن به‌طور مطلق و به‌طرزی مضحک با اسرائیل هم‌سو است. علاوه بر این، در مورد آرژانتین، مسئولیت انفجارهایی که در سال ۱۹۹۲ سفارت اسرائیل در این کشور و در سال ۱۹۹۴ ساختمان AMIA (سازمان اجتماعی جامعه یهودی آرژانتین) را تخریب نمود و منجر به مرگ ده‌ها نفر شد، هنوز به‌طور کامل روشن نشده است. در حالی که اسرائیل و برخی از بخش‌های مطبوعات و  سپهر سیاسی آرژانتینی به ادعای دخالت عوامل ایرانی یا افرادی وابسته به دولت ایران و حزب‌الله اشاره می‌کنند، سایر محققان اتهامات و مسؤلیت‌ها را متوجه افراد و مسئولین دیگری می‌دانند. به هر حال، عدم شفافیت در مورد این حملات تروریستی، عادی‌سازی روابط بین ایران و آرژانتین را بسیار دشوار می‌کند. در نهایت، روابط ایران و اسرائیل در آمریکای جنوبی به وضوح به درجه وابستگی و/یا تقابل دولت‌ها و جنبش‌های سیاسی آمریکای جنوبی با ایالات متحده مرتبط است.

حالا که در مورد آرژانتین صحبت می‌کنیم، این تلقی عمومی وجود دارد که یهودیان آرژانتینی به‌طور تاریخی و سنتی به چپ اسرائیل نزدیک‌تر بوده‌اند. چه اتفاقی برای این سنت تاریخی افتاده است؟

این ارتباط خطی به نظرم کمی ساده‌انگارانه است، حتی برای گذشته. در مورد رهبران جامعه یهودی آرژانتین، یعنی نمایندگان رسمی نهادهای یهودی، آن‌ها هرگز خود را با چپ شناسایی نکرده‌اند. درست است که در بین یک نسل خاص از یهودیان آرژانتینی، یعنی کسانی که در دهه‌های بین ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ جوان بودند، تمایل قوی به چپ وجود داشت. این به این معنی بود که از یک سو، بسیاری از جوانان یهودی آرژانتینی در جنبش‌های چپ آرژانتینی شرکت کردند و از سوی دیگر، حتی در بین کسانی که صهیونیست بودند و به اسرائیل مهاجرت کردند یا مجبور به مهاجرت شدند تا جان خود را از دست دیکتاتوری نجات دهند، بسیاری به جنبش‌های چپ و صلح‌طلب در اسرائیل پیوستند. این روند در دهه‌های ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ دچار افول شد؛ به دلایل مرتبط با فرآیندهای اجتماعی و فرهنگی در آرژانتین. امروزه تمایلات راست‌گرایانه محافظه‌کار در بین یهودیان آرژانتینی که به‌طور فعال در مناسک هئیت‌های یهودی شرکت می‌کنند، بسیار قوی‌تر است. بخشی از این موضوع به این دلیل است که بسیاری از فرزندان و نوه‌های یهودیان چپ‌گرا در چند دهه گذشته اکنون خود را به‌عنوان آرژانتینی‌های یهودی‌الاصل می‌شناسند و در نهادهای یهودی شرکت نمی‌کنند. فرآیند دیگر به تأثیر قوی صهیونیسم راست‌گرا بر مؤسسات آموزشی‌ای که در جوامع یهودی سازمان‌یافته فعالیت می‌کنند، مربوط می‌شود و آنچه  که به دانش‌آموزان خود منتقل می‌کنند. واضح است که تضعیف چپ در اسرائیل بر نسل‌های جدید یهودیان آرژانتینی که در آرژانتین به‌عنوان صهیونیست آموزش دیده‌اند، تأثیر گذاشته است.

مقامات اسرائیلی از دیرباز ادعا کرده‌اند که منافع یهودیان و حفاظت از هر یهودی، به‌عنوان یکی از اصول و پایه‌های سیاست خارجی اسرائیل محسوب می‌شود. شما در تحقیقات و مقالات‌تان بر این نکته اشاره کرده و نمونه‌هایی ارائه داده‌اید که بر خلاف ادعاهای مداوم، دولت‌های اسرائیل، بارها در مورد نقض منافع یهودیان و تهدیدات علیه زندگی آن‌ها، به‌دلیل منافع سیاسی و اقتصادی در روابط با کشورهای مربوطه یا تنش‌های بین‌المللی، سکوت کرده‌اند، از جمله در مورد کشورهای آمریکای جنوبی.‌ آیا چنین رویکردی همچنان ادامه دارد و این دوگانگی و تظاهر چگونه قابل توضیح و تحلیل است؟

تحقیقات من تاریخی است و به سال‌های ۱۹۷۲ تا ۱۹۸۴، دوره همکاری اسرائیل با دیکتاتوری‌های نظامی در نیم‌کره جنوبی بازمی‌گردد. من در موقعیتی نیستم که نمونه‌های واضحی از تناقضات بین منافع مشخص یهودیان و سیاست خارجی اسرائیل در زمان‌های اخیر ارائه دهم. تنها می‌توانم اشاره کنم که در میان برخی از جنبش‌های راست‌گرای آمریکای لاتین که اکنون بسیار متمایل به اسرائیل و روابط خوبی با تلاویو دارند، یک جریان ضد یهودی وجود دارد. این موضوع در اروپا بسیار برجسته‌تر است. به‌عنوان مثال، کمپین‌های دولت مجارستان به رهبری اوربان علیه سازمان‌های غیردولتی که توسط جورج سوروس تأمین مالی می‌شوند، آهنگِ صدای ضد یهودی واضحی دارند که در برخی موارد یادآور تبلیغات ضد یهودی اروپا در نیمه اول قرن بیستم است. بنابراین، یک تناقض واضح بین تعهد فرضی اسرائیل به مبارزه با ضد یهودی‌گری در جهان و حفاظت از یهودیان و حمایت آن از دولتی که تبلیغاتی با لحن شدیدا ضد یهودی پخش می‌کند، وجود دارد.

چگونه انسجام جامعه اسرائیلی امروز را با دوره‌های دیگری مانند ۱۹۶۷ یا ۱۹۷۲، یا جنگ‌های کوچک‌تر بعدی مقایسه می‌کنید؟ آیا افکار عمومی اسرائیل همچنان به‌طور قاطع از سیاست‌های دولت اسرائیل حمایت می‌کنند، یا منتقدان جدی در میان آن‌ها وجود دارد؟

جامعه اسرائیلی برای چندین سال به دلیل دولت‌های نتانیاهو، رسوایی‌های فساد و نیت‌های خودکامه او، یارانه‌ها و معافیت‌های مالیاتی برای دانشجویان مذهبی و تورات‌شناس و همچنین درگیری‌های فرهنگی بین اسرائیل‌های بیشتر محافظه‌کار و بیشتر لیبرال، چند قطبی شده است. اما حملهٔ ۷ اکتبر  دست‌کم به‌طور موقت موفق شد چنین جامعه‌ای را که به شدت دچار انشقاق و درگیر تضادهای داخلی بود، متحد کند. جنگ‌ها، احساس تهدید خارجی، و خطابه‌های ضد اسرائیلی که بدون هیچ تمایزی تعمیم می‌یابد، همیشه تأثیری انسجام‌بخش بر جامعهٔ اسرائیلی دارد. در چنین مختصاتی، مولفه‌های مذکور به‌طور کارآمدی به تقویت و احیای دولتی که بسیار ضعیف بود و نمی‌توانست بر مخالفان در خیابان‌ها و حتی بر بخشی بزرگ از دستگاه دولتی غلبه کند، کمک کردند. احساس خطر، جمعیت یهودیان را حول دولت متحد کرد و اجماع لازم را برای انجام جنگی بی‌رحمانه فراهم آورد که بدون پیش‌زمینه حمله ۷ اکتبر غیرممکن می‌بود. اکنون، تنش‌های داخلی به‌دلیل خرابکاری آشکار نتانیاهو در توافق‌های ممکن برای آزادی گروگان‌ها، حتی بر خلاف نظر اکثر محافل نظامی، دوباره سر باز کرده است. تنش‌های داخلی تقریباً در هر موضوعی دوباره ظاهر می‌شوند. این تنش‌ها نشان‌دهنده یک بحران عمیق داخلی است؛ هرگاه جامعه اسرائیلی احساس کند تحت حمله خارجی گسترده نیست، این تنش‌ها بروز و دوباره ظاهر می‌شوند. حملات نظامی خارجی باعث می‌شوند که جامعه محکم‌تر شود و به دولت فضای بیشتری برای مانور می‌دهند. 

با توجه به صحبت‌های شما درباره پیامدهای حمله ۷ اکتبر، که منجر به تقویت مواضع راستگرایان و ملی‌گرایی افراطی و نیز طیفی از اقشار به اصطلاح خاکستری حول دولت نتانیاهو شده است، این پرسش به وجود می‌آید: آیا به‌راستی دستگاه امنیتی قوی اسرائیل و موساد هیچ‌گونه اطلاعات قبلی درباره حمله ۷ اکتبر نداشتند؟ چگونه ممکن است که موساد، که ظاهرا از محل اسکان اسماعیل هنیه در تهران خبر دارد و از زمان‌بندی برنامه‌های او آگاه است و مواردی دیگر از این قبیل، از حمله حماس و فلسطینی‌ها در ۷ اکتبر بی‌خبر بوده باشد؟ آیا این می‌تواند نمونه‌ای از نادیده‌انگاری عمدی باشد؟

یک نکته را یادآور شوم؛ من معتقد نیستم که حمله ۷ اکتبر افکار عمومی را حول دولت نتانیاهو تقویت کرده باشد. این حمله، نظرطیفِ ‌افکار عمومی ملی‌گرایانه افراطی را تقویت کرد که بخشی از آن با مواضع جناح‌های راست‌گرای افراطی هم‌راستا بود. تصویر دولت نتانیاهو به شدت تحت تأثیر این حمله قرار گرفت، اما کسانی که او و متحدانش را ناکارآمد می‌دانند، در مورد درگیری اسرائیل و فلسطین موضعی سخت‌تر اتخاذ کرده‌اند. با توجه به این تصور غالب که در زمان جنگ نباید دولتی را تغییر داد، این امر به نتانیاهو فرصتی داد تا جنگ‌ها را به‌طور مستمر و گسترده‌تر مدیریت کند.
من به نظریه‌های توطئه درباره حمله ۷ اکتبر اعتقاد ندارم. سازمان‌های اطلاعاتی اسرائیل قطعاً در بسیاری از جهات بسیار کارآمد هستند، اما مانند هر سازمان دیگری، آن‌ها نیز در چهارچوب تصورات و پیش‌فرض‌های سیاسی عمل می‌کنند. تصور غالب در میان نهادهای اسرائیلی (منظورم نتانیاهو، دولت او، تقریباً همه جناح‌های راست‌گرا در اسرائیل و سران نظامی و امنیتی و حتی بخشی از اپوزیسیون میانه‌رو) این بود که حکومت حماس در غزه یک دارایی‌ای است که به اسرائیل این امکان را می‌دهد تا به فشارهای بین‌المللی تن ندهد و از مذاکرات با دولت فلسطینی پرهیز کند. اسرائیل می‌خواست انشقاق جنبش ملی فلسطینی بین حکومت حماس در غزه و حکومت فتح در رام‌الله ادامه یابد. نتانیاهو و سازمان‌های امنیتی اسرائیل می‌دانستند که این وضعیت به معنای درگیری‌های محدود و دوره‌ای با حماس است. اما آن‌ها مطمئن بودند که پولی که حماس از قطر دریافت می‌کند (که مورد تأیید نتانیاهو بود) به عنوان مشوقی عمل می‌کند که درگیری‌ها با حماس یا سازمان جهاد اسلامی را به صورت تنها درگیری‌های پراکنده و کنترل‌شده نگه ‌دارد. رویدادهای قبلی که حماس، جهاد اسلامی را مجبور به توقف حملات به اسرائیل کرد، نهادهای اسرائیلی را متقاعد نمود که این توازن برای سال‌های زیادی کار خواهد کرد. این پیش‌فرض‌ها به این معنی بود که سازمان‌های اطلاعاتی به دنبال نشانه‌هایی از حمله‌ای گسترده نبودند. هرچقدر هم که کارآمد باشید یا وسایل پیشرفته‌ای در اختیار داشته باشید، اگر به دنبال چیزی نباشید، ممکن است آن را در مقابل خود نیابید. ریشه چنین خطایی از تحلیل و برداشت سیاسی بوده و نه فنی./صدا

کلید واژه ها: اسرائیل فلسطین اسرائیل و فلسطین بنیامین نتانیاهو حمله 7 اکتبر عملیات ۷ اکتبر حمله اسرائیل به ایران حمله ایران به اسرائیل حمله اسرائیل به فلسطین جنگ غزه جنگ لبنان و اسرائیل


نظر شما :