یک پرسش، یک پاسخ (قسمت پنجم)
ایرج امینی در گفت و شنودی از روزگاران دیپلماتیک
مصاحبه کننده: معین نیک طبع
دیپلماسی ایرانی: ایرج امینی متولد 1314 دیپلمات، سفیر در تونس و فرزند دکتر علی امینی، نخست وزیر ایران است. وی بعد از اتمام تحصیلات عالیه خود در ایران، فرانسه و آمریکا، در سال 1344 به وزارت امور خارجه راه یافت و به مأموریت های لندن و سفارت در تونس رفت. با انتقال به وزارت دربار، چند سال مشاور اشرف پهلوی بود و به همراه او در سفرهای بسیاری به خارج از کشور حضور داشت و همچنین در این مدت با سمت مشاور هیأت نمایندگی ایران در اجلاسیه های مجمع عمومی سازمان ملل متحد شرکت کرد. ایرج امینی با روی کار آمدن دولت ارتشبد ازهاری از سفارت استعفاء داد و با تشکیل دولت شاپور بختیار، ایران را ترک کرد. وی بعد از مهاجرت به فرانسه، به کارهای پژوهشی رو آورد و به تألیف و ترجمه آثار ارزشمندی از جمله «بر بال بحران: زندگی سیاسی علی امینی»، «ناپلئون و ایران»، «الماس کوه نور» و ترجمه «جمهوری اول ترکیه» همت گماشت. در بخش پنجم از سلسله گفت وگوها با دیپلمات های اواخر پهلوی دوم، با ایرج امینی به گفت وگو نشسته ام.
جناب آقای امینی در آغاز از دوران کودکی و تحصیل خود بفرمایید.
یازده سالم بود که پدر و مادرم تصمیم گرفتند مرا به خارج بفرستند. این تصمیم ناشی از توصیه مادر بزرگم بود که پس از اشغال آذربایجان توسط ارتش شوروی از کمونیست شدن ایران هراس داشت. در نتیجه بنا شد من و پسر عمویم مهدی را بسپارند به خانواده ای در شهر نوشاتل در سوئیس. مادر بزرگم، عمهام، همسرش و مهدی در اوایل سال ۱۹۴۶ میلادی عازم پاریس شده بودند. قرار شد مادرم و من هم به آنها ملحق شویم. اواسط ماه آوریل همان سال به سوی فرانسه حرکت کردیم. هواپیمایی که ما را به فرانسه برد متعلق به شرکت ایرفرانس بود ولی بیشتر به یک هواپیمای نظامی شباهت داشت، چون به جای صندلی، دو نیمکت دراز روبه روی هم قرار داشتند. سفر سه روز طول کشید با چند توقف. نخست در بیروت که شب را در هتل سن ژرژ (Saint George) گذراندیم. شب دوم را در تونس گذراندیم و روز سوم، پس از یک توقف کوتاه در فرودگاه مارسی به پاریس رسیدیم. اقامت مهدی و من در پاریس حدود سه ماه طول کشید، چون خانوادهای که قرار بود در نوشاتل ما را بپذیرد تا اول سپتامبر آمادگی این کار را نداشت و ضمناً چون یک کلمه زبان فرانسه بلد نبودیم، بنا شد دو ماه تابستان را که از اول ژوئیه آغاز میشد در مدرسهای در شهر گشتاد (Gstaad) سوئیس بگذرانیم.
ماه سپتامبر رسید و آغاز زندگی در نوشاتل؛ شهری در کنار یک دریاچه زیبا که روزی محل تحصیل چند شخصیت سیاسی ایرانی از جمله دکتر محمد مصدق بود. منزل سرپرستمان با دبستانی که در آن نام نویسی کرده بودیم بیش از سیصد متر فصله نداشت. تعطیلاتم را با مادرم میگذراندم. مادرم که برادرزاده قوام السلطنه بود، فوق العاده مورد علاقه عمویش بود و در هر سفری ایشان را همراهی میکرد. تعداد این سفرها هم بعد از پایان غائله آذربایجان و استعفای قوام از نخست وزیری افزایش یافته بود. بنا براین تعطیلاتم را یا در پاریس یا در مونته کارلو و یا در ژنو با آنها میگذراندم. قوام السلطنه زندگی مجللی داشت؛ همیشه در بهترین هتل ها اقامت داشت، اتوموبیل و راننده دائمی داشت، دو پیشخدمت و گاهی اوقات پزشک مخصوصش از او مراقبت میکردند. ایرانی هایی که به دیدنش میآمدند او را جناب اشرف خطاب میکردند و دستش را میبوسیدند. خارجی ها نیز برایش احترام زیادی قائل بودند. به خاطر علاقهای که به مادرم داشت من نیز نزد وی عزیز بودم و او را عموجان خطاب میکردم. با این حال، به سؤالات سیاسی من پاسخ نمی داد و خودش را به خواب میزد. قوام السلطنه رجُلی بود که حتی شاه را به جد نمیگرفت، چه برسد به یک نوجوان. یکی از تفریحاتم در نوشاتل رفتن به تئاتر بود. موسسه فرانسوی ای به نام کارسنتی اغلب نمایش های پاریس را همراه با هنرپیشه های اصلی شان دور اروپا می برد، از جمله نوشاتل. از کودکی به تئاتر علاقه داشتم و از سن هشت سالگی به تماشاخانه تهران می رفتم و یکی از نمایشهایی که به خاطر دارم میشل استروگوف بود با هنرپیشگی جمشید شیبانی. این علاقه به تئاتر در سوئیس تشدید شد. در نتیجه در کنسرواتوار موزیک و هنرهای دراماتیک نوشاتل نام نویسی کردم و هفته ای چند بار پس از دبیرستان به آنجا میرفتم. معلم بسیار خوبی داشتیم که پس از مدت کوتاهی من را تشویق کرد که هنرپیشگی را به عنوان حرفه انتخاب کنم. ضمناً توصیه کرد که این رشته را در پاریس دنبال کنم. ماندم به چه نحوی این مطلب را با پدرم در میان بگذارم. او اواخر سال ۱۹۵۱ برای دیدن مهدی و من به نوشاتل آمد و ما را برای ناهار به رستوران محل اقامتش دعوت کرد. موقع را مغتنم شمردم و در میانه ناهار خطاب به پدرم گفتم: میخواهم بروم پاریس برای درس هنرپیشگی. لبخندی زد و به مهدی گفت: ایرج دیوانه شده؟ سپس رو به من کرد و گفت: باشد، اما سعی کن هنرپیشه خوبی بشوی. قرار شد آخر سال تحصیلی عازم پاریس شوم.
پدر بزرگم دندان پزشکی در پاریس داشت به نام دکتر آندره (André) که همسرش بلانش Blanche))، با نام مستعار خانوادگی آریل (Ariel)، هم درس تئاتر می داد و هم گاهی اوقات بازی می کرد. خانمی بسیار محترم و با شخصیت که با عمه ام و همسرش دوست بود. نتیجاً با نهایت محبت راهنمای من در تحصیلات هنرپیشگی شد. مرا به ریموند ژیرار Raymond Girard)) معرفی کرد که از استادان به نام تئاتر بود. در کلاس درس او که سه چهار بار در هفته تشکیل میشد، ژان پل بلموندو (Jean-Paul Belmondo) و فرانسواز فابیان (Françoise Fabian) نیز شرکت میکردند که هر دو در تئاتر و سینمای فرانسه به شهرت بسیاری دست یافتند. در سال تحصیلی هم که از ۱۳ مه ۱۹۵۳ آغاز شد، در مسابقه ورودی مرکز ملی هنرهای دراماتیک شرکت کردم و موفق شدم. این موسسه دولتی که استادان آن اکثرا هنرپیشه های کمدی فرانسز (Comédie Française) بودند، شاگردان را برای مسابقه ورودی به کنسرواتوار ملی هنرهای دراماتیک آماده می کرد. (چند سالی است که این مرکز از پاریس به شهر لیون منتقل شده است). تاریخ کنکور ورودی کنسرواتوار هنرهای دراماتیک پاریس را به خاطر ندارم چون هر سال تغییر می کرد. اما قبل از تابستان خودم را برای آن آماده کرده بودم. این کنکور مختص دختران و پسران ۱۸ تا ۲۵ ساله بود و در سه دور برگزار می شد. طول دوره سه سال بود. در دور اول در یک صحنه از Barbier de Séville اثر بومارشه(Beaumarchais) ، نقش فیگارو (Figaro) را بازی کردم. چند روز بعد، نتیجه اعلام شد. دور اول موفق شده بودم. دور دوم، صحنه ای از ریچارد سوم، اثر شکسپیر، و نقش ریچارد را انتخاب کردم که شاید برای سنم مناسب نبود. به هرحال به گفته استادم یک نمره کم آوردم و رد شدم. البته ۱۸ سال بیشتر نداشتم و می توانستم چند بار دیگر در کنکور شرکت کنم اما آزرده شده بودم. دیگر شوق قبلی را برای هنرپیشگی نداشتم. البته درس هایم را ادامه دادم. اما در ضمن فکر می کردم شاید بهتر باشد که برگردم تهران و دست کم نوشتن فارسی را که تا کلاس سوم ابتدایی بیشتر نخوانده بودم، بیاموزم.
قبل از مراجعت به ایران، یک روز بعد از ظهر که همراه مادرم در یکی از کافه های پاریس نشسته بودیم، برای نخستین بار با شاهدخت اشرف پهلوی که با چند تن از دوستانشان در همان کافه نشسته بودند، آشنا شدم. من که از زمان کودکی بی نهایت کنجکاو و تشنه آشنایی با شخصیت های مشهور بودم، از مادرم خواهش کردم که مرا به ایشان معرفی کند. والاحضرت که در دوران حکومت دکتر مصدق به اجبار مقیم پاریس شده بود، به محض این که فهمید تازه از تهران برگشته ام از اوضاع احوال ایران پرسید. تا آنجا که اطلاع داشتم پاسخ دادم. هنگام خداحافظی به من گفت: وقتی برگشتی تهران حتما به دیدنم بیا. در نتیجه پس از مراجعت به تهران گاهی به اتفاق دختر خاله ام، هما اعلم، که در آن زمان همسر شاهپور غلامرضا پهلوی بود، و گاهی به تنهایی، به کاخ ایشان می رفتم و تدریجا با سایر اعضای خاندان سلطنتی نیز آشنا شدم.
هم زمان با معاشرت با بزرگان و دوستان، هر روز با دو معلم سرخانه، یکی برای ریاضیات و دیگری برای دروس دیگر، خود را برای امتحانات متفرقه آماده می کردم. قبل از رفتن از ایران بیش از سه کلاس ابتدایی نخوانده بودم و اکنون ده ماه بیشتر فرصت نداشتم که خود را به سطح داوطلبان دیگر امتحانات متفرقه برسانم. این امتحانات در خرداد ماه سال ۱۳۳۳ در دبیرستان فیروز بهرام برگزار شدند و متاسفانه رد شدم. امتحانات در شهریور ماه تجدید شدند. این بار در دبیرستان البرز. پنج نمره کم آورده بودم که قبول بشوم. از دکتر محمود مهران، وزیر فرهنگ، خواهش کردم که سفارش مرا به مدیر دبیرستان البرز کنند. دو روز بعد، هنوز داخل دفتر دکتر مجتهدی نشده بودم که به من فریاد زد: خجالت نمیکشی؟ نوه فخرالدوله برای پنج نمره گدایی میکنه؟ برو بیرون. خجالت زده راهی منزل شدم. اما همیشه خودم را مدیون دکتر مجتهدی می دانم که با جریحه دار کردن غیرتم، محرک اصلی من برای ادامه تحصیل شد.
علاوه بر تحصیل در سوئیس و فرانسه، نظر به سفارت پدر (دکتر علی امینی) در واشنگتن، بخشی از تحصیلات شما در آمریکا بوده است. در این خصوص و زندگی در آمریکا بفرمایید.
در اواسط آذر ماه ۱۳۳۴، پدرم که تا آن تاریخ وزیر دادگستری در دولت حسین علاء بود به سفارت ایران در واشنگتن منصوب شد. در مدت مأموریت پدرم در آمریکا که در حدود دو سال طول کشید در محل اقامت سفیر منزل داشتم. محل مزبور و دفتر سفارت ایران در بنایی سه طبقه به سبک جرجین در خیابان ماساچوست واقع شده بود. طبقه سوم که اتاق های آن در گذشته به مستخدمین تعلق داشتند، به بخش سیاسی و اداری تخصیص داده شده بود و کارمندان بایستی از آشپزخانه، سفره خانه، هال ورودی و سالن بگذرند تا به دفتر سفیر برسند. چند سال بعد بنای مجلل و زیبایی به سبک ایرانی در جوار آن ساخته شد و بنای قدیمی صرفاً به محل اقامت سفیر و خانواده اش درآمد.
دانشگاه جرج واشنگتن به افرادی که سنشان متجاوز از بیست سال بود امکان می داد که دو سال اول را به صورت آزمایشی و سپس به شرط موفقیت در امتحانات آخر سال به صورت رسمی پذیرفته شوند. خوشبختانه واجد شرایط بودم و اوایل فوریه ۱۹۵۵ وارد دانشگاه شدم. علوم سیاسی را به عنوان رشته تحصیلی انتخاب کردم. البته هدفم هنوز هنرپیشگی بود که پس از دریافت مدرک لیسانس پی آن بروم. دو سال اول را با موفقیت گذراندم و شاگرد رسمی شدم. در نتیجه با اطمینان به نفس بیشتر به تحصیلاتم ادامه دادم. در دو سال اول از شرکت در برنامه های اجتماعی دانشگاه اجتناب می کردم. نمی خواستم به لباس فرزند سفیر شناخته شوم. علی رغم عشق و احترام زیادی که برای پدرم داشتم، همواره کوشش می کردم شخصیتی متفاوت داشته باشم. البته کار آسانی نبود و با این که اکنون بیش از هشتاد سال دارم هنوز به عنوان فرزند دکتر امینی شهرت دارم.
پدرم در اسفند ماه ۱۳۳۶ به تهران احضار شد. علل آن را به تفصیل در کتاب «بر بال بحران: خاطرات سیاسی دکتر علی امینی» آورده ام و نیاز به تکرار ندارد. بعد از رفتن ایشان بلافاصله استودیویی در همان خیابان ماساچوست اجاره کردم. برای دومین بار در زندگی ام کاملا مستقل بودم. اوقات بیشتری در دانشگاه می گذراندم و تدریجا با تعدادی از دانشجویان آمریکایی و خارجی رابطه دوستی برقرار کردم. به عضویت انجمن دانشجویان خارجی نیز درآمدم و پس از چند ماه به ریاست آن انتخاب شدم. دانشگاه جرج واشنگتن دارای تالار بزرگی بود که هر سال در آن نمایش تئاتر برگذار می شد. برای سال ۱۹۵۹ (۱۳۳8-۱۳۳7) نمایش آناستازیا (Anastasia) انتخاب شده بود. پایه داستان شایعه ای است که یک پرنس روسی در تبعید به نام بونین پخش می کند مبنی بر این که آناستازیا، یکی از دختران تزار نیکولای دوم از قتل دسته جمعی خانواده خود نجات یافته و در اروپا بسر می برد. بونین که به تشریفات دربار روسیه وارد و با تک تک اعضای خانواده تزاز آشناست، دختری را که به آناستازیا شباهت دارد انتخاب می کند و به نحوی تعلیمش می دهد که بتواند او را به جای پرنسس واقعی جا بزند. تعدادی از دانشجویان، از جمله اینجانب، برای ایفای نقش های مختلف داوطلب شدند. با این که انگلیسی را با لهجه فرانسوی حرف می زدم، کارگردان نه فقط مرا برای نقش بونین انتخاب کرد، بلکه پس از پایان نمایش که در اسفندماه ۱۳۳۷ برای دو شب اجرا شد، از من دعوت کرد که به صورت حرفه ای در نمایش آینده اش که قرار بود در یکی از تئاترهای واشنگتن روی صحنه بیاید شرکت کنم. با این که در این دعوت آینده مورد آرزوی خود را مجسم می کردم، از پذیرفتن آن عذر خواستم. چند ماهی بیشتر به پایان تحصیلاتم نمانده بود و می خواستم لیسانسم را بگیرم.
بعد از گذراندن تحصیلات در سوئیس، فرانسه و آمریکا، چه سالی به ایران بازگشتید؟
تابستان ۱۳۳۸ را در تهران گذراندم. عده ای از دوستان قدیمی نیز که در دانشگاه های آمریکا یا انگلستان تحصیل می کردند به ایران آمده بودند و هر هفته چند بار دور هم جمع می شدیم. یکی از جاهایی که زیاد می رفتم منزل دکتر احمد فرهاد، رئیس دانشگاه تهران بود. با همسرشان شمسی خانم پیوند خانوادگی داشتم و با دخترهاشان به ویژه ویدا و مینا از قدیم دوست بودم. البته با ویدا تفاهم بیشتری داشتم. او هم مثل من به تئاتر علاقمند بود و در خیلی مسائل اتفاق نظر داشتیم. در نتیجه تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم. پدر و مادرهایمان نیز موافقت کردند.
اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران، سرآغاز مشاغل اداری شماست. از نخستین تجربه حضورتان در ساختار اداری ایران بفرمایید.
پس از مراجعت به ایران در سال 1340، به استخدام شرکت ملی نفت ایران درآمدم. به عنوان رئیس دفتر مهندس باقر مستوفی، سرپرست امور غیر صنعتی. سازمان امور غیر صنعتی شرکت نفت در خیابان فرانسه واقع شده بود. اتاقی که به من دادند میان دفتر مهندس مستوفی و منشی مخصوصشان قرار داشت. نخستین روزی که به اداره رفتم، تنی چند از کارمندان، از جمله معاون مهندس مستوفی، ورود مرا تبریک گفتند و اهمیت شغلم را یادآور شدند. البته اطلاع داشتم که رئیس دفتر در بسیاری از کشورها قدرت زیادی دارد، اما پس از چند روز دریافتم که تنها وظیفه ام پاسخ دادن به تلفن، تعیین وقت ملاقات برای رئیسم و آوردن و بردن نامه های ایشان است. حتی اجازه نداشتم نامه ها را باز کنم.
روز ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۴۰، تهران شاهد تظاهرات معلمین شد. "لایحه اشل حقوقی جدیدی برای فرهنگیان" که دو روز قبل از سوی دولت مهندس جعفر شریف امامی تقدیم مجلس شورای ملی شده بود، مورد رضایت معلمان کشور نبود؛ زیرا افزایش حقوق پیشنهادی را برای تأمین نیازمندی خود به هیچ وجه کافی نمی دانستند. جمعیت تظاهرکننده در ابتدا آرام بود، اما با ورود نیروهای انتظامی، آرامش به درگیری تبدیل شد. مأموران نخست از اتوموبیل های آب پاش استفاده کردند. اما به تدریج و با گسترش تظاهرات، به شلیک تیر هوایی متوسل شدند. دقایقی نگذشت که دکتر ابوالحسن خانعلی، دبیر دبیرستان جامی، با گلوله ای که سرگرد ناصر شهرستانی، رئیس کلانتری ۲ شلیک کرد، به قتل رسید. با تشدید تظاهرات، مهندس شریف استعفا داد و روز ۱۶ اردیبهشت دکتر امینی مامور تشکیل دولت شد.
با این که مهندس مستوفی و کارمندان اداره به من لطف داشتند، از شغلم راضی نبودم. پدرم دنبال کسی می گشت که نامه های فرانسه و انگلیسی او را تهیه کند. داوطلب این کار شدم و چند روز در مقر نخست وزیری به نوشتن پاسخ نامه های تبریکی که از نقاط مختلف دنیا برایش رسیده بود مشغول شدم. اگر درخواست می کردم، حتما با استخدام رسمی ام موافقت می کرد. منتها این کار با هدفم که ساختن شخصیت مستقل و متفاوت از او بود تناقض داشت.
چند روزی نگذشت که یکی از دوستان پدر و مادرم به من خبر داد که شرکت فیلیپس ایران که یکی از شعب شرکت فیلیپس هلند است احتیاج به شخصی دارد که پس از طی کردن یک دوره آموزشی یک ساله در هلند ریاست کارگزینی و تبلیغات شرکت را در تهران به عهده گیرد. فوراً داوطلب شدم و پس از مصاحبه ی کوتاهی با مدیرعامل شرکت در ایران، به اتفاق همسرم به سوی آینتهوون (Eindhoven) مرکز فیلیپس، حرکت کردیم. آینتهوون در جنوب هلند واقع شده و اکثر ساکنین آن به نوعی با شرکت فیلیپس ارتباط دارند. در مدت یک سالی که در آن شهر گذراندم، از کلیه ادارات و کارخانه های شرکت دیدن کردم و روش های استخدام، به ویژه استخدام کارگران را آموختم. در آن زمان سفیر ایران در هلند دکتر فریدون آدمیت بود. متاسفانه اطلاع نداشتم که ایشان نه فقط یک دیپلمات برجسته، بلکه یکی از مورخین بنام ایران است. او مجرد بود و علاقه زیادی به معاشرت نداشت، به ویژه در روزهای تعطیل. با این حال به ویدا و من علاقمند بود و اغلب تعطیلات آخر هفته (شنبه و یکشنبه) را با او در محل اقامت سفیر در لاهه می گذراندیم. اخبار ایران را مرتب در روزنامه ها دنبال می کردم و نگران پدرم بودم، به ویژه هنگام تظاهرات روز اول بهمن ۱۳۴۰ در دانشگاه تهران. خوشبختانه مدت زیادی نگذشت که به تهران مراجعت کردیم و با حقوق ماهیانه چهار هزار و دویست تومان کارم را در شرکت فیلیپس ایران آغاز کردم. با توجه به این که صاحب منزلمان در الهیه بودیم، این حقوق کفاف زندگی راحتی را می کرد. شغلم در شرکت محدود به امور استخدامی و تبلیغات بود و هیچ تماسی با ادارات دولتی نداشتم. محل شرکت در ساختمانی در خیابان شاه رضای قدیم، جمهوری کنونی واقع شده بود و حدود سی نفر کارمند داشت. چند سال بعد، پس از تأسیس کارخانه رادیو و تلویزیون در جاده آبعلی، تعداد کارمندان و کارگران نزدیک به صد نفر افزایش یافت.
استعفای دکتر علی امینی از نخست وزیری، چه شرایطی برای شما ایجاد کرد؟
روز ۲۶ تیرماه ۱۳۴۱ پدرم استعفای خود را از مقام نخست وزیری تقدیم شاه کرد. چندی طول نکشید که پرونده سازی علیه او آغاز شد. من نیز از تهمت بی نصیب نماندم. با این که سهام شرکت فیلیپس در آن هنگام صد در صد متعلق به فیلیپس هلند و حقوق ماهیانه من بعد از دو سال به چهار هزار و هشتصد تومان رسیده بود، روزنامه آتش به مدیریت مهدی میراشرافی با تیتر بزرگ نوشت که ایرج امینی صاحب نود در صد سهام شرکت فیلیپس است، ماهی هشتاد هزار تومان حقوق می گیرد و لامپ های کذایی جاده فرودگاه مهرآباد با سفارش او از فیلیپس خریداری شده است. معلوم شد که فیلیپس در مناقصه شرکت کرده اما برنده زیمنس و اوسرام (Osram) بوده اند. یک روز بعد روزنامه آتش نوشت که ایرج امینی به زودی در دیوان کیفر محاکمه خواهد شد (غافل از اینکه دیوان کیفر مختص محاکمه کارمندان دولت بود) و اگر تا به حال به زندان نرفته مدیون اسدالله خان علم است. بالاخره سردبیر روزنامه مزبور به من گفت: شرکت پولی بدهد تا میراشرافی ساکت شود. پول که سهل است، ای کاش همان موقع علیه او به دادگستری شکایت می کردم. شاید به نتیجه می رسید.
بعد از کار در شرکت نفت، شرکت فیلیپس و نخست وزیری به وزارت امور خارجه می روید. چه شد که به عرصه دیپلماسی و سیاست خارجی پیوستید؟
از چند سال قبل، دکتر فرهاد، پدر همسرم، اصرار می کردند که در آزمون ورودی وزارت امور خارجه شرکت کنم، حتی اگر نخواهم وارد آن وزارتخانه شوم. پدرم در این مورد نظر خاصی نداشت اما ترجیح میداد به استخدام وزارت دارایی درآیم. مدت زیادی مردد بودم تا این که در اواخر سال ۱۳۴۴ تصمیم گرفتم خود را برای آن آزمون آماده کنم. خوشبختانه دیگر کار زیادی در شرکت فیلیپس نداشتم و وقت آزادم را صرف آموختن موضوعات ضروری میکردم که درباره چندی از آنها، از قبیل قانون اساسی و حقوق مدنی ایران، اطلاعی نداشتم. خوشبختانه سایر رشته ها مربوط به رشته تحصیلی ام بودند. افزون بر این، زبان ضریب دو داشت و من با زبان های فرانسه و انگلیسی آشنایی داشتم. امتحانات کتبی در دانشگاه تهران برگزار شد و نتیجه مثبت بود. در امتحان شفاهی نیز موفق شدم. در نتیجه از شرکت فیلیپس استعفا دادم و با بی صبری در انتظار آغاز کار جدیدم بودم. پس از مدتی، پرویز سپهبدی، رئیس کارگزینی، که باجناقم نیز بود، به من توصیه کرد که سفارش از ملکه مادر بیاورم. به او پاسخ دادم: اگر میدانستم قرار بر سفارش از مقامات بالاست، امتحان نمی دادم. معلوم شد که گیری در کار است، اما سپهبدی از دادن هر گونه توضیح امتناع کرد. تصور کردم که شاید ساواک به علت بی لطفی پادشاه نسبت به پدرم، با استخدامم مخالفت کرده است. نزد حسین فردوست، قائم مقام ساواک رفتم که از سال ها قبل با او سابقه دوستی داشتم. پس از تحقیق، اظهار داشت که ساواک هیچ گونه مخالفتی نکرده است. بالاخره پس از دو ماه پدرم گفت که آقای علم در مورد کارم با پادشاه صحبت کرده و فوراً به وزارت امور خارجه مراجعه کنم. بدین ترتیب، در اردیبهشت ماه ۱۳۴۴ به عنوان کارآموز کاریر دیپلماتیک خود را آغاز کردم.
در این جا اندکی حاشیه میروم و سپس به دوران خدمتم در وزارت امور خارجه خواهم پرداخت. با ورودم به خدمت دولت، درآمد ماهیانهام از حدود پنج هزار تومان به ششصد و بیست و دو تومان تقلیل یافت. پدرم ماهی دو هزار تومان به آن اضافه کرد. علاوه بر آن تصمیم گرفتم از راه ترجمه نیز درآمد بیشتری پیدا کنم. بدین منظور نزد همایون صنعتی زاده رفتم که رئیس انتشارات فرانکلین بود. او هم کتابی به من داد به نام جمهوری اول ترکیه (The First Turkish Republic)، اثر ریچارد رابینسون، و از من خواست که برای آزمایش، دو فصل آن را ترجمه کنم. هرچند فارسی ام از زمان شرکت در امتحانات متفرقه پیشرفت کرده بود، با این وجود به حدی نبود که به راحتی از عهده چنین ترجمهای برآیم. بالاخره پس از دو ماه تلاش و مراجعه مداوم به فرهنگ لغت انگلیسی – فارسی، ترجمه فصول مزبور پایان یافت و آن را نزد صنعتی زاده بردم. چند روز بعد که با او ملاقات داشتم، ضمن اظهار رضایت از کارم، پیشنهاد کرد که در ازای ترجمه کل کتاب، مبلغ دو هزار تومان پس از امضای قرارداد و دو هزار تومان در پایان کار به من پرداخت شود. ویرایش کتاب به مهشید امیرشاهی سپرده شد که با دانش خود فارسی من را اصلاح کرد. دیگر از سرنوشت کتاب خبر نداشتم تا این که دو سال بعد که در ادارهی سازمان های بین المللی مشغول کار بودم، یکی از همکارانم به من گفت که کتابی در آمده که مترجمش هم اسم توست. نخست تصور کردم که منظورش کتاب «خرقه» (The Robe) است که توسط ایرج امینی، یک کشیش پروتستان ایرانی الاصل، ترجمه شده است. اما پس از تحقیق نزد چند کتابفروشی، معلوم شد که همان «جمهوری اول ترکیه» است.
ممتحنین در آزمون ورودی به وزارت امور خارجه را به خاطر دارید؟
جمعی از مقامات بلندپایه وزارت امور خارجه که اغلبشان را میشناختم، از جمله دکتر جلال عبده، در مصاحبه ورودیام حضور داشتند. در میان آنها آقایی بود که همهکاره می نمود. سوالی از من کرد که موجب دردسرم شد. از من پرسید مَفیلیندو چیست؟ بعد مشخص شد که اتحاد مالزی، فیلیپین و اندونزی بوده که در روزنامه لوموند آمده بود و این اتحادیه هم آخر سر تشکیل نشد. پاسخ را نمی دانستم و یک نمره از من کم شد. بعد پرس و جو کردم که ایشان که این سوال را کرد چه کسی بود؟ گفتند احمد میرفندرسکی که به تازگی معاون سیاسی وزیر امور خارجه شده بود. دیگر ایشان را ندیدم تا بعد از انقلاب اسلامی که به پاریس آمدند و آشنا شدیم. شخصیت بسیار دانشمند و مهربان و دیپلماتی برجسته بودند.
از روزهای آغازین کار در وزارت امور خارجه بفرمایید.
در بدو استخدام در وزارت امور خارجه به اداره روابط فرهنگی منتقل شدم که رئیس آن دکتر حسین شهیدزاده بود. مرد مهربان و با شخصیتی که ضمن معرفی ام به سایر همکاران، ذکر خیری از پدرم کرد. چندی بعد به اداره همکاری های بین المللی منتقل شدم. این اداره علی رغم اسم خود، صرفاً به امور سازمان پیمان مرکزی (سنتو) – پیمان بغداد سابق – میپرداخت. رئیس آن، دکتر فریدون زند فرد، مردی بود دانا، صادق، فروتن و مهربان. قرار بود چندی بعد جلسه سالیانه وزیران سنتو در آنکارا تشکیل شود. آقای زند فرد اسم من را نیز جزء هیأت نمایندگی ایران گذاشت. از ایشان پرسیدم آیا وزیر امور خارجه با عضویت من در هیأت موافقت خواهند کرد؟ با تعجب پاسخ داد که دلیلی نمی بیند آقای عباس آرام (وزیر) با این کار مخالفت کند. اما روز بعد که از دفتر وزیر بازگشت، گفت: وزیر از عضویتتان در هیأت نمایندگی عصبانی شد و می خواهد شما را ببیند. فورا به دفتر آقای آرام رفتم. در زمان سفارت پدرم در واشنگتن، آرام مدتی نفر دوم آن سفارت خانه بود و در دولت پدرم، پس از قدس نخعی، وزیر امور خارجه شد و این سمت را در دولت های علم، منصور و دولت اول هویدا حفظ کرد. مرا خوب می شناخت. از من خواهش کرد که از رفتن به آنکارا صرف نظر کنم. به او پاسخ دادم: جناب عالی وزیر امور خارجه اید و من یک کارآموز. شما باید به من دستور بدهید که عضو هیأت نباشم. گفت: انشاالا سال دیگه. دولت انگلستان که عضو سنتو بود همه ساله دو بورس تحصیلی در اختیار وزارت امور خارجه ایران میگذاشت که از سوی اداره همکاری های بینالمللی به اعضاء کادر سیاسی آشنا به زبان انگلیسی، پیشنهاد میشد. محل استفاده از این بورس ها معمولا دانشگاه لندن یا دانشگاه آکسفورد بود. با اجازه رئیسم داوطلب بورس برای دانشگاه آکسفورد شدم. پس از موفقیتم در امتحان زبان انگلیسی، پروندهام برای اظهار نظر، نزد معاون اداری ارسال شد. نخست مورد موافقت وی قرار گرفت، اما روز بعد از تصمیم خود برگشت. معلوم شد که در این فاصله درخواست من را به آقای آرام، که خارج از ایران بسر می برد، اطلاع داده است و ایشان با رفتنم به آکسفورد مخالفت کردهاند. گره کارم بار دیگر توسط آقای علم باز شد.
در این جا باید درباره روابطم با آقای آرام پرانتزی باز کنم. بهار سال ۱۳۵۰، تاریخ دقیق آن را به خاطر ندارم، یک سال و نیم بود که دبیر دوم سفارت ایران در لندن بودم. آقای آرام که در آن هنگام سناتور انتصابی بود برای بازرسی کتاب های مربوط به جشن های 2500 ساله، دو سه روز به لندن آمد. سفیرمان، امیرخسرو افشار، مرا به دفتر خود احضار کرد و دستور داد که ایشان را همراهی کنم. یک روز که با آقای آرام برای ناهار به فروشگاه معروف فورتنوم اند میسون (Fortnum and Mason) رفته بودم، ناگهان بدون مقدمه از او پرسیدم: چرا اینقدر مرا اذیت کردید؟ آرام که منتظر چنین سئوالی نبود، با تعجب پاسخ داد: من شما را اذیت نکردم. گفتم اگر اعتراف کنید که مرا اذیت کردید، تا آخر عمرم ارادتمند شما خواهم بود. سرانجام او اظهار داشت: آخر من پارتی نداشتم، پدر شما هم مغضوب اعلیحضرت بود. معلوم شد که مانع ورودم به وزارت امور خارجه نیز شخص آرام بوده، اما صداقت این مرد باعث شد که حقیقتاً به ایشان ارادت پیدا کنم و پس از بازگشتم به ایران بارها برای ادای احترام به دیدار وی بروم.
سال تحصیلی۱۹۶۷(۱۳۴6-۱۳۴5) را همراه با همسرم و نخستین فرزندم، حسین، در آکسفورد گذراندم. خانه ای بیرون از شهر اجاره کردیم که پیشتر، تئاتر کوچکی بود که جان میسفیلد (John Masefield) شاعر، نویسنده و نمایش نامه نویس مشهور انگلیسی در باغ خود بنا کرده بود. در مدت اقامتم در آکسفورد وابسته به کالج وادهام(Wadham) بودم که یکی از استادان آن، اسحاق اپریم، ایرانی آسوری بود که رشته اقتصاد تدریس می کرد. در برخورد اول بداخلاق می نمود، ولی مردی بود خوش قلب، مهربان، همراه و دوستی وفادار. برنامه تحصیلی من شامل دروس روابط بین الملل، اقتصاد بین الملل و حقوق بین الملل بود که استادان راهنمای جداگانه داشتند. هر هفته با هر یک از آنها ملاقات و درباره موضوعاتی که می بایست برای هفته بعد مطالعه کنم، به مشورت می پرداختم. در کلاس ها و کنفرانس هایی نیز که به درس هایم ارتباط داشتند شرکت می کردم. تعطیلات آخر هفته را یا به دیدن از محل های تاریخی اطراف آکسفورد می گذراندیم، یا اگر هوا مساعد بود، چند نفر از دوستان ایرانی و انگلیسی خود را برای ناهار در باغچه منزلمان دعوت می کردیم. مدت اقامت در آکسفورد یکی از دلنشین ترین ایام زندگی ام است. در امتحانات آخر سال به اخذ دیپلم موفق شدم و پس از دیدار از پدر و مادرم که در ژنو به سر می بردند، به تهران مراجعت کردم.
پیش از این به آشنایی با اشرف پهلوی اشاره کردید، بعد از بازگشت از آکسفورد، همکاری با وی در امور بین المللی را آغاز کردید؟
با اتمام دوره بورسیه آکسفورد و بازگشت به ایران، این بار به کارمندی اداره سازمان های بین المللی درآمدم که رئیس آن دکتر جعفر ندیم بود. مردی فروتن، باهوش و با حافظه که در آستانه انقلاب اسلامی برای مدت کوتاهی سفیر ایران در مقر اروپایی سازمان ملل متحد در ژنو شد. این اداره همان طور که از اسمش مشهود است، مسئول امور مربوط به سازمان ملل متحد و نهادهای وابسته به آن بود. هر سال تعدادی از کارمندان آن برای عضویت در هیأت نمایندگی ایران در کنفرانس های مختلف انتخاب می شدند که مهمترین آنها مجمع عمومی سازمان ملل متحد در نیویورک بود. من نیز مشتاق شرکت در یکی از آنها بودم. منتها سازمان امنیت (ساواک) هر بار مخالفت می کرد. در این اثنا، پرویز خوانساری، معاون اداری، مرا احضار کرد. وارد دفترش که شدم، در حالی که در هر دستش یک گوشی تلفن داشت، گفت:
- نمی خواهی مأموریت بروی؟
- چرا؛
- کجا؟
- پاریس یا لندن؛
- هیچکدوم نمیشه. قربان تو.
از جواب رکی که به من داد خوشم آمد. مردی بود که فورا تکلیف آدم را روشن می کرد. چند ماه گذشت. در اردیبهشت ماه ۱۳۴۷، یک روز فریدون هویدا، معاون امور بین المللی وزارت امور خارجه، مرا به دفتر خود فراخواند و گفت: شاهدخت اشرف فرموده اند که در هیأت نمایندگی ایران در کمیسیون حقوق بشر که ریاست آن به عهده ایشان است شرکت کنی. مدت ها بود که شاهدخت اشرف را ندیده بودم. از این که یادی از من کرده بودند خوشحال شدم. متاسفانه والاحضرت به علت کسالت به نیویورک نیامدند و منوچهر گنجی به جای ایشان ریاست هیئت را بر عهده گرفت. از آن تاریخ تا مهر ماه ۱۳۴۸ در چندین همایش بین المللی در معیت شاهدخت اشرف شرکت داشتم.
اولین مأموریت دیپلماتیک ثابت شما در لندن بود. از این مأموریت و کار با سفیر (امیرخسرو افشار) بفرمایید.
در مهرماه ۱۳۴۸ به عنوان دبیر دوم در سفارت ایران در لندن منصوب شدم. سفیر، آقای امیر خسرو افشار بود. حق آن بود که قبل از پذیرفتن این مأموریت از والاحضرت اشرف کسب اجازه می کردم. به اندازه ای خوشحال و ذوق زده شده بودم که فراموش کردم. مأموریت لندن بسی دلنشین بود، مخصوصاً که با چندی از همکارانم سابقه دوستی داشتم. دفتر سفارت که ساختمانی است سه طبقه، در شماره ۱۶ خیابان پرنسس گیت (Princess Gate)، مشرف به هاید پارک (Hyde Park) واقع شده است و با محل اقامت سفیر (شماره ۲۶ همان خیابان) بیش از چند متر فاصله ندارد. آقای افشار در ابتدا نظر مثبتی نسبت به من داشت، به حدی که خارج از وظایف روزانه ام که بریدن مقالات مهم روزنامه ها بود، مأموریت هایی به من محول می کرد که در خور مقام بالاتری بود. از جمله شرکت در دو گردهمایی که سفارتخانه های دیگر وزیر مختار یا مستشار فرستاده بودند و یک بار مذاکره، البته نه چندان مهم، با رئیس امور ایران در وزارت امور خارجه انگلستان. متأسفانه پس از حدود یک سال و نیم، رابطه ایشان با من تغییر کرد. افشار مردی بود خوش قلب و خجالتی، اما این صفات را در قالب رفتاری متکبرانه پنهان می کرد. رفتاری که به کارمندانش سخت می آمد. یک بار که بی جهت با تندی از من ایراد گرفت، با همان لحن جواب دادم و از اتاق آمدم بیرون. من بعد، دیگر با من حرف نمی زد و مسؤلیت بریدن مقالات را به یکی دیگر از همکاران سپرد و من ماندم بی کار. هنوز افسوس می خورم که جرا در بدو ورود به لندن به قسمت کنسولی نرفتم. در آن جا لااقل می توانستم به هموطنانم خدمت کنم. در ایام بی کاری، روزی با دو نفر از همکاران به سوی اتاق هایمان می رفتیم که در راه پله برخوردیم به آقای پرویز خوانساری و مرد جوانی با قد و قامت بلند که نمی شناختم. آقای خوانساری همراه خود را که معلوم شد پرویز ثابتی، مدیر کل امنیت داخلی ساواک، است به هر یک از ما معرفی کرد. به من که رسید ثابتی گفت: ایشان را می شناسم. فردای آن روز، طبق عادت همیشگی صبح زود به سفارت آمده بودم. تازه پشت میزم نشسته بودم که در زدند و پرویز ثابتی وارد اتاقم شد. تعارف کردم بنشیند، فنجان قهوه ای برایش آوردم و گفتم: لابد از پرونده ام مرا می شناسید؟ پاسخ داد: بله. اگر آمدید تهران بیایید راجع به آن صحبت کنیم. این فرصت چندی بعد پیش آمد. روز ۱۲ اکتبر ۱۹۷۱ (20 مهر ماه ۱۳۵۰) دکتر فرهاد، پدر همسرم، در ژنو فوت کرد. پس از چهار روز تأخیر به علت برگزاری جشن های 2500 ساله شاهنشاهی ایران در تخت جمشید، جنازه ایشان از ژنو به تهران حمل شد. ویدا و من نیز به اتفاق فرزندانمان برای تشییع آن رهسپار تهران شدیم. از چند روز اقامت در تهران استفاده کردم تا با پرویر ثابتی ملاقات کنم. این ملاقات در ساختمان جدید سازمان امنیت (ساواک) در یکی از کوچه های فرعی خیابان سلطنت آباد (پاسداران) انجام شد. پس از گذشتن از در ورودی، به تالار بزرگی راهنمایی شدم که در آن تنها یک مأمور پشت میز اطلاعات نشسته بود. مرا به اتاق کوچکی با پنجره ی میله دار و مزین به یک میز و دو صندلی همراهی کرد. چند دقیقه بعد ثابتی با پرونده زیر بغل وارد شد و پس از سلام و احوالپرسی روبه روی من نشست، پرونده را باز کرد و آن را وسط میز گذاشت. از ضخامت پرونده متعجب شدم. نزد خود فکر کردم که چه عواملی باعث شده که یک دیپلمات نوپیشه سزاوار این همه توجه از سوی مهمترین دستگاه امنیتی کشور بشود. البته عامل اصلی موقعیت سیاسی پدرم بود که خودشیرین ها شامل من نیز کرده بودند. ثابتی با کمال ادب و از حفظ به سؤال کردن پرداخت:
- در (تاریخ دقیق را ذکر کرد) با مهندس مهدی بازرگان ملاقات کردید. به چه دلیل؟
- فضولی. همیشه کنجکاو بودم با شخصیت های سیاسی ملاقات کنم. یکی از دوستان مشترک پیشنهاد کرد که نزد ایشان برویم. از خدا خواستم.
- در تاریخ... از محمود طالقانی دیدار کردید. چرا؟
- به همان دلیل.
- در تاریخ... نامه ای از تیمور بختیار برای مباشرش آوردید.
- تیمسار بختیار رئیس شما بود. کف دستم نخونده بودم که با او بد شدید.
- رابطه شما با پروانه فروهر چه بود؟
- عمه ایشان در شرکت فیلیپس کار می کرد و یک بار که از سازمان امنیت (ساواک) احضار شده بود از من خواهش کرد که او را همراهی کنم. چندی هم که برای دروس فوق لیسانس به مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی میرفتم، خانم فروهر و دانشجویان دیگر از پدرم انتقاد میکردند، ولی چون نه به دل میگرفتم، نه وارد بحث میشدم، رابطه ما به احترام متقابل تبدیل شد.
در خاتمه ثابتی گفت: اگر مورد لطف علیاحضرت ملکه مادر نبودید، محال بود بگذاریم به مأموریت لندن بروید.
یک سال و نیم به پایان مأموریتم در لندن باقی مانده بود. رابطه سفیر با من کماکان تیره بود. در اثر بی کاری اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. تصمیم گرفتم به تهران باز گردم. قصد خود را طی ملاقات کوتاهی به آقای افشار اطلاع دادم. ایشان گفتند: پس بگذارید از تهران بخواهم شما را احضار کنند تا بتوانید اتوموبیل بدون گمرک با خود ببرید.
آن گونه که پیداست مأموریت لندن دشواری های خودش را داشته است. با اتمام مأموریت و بازگشت به تهران، در کدام بخش مشغول شدید؟
در تهران، بار دیگر در اداره سازمان های بین المللی مشغول کار شدم. دکتر جعفر ندیم کماکان در رأس آن بود. دکتر منوچهر فرتاش در آن زمان نخست معاون امور بین المللی و سپس معاون سیاسی وزارت امور خارجه شد. چندی نگذشت که من را برای ریاست دفتر خود انتخاب کرد. البته همان طور که قبلاً ذکر کردم، این مقام فاقد اهمیتی بود که در سایرکشورها به آن داده می شد و صرفا عنوان پُرطمطراقی بود که برای منشی مخصوص به کار می رفت. منتهی کار کردن با دکتر فرتاش آموزنده بود. فردی بود متین و موقر که احترام همکاران خود را داشت و به آنها مسؤلیت می داد. در عین حال از تملق و خودشیرینی بیزار بود. معمولاً نامه های مهمی که برای امضاء وزیر امور خارجه می رفت، قبلاً از نظر مدیر کل و معاون مربوطه می گذشت. یک بار نامه ای را که خطاب به جناب آقای امیر اسدالله علم وزیر محترم دربار شاهنشاهی بود، نزد دکتر فرتاش بردم. محترم را خط زد و گفت همه وزراء محترمند. یک بار دیگر که آقای لوئیس داگلاس هِک، کاردار سفارت امریکا، به ملاقاتش آمده بود، از من خواست که در آن جلسه حضور داشته باشم و صورت مذاکرات را تهیه کنم. طی صحبت، دیپلمات آمریکایی چند بار از شاه با عنوان اعلیحضرت (His Majesty) یاد کرد، اما در گزارشی که از این ملاقات نوشتم، از این که مبادا ایرادی بر من وارد شود، آریامهر را به اعلیحضرت اضافه کردم. دکتر فرتاش آریامهر را حذف کرد و گفت: عیناً همان عنوانی را بگذارید که هِک بکار برد.
برگردیم به همکاری با اشرف پهلوی. برای تداوم همکاری با ایشان از وزارت امور خارجه به دفتر وی منتقل شدید؟ همکاری با ایشان در امور بین الملل شامل چه موضوعاتی بود؟
از زمان بازگشتم از مأموریت لندن، شاهدخت اشرف را ندیده بودم. یک بار از منشی شان تقاضای ملاقات کردم، اما مدتی گذشت و چون پاسخی نیامد، اصرار نکردم. چندی بعد، برای شام منزل پسر عمویم مهدی دعوت داشتم. چند تن از دوستان نزدیک او، از جمله شهرام، فرزند والاحضرت، نیز حضور داشتند. ناگهان خود والاحضرت هم به ما ملحق شدند. پس از اظهار محبت، از من پرسیدند چرا مدتی است که به دیدنشان نرفته ام. من هم دلیلش را گفتم. در آن ایام، مهدی بوشهری، همسر ایشان، شرکتی برای تهیه فیلم های فارسی و مشارکت در فیلم های خارجی تأسیس کرده بود. والاحضرت که به علاقه من نسبت به تئاتر و سینما واقف بودند، پیشنهاد کردند که در صورت تمایل با بوشهری همکاری کنم و هم زمان به امور بین المللی ایشان نیز برسم. با توجه به لطفی که والاحضرت چند سال قبل نسبت به من ابراز کرده بودند، مشکل می توانستم این پیشنهاد را رد کنم. علاوه بر این، کار جالبی می نمود. منتهی برای حفظ سوابق اداری ام لازم بود وزارت امور خارجه مرا به دفتر ایشان منتقل کند. چند روز بعد آقای دکتر خلعتبری مرا احضار کرد و گفت: والاحضرت اشرف فرموده اند که به دفتر ایشان منتقل شوید، اما حیف است که از وزارت امور خارجه بروید. در پاسخ اجازه خواستم بیست و چهار ساعت فکر کنم و سپس تصمیمم را به اطلاع ایشان برسانم. با این حال، از دفتر وزیر که خارج شدم، به آقای مجد، رئیس کارگزینی، برخوردم که گفت وزیر دستور داده که حکم انتقالتان را به دفتر والاحضرت صادر کنم.
حال مانده بودم که به کدام یک از محل های کار جدیدم بروم: سازمان مجامع بین المللی که ریاست آن با مهدی بوشهری بود، اما توسط تقی امامی اداره می شد، یا سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی که محل دفتر شاهدخت اشرف بود. با توجه به علاقه ام به سینما، نخست نزد تقی امامی رفتم. او را از سال ها پیش می شناختم. فردی بود رُک و کاربُر. گفت: پرونده شرکت فیلم محدود به دو ورقه است. من حاضرم با کمال میل یک اتاق دفتر بهت بدهم. اما چون باید به امور بین المللی والاحضرت هم برسی، بهت توصیه می کنم در سازمان شاهنشاهی اتاق بگیری که به ایشان نزدیک تر باشی. در نتیجه به آقای عبدالرضا انصاری، قائم مقام والاحضرت در امور اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی مراجعه کردم که در عین حال ریاست سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی را نیز بر عهده داشت. دفتر مرکزی سازمان مزبور در خیابان قوام السلطنه واقع شده بود. ساختمان ده دوازده طبقه ای که طبقه آخر آن به والاحضرت اختصاص داشت. اما ایشان به ندرت از این دفتر استفاده می کردند و تمام ملاقات هایشان در سعدآباد انجام می شد. امور بین المللی شاهدخت اشرف غالباً به شرکت در مجامع بین المللی از قبیل اجلاس سالانه مجمع عمومی سازمان ملل متحد، کمیسیون حقوق بشر، یونسکو و سفرهای رسمی به کشورهای خارجی محدود می شد.
دو سال از همکاریام با شاهدخت اشرف گذشته بود. روزی که برای گزارشی حضورشان رفته بودم، از من پرسیدند آیا مقام جدیدم را گرفته ام یا خیر. پاسخ دادم: کدام مقام. گفتند همان مقامی که پایین تر از سفیره. تنها مقامی که به نظرم رسید مستشار درجه یک بود که به صورت طبیعی نه سال مانده بود که به آن برسم. ته دلم خوشحال شدم و نزد خود گفتم ای کاش والاحضرت این خبر را زودتر به من داده بودند تا از دردسر و نگرانی امتحان دبیر اولی که چند ماه قبل گذرانده بودم رهایی می یافتم. چند ماه گذشت و خبری از مقام جدید نشد. خجالت میکشیدم به والاحضرت یادآوری کنم. یکی از شب هایی که برای شام در کاخ ایشان دعوت داشتم، آقای هوشنگ انصاری، وزیر دارایی، به من تبریک گفت و اضافه کرد: قراره رئیس تشریفات دربار بشی. به هیچ وجه خوشحال نشدم. اطلاع داشتم که تشریفات شاهنشاهی یک رئیس کل، یک قائم مقام رئیس کل، سه معاون و چندین رئیس تشریفات دارد. به راحتی می توانستم حدس بزنم که مرا برای رده آخر در نظر گرفته بودند. این بار نزد والاحضرت رفتم و جریان را به ایشان بازگو کردم. گفتند این مقام برای تو کوچک است و باید فکر دیگری کنم.
چندی گذشت و در ماه سپتامبر ۱۹۷۵ برای شرکت در اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل متحد عازم نیویورک شدیم. قرار بود در اوایل سال میلادی ۱۹۷۶، والاحضرت از کشورهای سنگال، سیرالئون، لیبریا، ساحل عاج، غنا، نیجریه و نیجر دید کنند. با این که برنامه مقدماتی از سوی آقایان رضا فیوضی و شاهرخ فیروز، به ترتیب سفیران ایران در سنگال و نیجریه، تهیه شده بود، والاحضرت لازم دیدند که من نیز برای مذاکره درباره جزئیات آن به کشورهای مزبور سفر کنم. این سفر از داکار، پایتخت سنگال آغاز شد. سفیر ایران در سنگال آقای رضا فیوضی بود که از قبل می شناختم. من را به شام دعوت کرد و همان جا درباره برنامه سفر شاهدخت تبادل نظر کردیم. روابط ایران با سنگال حسنه بود و شرکتی به نام ایراسنکو، با سرمایه دولت ایران، برای اجرای طرح های صنعتی در آن کشور تأسیس شده بود. برنامه سفر والاحضرت که پذیرایی از سوی آقای لئوپولد سدار سنگور، رئیس جمهور، و بانو و سایر شخصیت های آن کشور را شامل می شد، نشانگر این حسن روابط بود. من بیشتر از یک شب در داکار نماندم و روز بعد عازم فری تاون، پایتخت سیرالئون شدم. با این که مقامات وزارت امور خارجه آن کشور از ساعت ورودم اطلاع داشتند، احدی برای استقبالم نیامده بود. تاکسی هم پیدا نکردم. سرانجام با اتوبوسی که لبریز از مسافر بود عازم شهر شدم. در آن زمان سیرالئون هنوز به روی توریست ها باز نشده بود. در نتیجه تعداد هتل ها و به ویژه هتل درجه یک کم بود. تصادفاً هتلی را که در آن قبلاً اتاق رزرو کرده بودم، وسط شهر قرار داشت و برای دو شب قابل تحمل بود. هرچند آقای شاهرخ فیروز، سفیر اکردیته در سیرالئون بود، معذلک دفتر نمایندگی ایران در آن کشور نداشتیم. بنابراین تلفنی با وزارت امور خارجه تماس گرفتم و ضمن گله از این که احدی برای راهنماییام به فرودگاه نیامده بود، تقاضای ملاقات با یکی از مسئولین تشریفات کردم. فردای آن روز رئیس تشریفات به هتل آمد و گفت رئیس جمهوری، آقای سیاکا استیونسSiaka Stevens) )، می خواهد شما را ببیند. با این که کاخ ریاست جمهوری دور از هتل نبود، معهذا با اتوموبیل رفتیم. از در ورودی کاخ تا دفتر رئیس جمهوری مملو از سربازان مجهز به مسلسل بود. لابد به خاطر نگرانی از ترور یا کودتا، هر چند که آقای استیونس چهارده سال حکومت کرد. او با کمال محبت با من برخورد کرد و از سفر آینده خواهر شاه ایران اظهار خوشوقتی کرد.
در مون روویا پیتخت لیبریا، طرز استقبال بهتر بود. مأموری از تشریفات آمده بود و مرا به بهترین هتل شهر راهنمایی کرد. مشغول استراحت بودم که تلفن زنگ زد. مخاطب خود را فرزند رئیس جمهوری معرفی کرد و خواست مرا ببیند. فوراً پذیرفتم. ساعتی بعد او را در لابی هتل ملاقات کردم. فقط قصد آشنایی داشت. جوان تحصیل کرده و فهمیده ای می نمود و از صحبت با او خوشحال شدم، اما دلیل این ملاقات را درک نکردم. بعد از ظهر، رئیس تشریفات آمد. ضمن صحبت، دیدارم با فرزند رئیس جمهوری را به او اطلاع دادم. گفت: اگر دوباره خواست شما را ببیند، محلی به او نگذارید. او دنبال معامله است.
توقف سوم در ابیجان پایتخت ساحل عاج بود، که در آن کشور سفیر اکردیته ی ایران آقای فیوضی بود. اما او لازم ندید که در این سفر مقدماتی شرکت کند. رئیس تشریفات ساحل عاج شخصی بود به نام ژرژ اوه نین (Georges Ouegnin). او از تبار ارمنی و ساحل عاجی بود و از ابتدای استقلال آن کشور، ریاست تشریفات را به عهده داشت. لحضاتی پس از ورودم به هتل با من تماس تلفنی گرفت و قرار ملاقات گذاشت. دفتر او در قسمتی از کاخ ریاست جمهوری قرار داشت. اوه نین مردی بود چهل ساله، خوش قامت، با چهره ای گندم گون و جذاب. فوراً رابطه را بر پایه دوستی گذاشت و دقایقی بعد یکدیگر را با اسم کوچک خطاب می کردیم. ژرژ برنامه بسیار خوبی برای سفر والاحضرت تهیه کرده بود که شامل دو روز در ابیجان (Abidjan) و یک روز در یاماسوکرو (Yamoussoukro)، زادگاه Félix Houphouet-Boigny، رئیس جمهوری ساحل عاج بود. با این حال، مرا برای هر گونه تغییر در آن برنامه آزاد گذاشت. سپس موضوع نشان و هدایا مطرح شد. طبعاً عالی ترین نشان برای والاحضرت در نظر گرفته شده بود. ژرژ می خواست نشان یک درجه پایین تر را به من بدهد، اما قبول نکردم، چون در آن هنگام صرفاً مقام دبیر اولی داشتم و آقایان فیوضی و فیروز تقدم داشتند. سرانجام درجه سه را پذیرفتم. البته رسمیت یافتن این نشان ها منوط به تصویب نامه دولت ساحل عاج بود که نه فقط هنگام سفر والاحضرت، بلکه بعد از آن نیز صادر نشد. در اینجا باید قدری حاشیه بروم. حدود یک سال بعد، شبی که میهمانی شام در کاخ شاهدخت اشرف برپا بود، آقای هرمز قریب که آن زمان رئیس کل تشریفات سلطنتی بود، از میان مدعوین، خطاب به من صدا کرد: آقای سفیر. پاسخ ندادم. بار دیگر، با صدای بلندتر: آقای سفیر. باز سکوت کردم. برای بار سوم: ایرج، با توام. بالاخره جواب دادم. آقای قریب در گذشته به من لطف داشتند، اما چندی بود احساس می کردم که ارتقایم به مقام سفارت به مذاق ایشان خوش نیامده است. باری، می خواستند به من یادآوری کنند که چون نشان ایرانی ندارم، نباید نشان خارجی به سینه بگذارم. من هم به شوخی گفتم که چشم، منبعد نشان درجه یک تاج پدرم را خواهم گذاشت.
اکنون بازگردیم به ساحل عاج. پس از توافق در مورد اعطاء نشان، ژرژ به موضوع هدایا پرداخت و پیشنهاد کرد که هنگام دیدن از موزه ملی ابیجان، والاحضرت یکی از اشیاء مورد پسند خود را به عنوان هدیه رئیس جمهوری بپذیرند. از پیشنهاد ژرژ تعجب کردم. به او گفتم که این اشیاء متعلق به ملت ساحل عاج هستند و بهتر است هدیه دیگری در نظر بگیرد. بالاخره توافق شد که به والاحضرت و همراهان اشیایی از جنس عاج داده شود.
مقصد بعدی آکرا، پایتخت غنا، بود. استقبال گرمی از من به عمل آمد. متاسفانه هتلی که برایم در نظر گرفته شده بود، دور از شهر و در وسط یک بیابان واقع شده بود. غذاهای مندرج در منوی شام نیز چنگی به دل نمی زدند. اما از فرط خستگی، حال رفتن به شهر را نداشتم. ناگهان یادم آمد که تابستان قبل که برای دیدار مادرم چند روزی به سوئیس رفته بودم، در یک میهمانی با دیپلمات جوانی آشنا شدم که قرار بود به عنوان سفیر جدید ایتالیا در غنا رهسپار آکرا شود. به من گفت که اگر رفتم به آن شهر، با او تماس بگیرم. اما در آن هنگام فکر نمی کردم که روزی گذرم بیافتد به آکرا. از تلفنچی شماره منزل سفیر ایتالیا را گرفتم و زنگ زدم. از قضا خود سفیر جواب داد. مرا شناخت و با گرمی ای که مختص ایتالیایی هاست، گفت فورا اتوموبیل می فرستم که شما را برای شام بیاورد به منزلم. روز بعد در جلساتی که با مأمورین تشریفات وزارت امور خارجه غنا داشتم به مهربانی مردم آن کشور پی بردم.
پس از دو روز اقامت در آکرا، عازم لاگوس، پایتخت کشور نیجریه، شدم. از پلکان هواپیما که پائین آمدم، دیدم پرویز آذرنیا، از همکاران وزارت امور خارجه و نفر دوم سفارت، به استقبالم آمده است. آقای شاهرخ فیروز، سفیر ایران، نیز در سالن پذیرایی فرودگاه در انتظارم نشسته بود. اظهار محبت ایشان، نه تنها در مورد استقبال در فروگاه، بلکه دیدن یک همکار و یک خویشاوند پس از چند روز تنهایی، بسی دلنشین بود. محل اقامت سفیر و دفتر سفارت در یک ساختمان چندین طبقه در وسط بیابان، اما ظاهرا در یکی از محله های اعیانی شهر واقع شده بود. آقای فیروز در منزل خودشان برایم یک اتاق در نظر گرفته بودند. تصمیم گرفته شد که به علت اوضاع سیاسی نیجریه، سفر والاحضرت به آن کشور حذف شود. در نتیجه از آقای فیروز استدعا کردم که ترتیب بازگشت هر چه زودتر من به پاریس را بدهند. ظاهراً کار دشواری می نمود، چون جای خالی در هیچ پروازی نبود. بالاخره ایر فرانس وعده داد که یک صندلی در قسمت درجه یک برایم ذخیره کند که از قرار معلوم، روی آن هم نمی شد حساب کرد. به هر حال چند ساعت قبل از پرواز، همراه آقای آذرنیا، با اتوموبیل سفیر، عازم فرودگاه شدیم. تصمیم گرفتم به ترفندی متوصل شوم که حضور من در پرواز به پاریس را تضمین کند. به پرویز آذرنیا گفتم که هر وقت زمان سوار کردن مسافرین اعلام شد، خودم را به دل درد خواهم زد و از او خواهش کردم که با اتوموبیل سفارت مزین به پرچم سه رنگ ایران مرا تا دم هواپیما برساند. دقایقی بعد عازم پاریس و یک روز بعد تهران بودم. بعدها از شاهرخ شنیدم که آذرنیا این حرکت مرا حمل بر خودنمایی کرده. قبلاً هم به ایشان گفته بوده که امینی جناب نیست که به او می گویید.Exellency
در کنار همکاری با اشرف پهلوی در امور بین المللی، سفارت در تونس را نیز در کارنامه خود دارید. در این خصوص بفرمایید.
روزی که برای گزارش درباره سفر حضور والاحضرت رفتم، از من سئوال کردند آیا کماکان میل دارم با ایشان کار کنم. طبیعی است که با توجه به لطفی که در این مدت به من کرده بودند، جواب مثبت بدهم. گفتند: پس از وزارت امور خارجه استعفا بده. پاسخ دادم: آخه در آنجا چندین سال سابقه خدمت دارم. گفتند کارت نباشه. پاسخ دادم: چشم. تا صبح نخوابیدم. در فکر این بودم که والاحضرت چه نقشهای در سر دارند. روز بعد از ایشان استدعا کردم که مرا روشن کنند. فقط گفتند: من بعد کارت با شخص وزیر امور خارجه خواهد بود. برایم مسلم شد که مقام سفارت در نظرگرفتهاند و استعفا بدین منظور است که خارج از کادر وزارت امور خارجه به این مقام برسم. در حین خوشحالی هنوز باورم نمیشد، تا این که دوست عزیزم، شادروان انوشیروان صدیق، به من تلفن کرد که فرمانت آماده توشیح اعلیحضرت است. روز ۱۱ دی ماه ۱۳۵۴ فرمان سفارت به دستم رسید. این بار با مقام سفارت به آفریقا می رفتم. سفر والاحضرت چند روز بعد آغاز شد. بنا بود ایران ایر یک فروند هواپیما برای سفر والاحضرت اجاره کند. از قرار معلوم، پس از یک ماه اقدام، هنوز مجوز پرواز پاریس – داکار از طریق الجزایر به ایران ایر نرسیده بود. در نتیجه تصمیم گرفتند پرواز از طریق کازابلانکا انجام شود. در فرودگاه کازابلانکا، آقای دکتر عباس نیری، سفیر ایران و یکی از مقامات بلندپایه تشریفات سلطنتی مراکش برای استقبال از والاحضرت حضور داشتند. آقای نیری از این که والاحضرت با لقب جناب مرا معرفی کردند، اظهار تعجب کرد که توضیح لازم را دادم.
سفر والاحضرت به کشورهای آفریقایی با موفقیت انجام شد. آخرین کشوری که مورد دیدنشان قرار گرفت کشور نیجر بود. یک روز قبل از مراجعت به پاریس و سپس تهران، نامهای به دستم رسید برای آقای فیوضی که پس از سفر به ساحل عاج به داکار بازگشته بودند. به درست یا غلط نامه را باز کردم. در این نامه، آقای اسد صدری، سفیر ایران در الجزیره، اطلاع داده بودند که آقای بوتفلیقه، وزیر امور خارجه الجزایر، از والاحضرت دعوت کردهاند که در راه بازگشت به پاریس و ایران چند روزی میهمان ایشان در الجزیره باشند. برای من تعجبآور بود که وزیر امور خارجه کشوری که ما را برای اجازه پرواز بر فراز خاک خود یک ماه معطل و مجبور کرده که از طریق مراکش به آفریقا برویم، از والاحضرت دعوت میکند که به آن کشور برویم. آن هم دو سه روز قبل از مراجعت ایشان به ایران. نامه را بدون اطلاع شاهدخت اشرف پاره کردم. با این حال، هنگام مراجعت، تلگراف محبت آمیزی از داخل هواپیما به وزیر امور خارجه الجزایر ارسال کردند. حرکت من جنجالی راه انداخت که نزدیک بود به خدمت دولتیام پایان دهد. در پاریس تلگراف رمزی به دستم رسید به امضای دکتر خلعتبری، وزیر امور خارجه. در آن آمده بود که سفیر ایران در الجزیره گزارش داده که او، همراه با آقای بوتفلیقه و چند شخصیت دیگر در فرودگاه الجزیره در انتظار والاحضرت بودند که تشریف نیاوردند. ضمناً هواپیمایی از فراز آن شهر گذشته که چون علامت مشخص ایران روی آن نبوده، ممکن بود مورد حمله نیروی هوایی قرار گیرد. فوری پاسخ دادم که آقای صدری باید اطلاع میداشتند که مسئولیت سفر والاحضرت با من است، نه با آقای فیوضی. ثانیاً هواپیما علامت مشخص هلند را داشت و قطعاً در آن موقع اجازه پرواز بر فراز خاک الجزایر را کسب کرده بود. ثالثاً می بایستی این دعوت خیلی زودتر به عمل میآمد. جریان ظاهراً به اطلاع پادشاه رسید و آقای علم، وزیر دربار، توضیحاتی از من خواستند که پاسخ لازم داده شد و بدین ترتیب جریانی که بیشتر شباهت به داستانهای جیمز باندی داشت، خاتمه یافت. تصور میکنم که با توجه به روابط حسنهی میان ایران و مراکش و روابط تیره کشور اخیر با الجزایر، پادشاه چندان ناراضی نشده بودند.
در پنج سالی که به عنوان مشاور شاهدخت اشرف در امور بینالمللی انجام وظیفه کردم، سفرهای زیادی انجام شد. از جمله به مکزیک برای کنفرانس بینالمللی مقام زن، چین، کره شمالی و عراق. با این که سفر عراق با همراهی ذی قیمت مرحوم دکتر صادق صدریه با موفقیت انجام شد، والاحضرت راضی نبودند. در نتیجه از ایشان تقاضای مرخصی کردم. با این حال، دو روز بعد، قطعاً پس از صحبت با پادشاه، چند مأموریت به من پیشنهاد کردند که از میان آنها تونس را انتخاب کردم. متأسفانه مأموریتی نبود که در آن بتوانم منشأ اثر باشم. در نتیجه، پس از ده ماه استعفای خود را تقدیم وزیر امور خارجه کردم و روزی که شاپور بختیار به نخست وزیری رسید، تونس را به مقصد پاریس ترک کردم.
شخصیت ها
پرویز آذرنیا (1397-1312): تحصیل کرده علوم سیاسی در دانشگاه تهران بود. در سال 1340 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به مأموریت های لندن، بانکوک و لاگوس رفت و به سرپرستی اداره هشتم سیاسی رسید.
فریدون آدمیت (1387-1299): تحصیل کرده تاریخ سیاسی در انگلستان بود. در سال 1318 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به معاونت نمایندگی نیویورک و سفارت در لاهه و دهلی رسید. وی همچنین مخبر کمیسیون حقوقی مجمع عموی سازمان ملل متحد، داور دادگاه دائمى داورى لاهه و استاد دانشگاه جنگ بود.
عباس آرام (1363-1282): علاوه بر تحصیلات مقدماتی، زبان انگلیسی را به خوبی فرا گرفت و در پلیس جنوب استخدام شد. تا پایان جنگ جهانی اول با درجه گروهبانی در آنجا بود و طی آشنایی با افسران هندی از آنان خواست کاری برای او در هند تدارک ببینند. در سال 1300 به هند رفت و ابتدا در یک تجارتخانه چای مشغول به کار شد و در سال 1302 به عنوان عضو محلی سرکنسولگری ایرن در هند استخدام شد. در سال 1314 به استخدام وزارت امور خارجه درآمد و در مأموریت لندن، دیپلم دوره مقدماتی اقتصاد گرفت. در دوارن خدمتی خود به مدیرکلی سیاسی، وزیرمختاری در واشنگتن، سفیرکبیری در توکیو، بغداد و لندن رسید و همچنین به عنوان وزیر امور خارجه انتخاب شد. بعد از پایان سفارت در لندن (1349)، بازنشسته شد و پس از چندی به تصویب هیأت وزیران به عنوان اولین سفیر ایران به پکن اعزام شد. عباس آرام پس از انقلاب اسلامی دستگیر و قریب سه سال در بازداشت به سر برد و یک سال پس از آزادی درگذشت.
اسحاق اپریم (1377-1297): تحصیل کرده اقتصاد در انگستان بود. از کادرهای برجسته حزب توده بود که بعد از انشعاب سال 1326 در آن حزب، از عضویت آن استعفاء داد و چندی بعد ایران را برای همیشه ترک کرد و به تدریس در دانشگاه آکسفورد پرداخت.
امیرخسرو افشار (1378-1296): تحصیل کرده علوم بازرگانی در سوئیس بود. در سال 1320 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به مدیرکلی سیاسی و معاونت سیاسی و پارلمانی وزارت امور خارجه، سفارت در برلین غربی، پاریس و لندن رسید. وی همچنین مذاکره کنننده ارشد ایران برای استقلال بحرین و اعاده جزایر سه گانه ایرانی بود و در دولت شریف امامی و ازهاری وزیر امور خارجه بود.
مهشید امیرشاهی (1316): تحصیل کرده فیزیک در انگلستان است. بعد از اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران در آغاز دهه چهل شمسی، به تدریس فیزیک و ترجمه و روزنامه نگاری پرداخت و به عنوان ویراستار آثار ادبی و علمی با موسسه فرانکلین همکاری می کرد. وی بعد از انقاب اسلامی به فرانسه مهاجرت کرد.
عبدالرضا انصاری (1399-1304): تحصیل کرده کشاورزی در آمریکا بود. فعالیت های اداری خود را با اصل چهار ترومن آغاز کرد و سپس در کابینه منوچهر اقبال به وزارت کار و در کابینه امیرعباس هویدا به وزارت کشور رسید. وی همچنین مدیرعامل سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی ایران بود.
هوشنگ انصاری (1305): کارش را با مترجمی سفارت ایران در توکیو آغاز کرد و سپس به عنوان وابسته اقتصادی ایران در آنجا فعالیت کرد. در ادامه مشاغل اداری خود به وزارت اقتصاد و از آنجا به وزارت امور خارجه منتقل گردید و به سفارت در اسلام آباد و واشنگتن رسید. او همچنین در کابینه های امیرعباس هویدا و جمشید آموزگار به وزارت اطلاعات و جهانگری و وزارت اقتصاد رسید و چند سال هم مدیرعامل و رئیس هیأت مدیره شرکت ملی نفت ایران بود.
مهدی بوشهری (-): همسر اشرف پهلوی بود و با حکم مستقیم شاه به عنوان سفیر سیار نزد دولت های اروپایی (مقیم در پاریس) و رئیس کمیته مرکزی سازمان مجامع بین المللی منصوب شده بود.
پرویز ثابتی (1315): تحصیل کرده حقوق در دانشگاه تهران می باشد. در سال 1337 به استخدام سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) درآمد. او تحلیلگر ارشد امنیت داخلی، سخنگوی رسمی و مدیرکل امنیت داخلی (رئیس اداره سوم به عنوان مهم ترین رکن) ساواک بود.
ابوالحسن خانعلی (1340-1311): تحصیل کرده فلسفه در دانشگاه تهران بود. در روز 12 اردیبهشت 1340 و در تجمع صنفی معلمان در میدان بهراستان به ضرب گلوله ناصر شهرستانی رئیس کلانتری بهارستان کشته شد و حکومت وقت برای دلجویی از معلمان، روز 12 اردیبهشت را روز معلم نام گذاری کرد.
پرویز خوانساری (1373-1293): از رجال بلندپایه دوران پهلوی دوم بود که در دستگاه اجرایی ایران شناخته شده و صاحب نفوذ زیادی بود. در سال 1346 از وزرات کشاورزی به وزارت امور خارجه منتقل شد و در دوران خدمتی خود به معاونت امور فرهنگی و اجتماعی، معاونت ثابت اداری و مالی (دو نوبت) وزارت امور خارجه، سفارت نزد دفتر اروپایی سازمان ملل متحد در ژنو، مشاور فرهنگی وزیر امورخارجه و نمایندگی دائمی ایران در سازمان بین المللی کار در ژنو رسید.
عباسعلی خلعتبری (1358-1291): تحصیل کرده حقوق در پاریس بود. در سال 1321 از وزارت دارایی به وزارت امور خارجه منتقل شد و در دوران خدمتی خود به ریاست اداره سازمان ملل متحد، کارداری و سفارت در وروشو، دبیرکلی سازمان سنتو، معاونت سیاسی و قائم مقامی وزارت امور خارجه رسید. وی در دولت های هویدا و آموزگار (از شهریور1350 تا شهریور 1357) وزیر امور خارجه بود.
فریدون زندفرد (1398-1304): تحصیل کرده علوم سیاسی در آمریکا بود. در سال 1326 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به مدیرکلی خلیج فارس و آسیا-آفریقا و سفارت در کویت، اسلام آباد و بغداد رسید. وی همچنین عضو هیأت مذاکره کننده ایران برای استقلال بحرین و اعاده جزایر سه گانه ایرانی بود و در انعقاد عهدنامه 1975 بغداد (الجزایر) که به اختلافات مرزی ایران و عراق در مورد اروند رود (شط العرب) پایان داد نقش اساسی داشت.
پرویز سپهبدی (؟-1303): تحصیل کرده علوم سیاسی در دانشگاه تهران بود. در سال 1329 از وزارت بازرگانی، پیشه و هنر به وزارت امور خارجه منقل شد و در دوران خدمتی خود به سرکنسولی در مونیخ و نیویورک و سفارت در کپنهاگ و آتن رسید.
جعفر شریف امامی (1377-1291): تحصیل کرده مهندسی راه آهن در آلمان بود. به عنوان وزیر راه و صنایع و معادن فعالیت کرد و پانزده سال رئیس مجلس سنا بود. وی یک بار در سال 1339 و بار دیگر در شهریور 1357 به عنوان نخست وزیر انتخاب شد.
حسین شهیدزاده (1389-1301): تحصیل کرده علوم سیاسی در سوئیس بود. در سال 1326 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به سفارت در بغداد و تونس رسید. وی عضو هیأت نمایندگان ایران در کنفرانس حقوق دیپلماتیک وین بود و در انعقاد عهدنامه 1975 بغداد (الجزایر) نقش به سزایی داشت.
جمشید شیبانی (1388-1304): از خانواده ای اهل هنر و نوه میرزا عبدالله، پدر موسیقی ایران بود. فعالیت های هنری خود را از سال 1317 آغاز کرد و با افتتاح رادیو در سال 1319 به همکاری با آن پرداخت. در سال 1335 به آمریکا رفت و تحصیلات خود را در رشته سینما در دانشگاه کالیفرنیا به پایان رساند. وی را از بنیان گذاران موسیقی پاپ در ایران می دانند و از جمله ترانه های معروف او، «سیمین بری» می باشد.
اسد صدری (؟-1301): تحصیل کرده حقوق در دانشگاه بغداد بود. در سال 1324 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به ریاست هیأت نمایندگی ایران در کمیسیون کنترل و نظارت بر آتش بس در ویتنام و سفارت در الجزیره رسید.
صادق صدریه (1388-1303): تحصیل کرده اقتصاد در آلمان غربی بود. در سال 1325 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به کفالت سرکنسولگری در هرات، کارداری در کویت، مدیرکلی سیاسی آفریقا-آسیا، سفارت در برن2 (تل آویو از 1342 تا 1346)، سفارت در بخارست، بغداد و بُن رسید. وی در انعقاد عهدنامه 1975 بغداد (الجزایر) نقش به سزایی داشت.
انوشیروان صدیق (1392-1312): تحصیل کرده علوم سیاسی در دانشگاه کلمبیا و اقتصاد در دانشگاه آکسفورد بود. در سال 1342 به وزارت امور خارجه راه یافت و دوران خدمتی خود به مأموریت های نیویورک و شیکاگو رفت و در نیمه دهه پنجاه شمسی سرپرست اداره دبیرخانه وزیر امور خارجه بود. وی بعد از انقلاب اسلامی در واشنگتن زندگی می کرد و سپس در لندن ساکن شد.
همایون صنعتی زاده (1388-1304): نویسنده، مترجم و پژوهشگر ادیان باستان بود. وی پایه گذار موسسه انتشارات فرانکلین، شرکت سهامی افست و سازمان های کتاب های جیبی است.
جلال عبده (1375-1288): تحصیل کرده حقوق در فرانسه بود. ابتدا با مشاغل قضایی شروع کرد و تصدی اش به مقام دادستان دیوان کیفر در شهریور 1320، منجر به تعقیب و محاکمه پزشک احمدی، سرپاس مختاری رئیس کل شهربانی و همکارانش شد. عضو هیأت نمایندگی ایران در کنفرانس 1945 سانفرانسیسکو بود. نقش فعال و به سزایی در مناقشات حقوقی و بین المللی نفت ایران در دادگاه های مختلف جهانی در دوره ملی شدن صنعت نفت داشت. نماینده ایران در کنفرانس باندونگ بود. ریاست هیأت نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد در نیویورک را عهده دار بود و در دوره او، ایران برای نخستین بار به عضویت شورای امنیت درآمد. جلال عبده تنها شخصیت بین المللی در تاریخ سیاسی - دیپلماسی است که به سمت حکمرانی در سرزمینی به جزء کشور خودش (گینه نو غربی) از جانب مرجعی بین المللی (سازمان ملل متحد) انتخاب شد. همچنین از طرف مجمع عمومی سازمان ملل متحد نظارت بر نظرخواهی مردم کامرون در سال های 1959 و 1960 میلادی به وی واگذار شد. او در دادگاه اداری سازمان ملل متحد برای رسیدگی به وضعیت اعضای اخراجی سازمان ناشی از شدت گرفتن عقاید مک کارتیسم نیز مشارکت داشت. جلال عبده همچنین به سفارت در هند و ایتالیا رسید و از معدود کسانی بود که به پست و مقام مهمی چون وزارت امور خارجه و ریاست دانشگاه تهران «نه» گفت. در ایفای نقش در صحنه بین المللی بسیار موفق بود و در محیط سازمان ملل متحد به عنوان نماینده کاردان و موجه ظاهر شد. از 1955 تا 1956 سمت نماینده ایران در شورای امنیت را بر عهده داشت و در سال 1957 به ریاست کمیته سیاسی مجمع انتخاب شد. وی شاید پس از نصرالله انتظام در صحنه بین الملل مثبت ترین کارنامه را به عنوان نماینده ایران از خود باقی گذارده باشد.
حسین علاء (1343-1260): تحصیل کرده حقوق در انگلستان بود و در سال 1279 به وزارت امور خارجه راه یافت. عضو هیأت ایران در کنفرانس صلح ورسای (پاریس 1919) بود و به وزیرمختاری در مادرید و واشنگتن، سفارت در پاریس، لندن و واشنگتن و وزارت دربار رسید. در سال 1324 به عنوان وزیر امور خارجه و دو نوبت نیز به عنوان نخست وزیر انتخاب شد. حسین علاء در زمان سفارتش در واشنگتن، به عنوان نماینده ایران در نشست شورای امنیت سازمان ملل متحد برای رسیدگی به شکایت ایران از شوروی در خصوص اشغال آذربایجان شرکت کرد.
اسدالله علم (1357-1298): تحصیل کرده کشاورزی در دانشگاه تهران بود. مشاغل اداری و سیاسی خود را با فرمانداری سیستان و بلوچستان آغاز کرد و سپس به ریاست دانشگاه پهلوی (شیراز)، وزارت کار، وزارت کشاورزی، وزارت کشور و وزارت دربار رسید و در سال 1341 به عنوان نخست وزیر منصوب شد.
اشرف الملوک فخرالدوله (1334-1261): شاهزاده قاجار، دختر مظفرالدین شاه، دختر خاله دکتر محمد مصدق و مادر دکتر علی امینی بود. وی زنی بادرایت و نیکوکار بود و با آرام نگه داشتن ایل قاجار تلاش کرد از برخورد میان قاجار و پهلوی جلوگیری کند.
منوچهر فرتاش (؟-1303): تحصیل کرده حقوق در پاریس بود. در سال 1323 به وزارت امور خارجه راه یافت و کارش را از پایین ترین مراتب اداری آغاز کرد و در دوران خدمتی خود به مدیرکلی سیاسی اروپا - آمریکا، معاونت امور بین المللی و اقتصادی، معاونت سیاسی، سفارت در کپنهاگ و سفارت نزد دفتر اروپایی سازمان ملل متحد در ژنو رسید. وی حدود ده سال پیش درگذشت.
حسین فردوست (1366-1296): تحصیل کرده دانشکده افسری و ارتشبد نیروی زمینی ارتش بود که دوازده سال قائم مقامی ساواک و شش سال ریاست سازمان بازرسی شاهنشاهی را عهده دار بود. وی در صدور اعلامیه بی طرفی ارتش در 22 بهمن 1357 نقش تعیین کننده ای داشت.
احمد فرهاد (1350-1281): تحصیل کرده پزشکی در آلمان بود. با اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران به استادی دانشکده پزشکی رسید و با انتخاب منوچهر اقبال به نخست وزیری، ریئس دانشگاه تهران شد. وی در دوره ریاست خود بر دانشگاه به شدت با مداخله نیروهای امنیتی و نظامی در دانشگاه مخالفت کرد.
شاهرخ فیرزو (1397-1304): تحصیل کرده علوم سیاسی در آمریکا بود. ابتدا در وزارت اقتصاد و راه مشغول به کار شد و سپس به معاونت وزارت صنایع و معادن رسید. در سال 1353 به وزارت امور خارجه منتقل شد و به سفارت در لاگوس رسید.
رضا فیوضی (1381-1305): تحصیل کرده حقوق در پاریس بود. در سال 1334 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به سرکنسولی در هامبورگ و سفارت در داکار رسید.
حسین قدس نخعی (1356-1273): تحصیل کرده مدرسه عالی سیاسی بود. در سال 1297 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به سفارت در بغداد، توکیو، لندن، واشنگتن و رم رسید. وی از سال 1339 تا سال 1341، در کابینه های جعفر شریف امامی و علی امینی وزیر امور خارجه بود.
هرمز قریب (؟-1295): تحصیل کرده علوم سیاسی در دانشگاه تهران بود. در سال 1316 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به سفارت در برن، توکیو، سئول و رم رسید. وی همچنین مدتی ریاست کل تشریفات دربار را بر عهده داشت.
محمدعلی مجتهدی (1376-1287): تحصیل کرده علوم و ریاضیات در دانشگاه سوربن بود. وی رئیس دبیرستان البرز و پایه گذار دانشگاه صنعتی شریف بود. او همچنین در دوره هایی ریاست دانشگاه ملی، پهلوی (شیراز) و پلی تکنیک تهران را عهده دار بوده است.
ناصر مجد (1391-1307): تحصیل کرده حقوق در دانشگاه تهران بود. در سال 1328 به وزرات امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به سرکنسولی در شیکاگو و سفارت در توکیو رسید.
باقر مستوفی (1390-1297): تحصیل کرده نفت در انگلستان بود. با اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران به استخدام وزارت دارایی درآمد و ریاست اداره اکتشفات نفت آن وزارتخانه را بر عهده گرفت. وی با راه اندازی پتروشیمی مرودشت، صنعت پتروشیمی را در ایران پایه گذاری کرد.
حسنعلی منصور (1343-1302): تحصیل کرده علوم سیاسی در دانشگاه تهران بود. در سال 1324 به وزارت امور خارجه راه یافت و کار خود را با اداره اطلاعات و مطبوعات شروع کرد. در دوران خدمتی خود به مأموریت های اشتوتگارت (نمایندگی حفاظت منافع ایران نزد متفقین)، نیویورک و واتیکان رفت و به معاونت اداره اول سیاسی رسید. منصور در کنار مشاغل دیپلماتیک، به قائم مقامی شورای عالی اقتصاد و دبیرکلی آن شورا، وزارت کار و بازرگانی رسید و در نهایت به نخست وزیری منصوب شد.
محمود مهران (1361-1283): تحصیل کرده علوم تربیتی در اروپا بود. با اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران به ریاست و سپس مدیرکلی اداره فرهنگ تهران و معاونت وزارت فرهنگ رسید و در دولت های حسین علاء، منوچهر اقبال و جعفر شریف امامی وزیر فرهنگ بود.
مهدی میراشرافی (1358-1289): تحصیل کرده دانشکده افسری بود. ابتدا به ارتش پیوست و سپس به کار روزنامه نگاری پرداخت و مدیر روزنامه آتش بود. در دوره هفدهم، هجدم و بیستم به نمایندگی مجلس رسید و در دوره هفدهم عضو هیأت رئیسه مجلس شد. به دنبال اختلافات آیت الله کاشانی و دکتر مصدق، به حمایت از کاشانی پرداخت و در روز 28 مرداد 1332 اولین کسی بود که از رادیو خبر سقوط دولت دکتر مصدق را اعلام کرد. وی بعد از انقلاب اسلامی محاکمه و اعدام شد.
احمد میرفندرسکی (1383-1297): تحصیل کرده حقوق در بیروت بود. در سال 1321 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به سرکنسولی در استانبول، مدیرکلی سیاسی و معاونت سیاسی و پارلمانی وزارت امور خارجه، سفارت در شوروی و قائم مقامی وزیر امور خارجه رسید. وی در آذر 1357 به عنوان آخرین وزیر امور خارجه پهلوی دوم انتخاب شد.
جعفر ندیم (1383-1303): تحصیل کرده حقوق در پاریس بود. در سال 1329 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوارن خدمتی خود به مشاورت هیأت نمایندگی ایران در شورای امنیت و مجمع عمومی سازمان ملل متحد، ریاست اداره سازمان های بین المللی، معاونت امور بین المللی و اقتصادی و سفارت نزد دفتر اروپایی سازمان ملل متحد در ژنو رسید.
عباس نیری (1399-1302): تحصیل کرده حقوق در فرانسه بود. در سال 1326 به وزارت امور خارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به وزیر مختاری در لندن، مدیرکلی امور اقتصادی و بین المللی، سرپرستی معاونت امور اقتصادی و بین المللی و سفارت در رباط و قاهره رسید.
لوئیس داگلاس هک (1993-1918م): دیپلمات آمریکایی که به سفارت در قبرس، نیجر و نپال رسید. وی همچنین از سال 1970 تا 1974 کاردار سفارت آمریکا در ایران بود.
امیرعباس هویدا (1358-1297): تحصیل کرده علوم سیاسی در دانشگاه آزاد بروکسل و رشته پیاده نظام در دانشکده افسری بود. مشاغل اداری خود را با وزارت امور خارجه در سال 1322 آغاز کرد و در ادارت اطلاعات و مطبوعات، گذرنامه و روادید، سوم سیاسی و اداره دفتر وزیر کار کرد. در مأموریت های دیپلماتیک خود؛ کارشناس سفارت ایران در فرانسه، کارشناس اداره حفاظت منافع ایران در آلمان (اشتوتگارت)، کنسولیار نمایندگی ایران نزد شورای عالی متفقین در آلمان، مأمور کمیساریای عالی پناهندگان سیاسی ملل متحد، رایزن سفارت ایران در آنکارا و همچنین مأمور موقت به سازمان ملل متحد بود. هویدا در سال 1337 مأمور موقت به شرکت ملی نفت ایران شد و سپس به عضویت هیأت مدیره آن شرکت، قائم مقامی دبیرکل حزب ایران، وزارت دارایی، نخست وزیری و وزارت دربار رسید.
فریدون هویدا (1385-1301): تحصیل کرده حقوق در بیروت و پاریس بود. در سال 1334 به وزارت امورخارجه راه یافت و در دوران خدمتی خود به مدیر کلی امور بین المللی و اقتصادی، معاون امور بین المللی و اقتصادی وزارت امور خارجه و سفارت در سازمان ملل متحد در نیویورک رسید. وی همچنین چندین سال مأمور به خدمت در یونسکو بود.
نظر شما :