واپسین مأموریت در پاریس (بخش دوم)
پیام سفیر امریکا برای شاه و حال و هوای سفارت ایران در پاریس در بحبوحه انقلاب اسلامی
تهیه کننده: معین نیک طبع
دیپلماسی ایرانی:
• شام خصوصی در منزل دوک و دوشس روشفوکو، ملاقات با آقای اننبرگ، سفیر آمریکا در لندن و پیام ویژه برای شاهنشاه، مسافرت اینجانب
به اتفاق آقای اردشیر زاهدی به تهران و شرفیابی حضور شاهنشاه، اوامر ملوکانه درباره اقامت آیت الله خمینی در فرانسه و رویه کار اینجانب با نامبرده و اطرافیانش، همسر و فرزندان امام موسی صدر، شرفیابی حضور علیاحضرت شهبانو و تقاضای معظم لها در همراه بردن والاحضرت فرحناز به طور محرمانه به پاریس
اخبار واصله از تهران به کلی روحیه همکارانم را در سفارت ضعیف کرده بود. همچنین کارمندان سایر دوایر دولتی ایران در پاریس نیز به کلی هاج و واج مانده بودند و نمی دانستند چه باید بکنند. به این دلیل هر روزه گروه زیادی از هموطنان به سفارت میآمدند و ملاقات با اینجانب را تقاضای می کردند. من هم با وجود اینکه خبر بیشتری از ایران نداشتم آنان را مرتبا میپذیرفتم و احساسات وطن دوستانه و صبر و حوصله و امید را در روحیه آنها پرورش می دادم. با این نتیجه که با اقدامات سیاسی که در جریان است به زودی اوضاع آرام خواهد شد، سعی می کردم اطمینانشان را به آینده بیشتر کنم.
گزارش های سفارت و اخبار به دست آمده که مرتبا به تهران تلکس می شد تقریبا بدون پاسخ بود و به بوته فراموشی سپرده می شد و هیچ گونه دستور و ارائه طریقی از تهران به عمل نمی آمد و این خود ضربه بزرگی برای روحیه همکارانم در سفارت بود. رسانه های فرانسه – به جز فیگارو و یک روزنامه کوچک دیگر – خبرگزاری ها، تلویزیون و رادیوها همگی موافق تغییر رژیم در ایران بودند و بدون پروا از آیت الله خمینی و گروه زیادی از مخالفین پشتیبانی می کردند! در همین احوال دوک و دوشس دولا روشفوکو که از دوستانم بودند مرا برای هفته اول دسامبر به شام دعوت کردند و با اصرار زیاد تقاضا کردند که هیچ عذر و بهانه ای نیاورم و حتما این دعوت را بپذیرم چون میهمان اصلی آقای اننبرگ، سفیر آمریکا در لندن در راه بازگشت به آمریکا از راه پاریس تقاضا کرده بودند که اینجانب را غیر رسمی ملاقات کند.
در شب موعود نزدیک به بیست تن از سناتورها و وکلا و چند وزیر پیشین نیز در این ضیافت حضور داشتند. پس از صرف شام آقای اننبرگ دست من را گرفتند و به یکی از اتاق های پهلویی برد و اظهار داشت: "از اوضاع ایران بی نهایت متوحشم و به ویژه از اخباری که به دستم می رسد وقایع بسیار بدی را پیش بینی می کنم و به این دلیل می خواستم توسط شما به طور خصوصی به اعلیحضرت بگویید اگر می خواهید تخت و تاج خودتان را حفظ کنید باید مقاومت کند و با کمال قدرت این شورش را سرکوب کند و الا امید دیگری نیست!" از ایشان پرسیدم آیا این پیغام رسمی و از طرف دولت آمریکاست که به طور محرمانه از طریق من باید به اطلاع برسد؟ چون به طوری که می دانید مدتی است که پیغام های ضد و نقیضی از طرف رئیس جمهوری، وزیر امور خارجه، سفیر آمریکا در تهران و برخی مقام های مهم کشور آمریکا می رسد که معلوم نیست سیاست دقیق آمریکا کدام است؟! و به این دلیل من نمی دانم این پیغام شما را چگونه به عرض شاهنشاه برسانم؟! آقای اننبرگ فورا اظهار داشت: "نه، این یک پیام خصوصی است و به هیچ وجه از طرف دولت آمریکا یا رئیس جمهور نیست و تنها احساسات شخصی خودم است که می خواهم اعلیحضرت متوجه حقایق باشند." از ایشان پرسیدم در این باره آیا با شخص دیگری هم گفتوگو کرده اید؟ اظهار داشت: "خیر ولی تاچند ساعت دیگر به واشنگتن وارد می شوم و در نظر دارم فورا با اردشیر زاهدی، سفیر شاهنشاه تماس بگیرم و عین مطالب را به ایشان نیز بگویم."
خیلی از ایشان تشکر کردم ولی خود را در محظور عجیبی می دیدم چون نمی توانستم این پیغام را توسط وزارت امور خارجه که دیگر اعتمادی به آن نبود ارسال دارم. گذشته از آن، وزیر امور خارجه نیز در تهران نبود و ارتباط تلفنی هم قطع شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم تا چند ساعت دیگر که سفیر آمریکا به واشنگتن می رسید تأمل کنم و سپس با آقای زاهدی تماس بگیرم. کمتر از ۲۴ ساعت پس از آن، خود آقای زاهدی تلفن کرد و پرسید شرح ملاقات و پیام اننبرگ را از چه طریقی به تهران مخابره کرده ام و اظهار داشتم چون مرجع مطمئنی در تهران ندارم که این مطلب مهم را توسط او به عرض برسانم در انتظار بودم که با شما مشورت کنم. آقای زاهدی اظهار داشت: "شاپور، در نظر دارم فورا به تهران بروم و بهتر است که تو هم با من بیایی. شخصا در مورد پیام سفیر آمریکا با اعلیحضرت گفتوگو کنیم و شاید بتوانیم نظرشان را در مورد وقایعی که در شرف وقوع است روشن کنیم." فورا پذیرفتم و آقای زاهدی اظهار داشت دوباره به تو خبر می دهم. چند ساعت پس از آن آقای زاهدی تلفن کرد و اظهار داشت که: "امیرخسرو افشار، وزیر امور خارجه که در سازمان ملل متحد در نیویورک است در محظور است که تو را به تهران بخواهد و بهتر است که تقاضای یک هفته مرخصی کنی و خصوصی به تهران بیایی." باز هم قبول و فورا تقاضا کردم و جواب آن بلافاصله رسید. سه روز پس از آن به اتفاق آقای زاهدی که برای همراهی با من از راه پاریس مسافرت می کرد به تهران حرکت کردیم. نزدیکی های ۱۱ شب ۱۵ دسامبر [24 آذر] هواپیمای ایرفرانس ما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست و چند تن از دوستان آقای زاهدی با وجود حکومت نظامی برای استقبال آمده بودند، از جمله سرلشگر منوچهر خسروداد که وجودش برای گذشتن از سدهای گوناگون حکومت نظامی کاملا ضروری بود حضور داشتند. بالاخره نزدیکی های ساعت ۱۲:۳۰ شب به منزل احمدعلی خان که به اتفاق مادر و همشیره ام، ناهید آفاق، در انتظارم بودند وارد شدم.
روز پس از آن تشریفات وزارت دربار اطلاع دادند که ساعت ۱۲ روز ۱۷ دسامبر در کاخ نیاوران شرفیاب خواهم شد. روز موعود در کاخ نیاوران، آقایان رضا قطبی، سرپرست رادیو تلویزیون ایران، امیر طاهری، سردبیر انگلیسی روزنامه کیهان را دیدم که در انتظارند. هر دو تن از دیدن من اظهار شادمانی زیادی کردند و پس از مذاکرات کلی درباره اوضاع و بدبینی کامل آنها نسبت به آینده تقاضا داشتند وقایع را به عرض شاهنشاه برسانم. در دفتری پهلویی صدای آقای فریدون موثقی را شنیدم و وقتی من را دید با محبت تمام روبوسی و اظهار داشتند که گزارش ملاقات های من را با امام موسی صدر در قاهره مطالعه کرده اند و خیلی تحت تأثیر قرار گرفته اند. بهعلاوه ایشان هم برای عرض گزارش اقداماتی که درباره مفقود شدن امام موسی صدر کرده اند شرفیاب بود و گفتند که شاهنشاه در مورد فامیل موسی صدر اوامری به من خواهند فرمود.
چند دقیقه از ساعت ۱۱ گذشته بود که آقای خزعل، آجودان کشیک، اینجانب را به دفتر اعلیحضرت راهنمایی کرد. در مقابل دفتر شاهنشاه با آقایان عبدلله انتظام و دکتر علی امینی که باهم شرفیاب بودند برخورد کردم و پس از معارفه و روبوسی چون فرصت نبود قرار شد که بعدا حضورشان بروم و مفصلا درباره اوضاع در فرانسه مذاکره کنیم. هنگام ورود به دفتر اعلیحضرت طبق رویه معمول تعظیم کردم و سپس تا چند قدمی شاهنشاه پیش رفتم و منتظر ایستادم. چهره شاهنشاه ظرف این چند ماهی که افتخار شرفیابی نداشتم به کلی تغییر کرده بود؛ بسیار ضعیف شده بودند، رنگ صورت کاملا مات شده بود و اثرات رنج و محنت که من آن را به وضع سیاسی و فشار روحی تعبیر کردم در صورتشان آشکار بود، گره کراوات شل و آویزان و موها کمی ژولیده بود. همانند همیشه محبت در چهره شاهنشاه دیده می شود ولی بی حوصلگی کاملا محسوس بود.
دست پادشاه را با احترام بوسیدم و به عرض اوضاع سیاسی در فرانسه از تاریخ ورود آیت الله خمینی پرداختم و به عرض رساندم به طوری که حس می کنم مقامات فرانسوی توجه زیادی به اعتراض ها و مکاتبه های سفارت نمی کنند و به ویژه رسانه های فرانسه با به دست گرفتن علم حقوق بشر و تحت تأثیر احزاب دست چپ حملات سختی به تمام اقدامات دولت شاهنشاهی می کنند. سپس مفصلا جریان دیدار با اننبرگ، سفیر آمریکا در لندن را که تأکید می کرد حضور شاهنشاه در ایران و اقدامات جدی برای برطرف کردن این غائله تنها شانس ایران است که از تغییر رژیم و حفظ تاج و تخت پادشاهی حفاظت می کند به عرض رساندم. فرمودند: "از ملاقات تو با سفیر آمریکا در لندن و پیغامی که داده بودند توسط زاهدی مطلع شدم البته احساسات اننبرگ، سفیر آمریکا در لندن قابل تقدیر است ولی من به هیچ وجه و تحت هیچ عنوانی به روی هموطنانم تیراندازی نخواهم کرد و این غائله باید از راه سیاسی حل شود و الا راه غلطی را انتخاب کرده ایم." سپس در مورد پیام ژیسکاردستن، رئیس جمهوری فرانسه (درباره ورود و شرایط اقامت آیت الله در فرانسه) نیز فرمودند: "مخالفتی نداریم و امیدواریم که پیغام رئیس جمهوری فرانسه اجرا شود." سپس به اینجانب فرمودند: "شما باید با این شخص و اطرافیان او مانند یک تبعه ایرانی رفتار کنید و اگر برای امری به سفارت رجوع کردند طبق قوانین مربوط به کار آنها باید رسیدگی شود تا دنیا متوجه شود که ما حتی با مخالفین خودمان نیز طبق قوانین و مقررات رفتار می کنیم." سپس شاهنشاه فرمودند: "به خاطر دارم هنگامی که در قاهره بودی سید موسی صدر با شما در تماس بود. اکنون با وجودی که اقدامات زیادی برای یافتن او به عمل آمده تا کنون نتیجه ای حاصل نشده است. به هر حال طبق اطلاع، همسر و فرزندان او در پاریس هستند و احتیاج به گذرنامه ایرانی دارند، فورا طبق مقررات برای آن ها گذرنامه صادر شود و در ضمن اگر احتیاج مالی دارند هر مبلغی را که لازم می دانید به آن ها بپردازید و فورا به دفتر من اطلاع دهید." سپس شاهنشاه فرمودند: "زودتر به پاریس برگردید و همان طوری که دستور دادم انجام وظیفه کنید." دست شاهنشاه را با احترام بوسیدم و این آخرین باری بود که سعادت زیارتشان را داشتم.
پیش از خروج، آقای خزعل آجودان کشیک وارد شد و به شرف عرض رساند که علیاحضرت شهبانو اطلاع یافتند که بهرامی شرفیاب هستند و مایلند ایشان را فورا ببینند. اعلیحضرت فرمودند: "ببین علیاحضرت چه می فرمایند و اگر احتیاجی به مذاکره مجدد با من داشتی مراجعت کن."
از کاخ جهان نما که دفتر شاهنشاه در آن بود تا کاخ محل اقامت شهبانو صد متر فاصله نبود که به فوریت طی کردم و چند دقیقه بعد حضور علیاحضرت شرفیاب بودم. شهبانو مدتی در مورد وقایع و نگرانی عمیق که از اوضاع داشتند سخن گفتند و سپس یک باره وارد موضوع شدند و گفتند: "آقای بهرامی، شما مورد اعتماد اعلیحضرت و من هستید و به خوبی می دانید که اوضاع خیلی نگران کننده شده است و من به فکر فرزندانم هستم. در این وضع آنها بیشتر از همه رنج می برند و به این دلیل فکر کردم شما والاحضرت فرحناز را به طور محرمانه همراه خودتان به پاریس ببرید و چون اخیرا فرحناز و بچه ها پس از دو هفته اقامت در سفارت از پیش شما آمده اند و به خوبی با شما و همسرتان آشنا هستند و من نهایت اعتماد و اطمینان را به شما و همسرتان دارم لذا کمی فکرم راحت خواهد شد." به عرض علیاحضرت رساندم نهایت افتخار است که بتوانم والاحضرت فرحناز را همراه ببرم ولی چگونه ممکن است که ایشان محرمانه در سفارت بمانند و کسی از حضورشان در آنجا آگاه نشود؟ علیاحضرت باید توجه بفرمایند که متأسفانه تمام اخبار سفارت با تمام سعی و کوششی که در حفظ آنها به عمل می آید مرتبا به خارج نشر می یابد و در حقیقت به جز یکی دو تن، همکاران متأسفانه تحت تاثیر وقایع قرار گرفته اند؛ بنابراین جنبه محرمانه بودن مسافرت والاحضرت به کلی منتفی است. به ویژه که به محض ورود به فرودگاه گذرنامه ایشان دیده می شود و دیگر حریف روزنامه نگاران نیستیم و با وضع سیاسی فعلی اقامت آیت الله خمینی در پاریس یک معضل جدید به بقیه اضافه خواهد شد. شاید اگر والاحضرت با گذرنامه عادی و به نام دخترم ستاره بهرامی با من بیایند بتوانم یکی دو هفته ایشان را به عنوان دخترم که فعلا در اسکاتلند تحصیل می کند و هم سن والاحضرت است نگهداری کنم تا تصمیم بعدی گرفته شود. علیاحضرت فرمودند: "این فکر خوبی است بنابراین شما تا فردا صبر کنید تا من با اعلیحضرت مذاکره کنم." ساعت ۱۱ شب تلفن منزل زنگ زد و علیاحضرت خودشان را معرفی کردند و اظهار داشتند: "آقای بهرامی مفصلا با اعلیحضرت مذاکرده کردم فرمودند ما باید هر سه فرزندانمان را با هم به خارج بفرستیم بنابراین مسافرت فرحناز فعلا منتفی است."
روز پس از آن با اولین هواپیمای ملی به پاریس برگشتم. ناگفته نماند که در فرودگاه مهرآباد پرواز به مدت یک ساعت و نیم تأخیر داشت و معلوم شد که علت آن شخص حقیر بوده ام که گویا گروهی با مسافرت من مخالف بوده اند و بالاخره با تلفن آقای خوانساری، معاون وزارت امور خارجه و سایر مقام های کشوری توانستم به هواپیما سوار شوم!
• تقاضای احضار نماینده خبرگزاری فرانسه از ایران
رسانه های فرانسه و رادیو و تلویزیون ها تقریبا بدون استثنا، گذشته از خبرها و نا آرامی ها در ایران به شرح و تفصیل، درباره اقامت و اقدامات آیت الله خمینی علیه دولت شاهنشاهی میپرداختند و داستان های زیادی منتشر می کردند که جلوگیری از آن نیز از عهده کادر محدود سفارت خارج و حتی غیر ممکن بود؛ ولی هر روز به روزنامه های معتبر پاسخ و تذکرهای لازم داده می شد. همچنین با استفاده از قول رئیس جمهوری فرانسه در مورد اقامت و جلوگیری از فعالیت های سیاسی آیت الله خمینی علیه دولت شاهنشاهی به وزارت امور خارجه فرانسه یادداشت های اعتراضی با ذکر موارد ارسال می داشتم. در چنین احوالی وزارت امور خارجه بنا به تقاضای وزارت اطلاعات و جهانگردی درخواست می کند نماینده خبرگزاری رسمی فرانسه را که در تهران اقامت داشت به علت گزارش های نادرست و با تعمد که از فعالیت مخالفین و نا آرامی ها خبر می داد از ایران احضار و شخص دیگری را منصوب کند. در پاسخ از وزارت امور خارجه خواستم اطلاعات بیشتری در این باره در اختیارم بگذارند تا بتوانم رسما اقدام های لازم معمول دارم. شوربختانه پاسخ تقاضایم دو کلمه بود که طبق امر شاهنشاه فورا اقدام کنید! فردای آن روز از آقای Roger Bouzinac یکی از روزنامه نگاران معروف که رئیس خبرگزاری فرانسه بود تقاضای ملاقات کردم. نامبرده با عذر و بهانه های واهی از دیدار با من پرهیز می کرد. بالاخره قرار شد ساعت ۱۹:۳۰ روز پس از آن او را در دفترش ملاقات کنم. در ساعت موعود هنگامی که به ساختمان خبرگزاری رسیدم درها بسته و اداره تعطیل شده بود. با اصرار آن قدر زنگ در ورودی را فشار دادم تا بالاخره پس از دقایقی آقای Bouzinac را که شخصا در را می گشود در مقابل خودم یافتم که من را به دفترش راهنمای می کرد. خیلی شگفت زده شده بودم و نامبرده که به خوبی متوجه حالت من شده بود اظهار داشت: "آقای سفیر تعجب نکنید نمی توانستم شما را در ساعت اداری بپذیرم چون همکاران در جهت مخالف شما هستند و ترجیح دادم در این ساعت که خبرگزاری تعطیل است شما را بپذیرم!"
به هر حال با ایشان به تفصیل گفتوگو و تقاضای وزارت امور خارجه را مطرح کردم. اظهار داشت که: "نامبرده به وظیفه خود عمل میکند و اخبار ایران را همانطور که سایر خبرگزاری ها مخابره می کنند ارسال می دارد و احضار نامبرده غیر ممکن است، ولی اگر مدارک و دلایلی بر تعلل، دروغ و یا دسته بندی و ارتباط مشکوک با مخالفین ارائه بدهید حتما از او بازخواست می شود." افسوس که مدرکی جز آنچه در بالا گفته شد در دست نبود. با این حال پس از گفتوگوی مفصل او را راضی کردم که با تقاضای نماینده خود برای دو ماه مرخصی از تهران موافقت کند. پیش خود فکر می کردم که پیروزی بزرگی در این مورد به دست آورده ام و جریان را همان شب به تهران تلکس کردم.
فردای آن روز پاسخ از وزارت امور خارجه با امضای معاون سیاسی رسید (وزیر امور خارجه در مسافرت بود) که؛ تلگراف شما به شرف عرض رسید، فرمودند که سفارت ما در پاریس یکی از بدترین نمایندگی هاست و وظایف خود را درست انجام نمی دهد! خیلی ناراحت شدم و با وجود اینکه می دانستم موقع مناسبی برای پاسخگویی نیست تصمیم گرفتم در این مورد به خصوص سکوت نکنم. اتفاقا برادرم احمدعلی خان در پاریس نزد من بود و با مشورت و راهنمایی وی تلگراف مفصلی مبنی بر این که این وزارت اطلاعات و جهانگردی ایران است که وظایف خود را درست انجام نداده است و مخبرین خارجی را راهنمایی نمی کند و الا این سفارت چگونه می تواند جلوی نشریات یک مملکت آن هم فرانسه را که نمایندگان آنها از تهران خبر مخابره می کنند بگیرد؟! بنابراین اقدامات لازم باید در تهران انجام شود که اطلاعات صحیح و درست در اختیار نمایندگان جراید خارجی قرار گیرد و آن ها را راهنمایی کنند تا از نشر و مخابره اخبار نادرست جلوگیری شود.
همکاران سفارت سعی زیاد کردند که من را از مخابره این تلگراف منصرف کنند زیرا با وضع ناآرام کشور می ترسیدند که همگی را یک باره به تهران احضار و مورد بازخواست قرار دهند، ولی تلگراف مورد بحث با اضافه کردن چند واژه که کارمندان سفارت همگی به قانون اساسی ایران وفادارند مخابره شد و چند روز پاسخی نیامد. تنها آقای خوانساری، معاون اداری، تلفنی اظهار داشتند تلگراف تو هیجانی در وزارت امور خارجه ایجاد کرده است. چند روز پس از آن پاسخ تلگراف رسید که از شرف عرض گذشت و فرمودند؛ همینطور اقدام شود! خیال همکاران راحت شد که با گفتن حقایق مورد عتاب قرار نخواهند گرفت.
ناگفته نماند که چند روز پس از آن، دوست گرامی من امیرخسرو افشار، وزیر امور خارجه، در راه مراجعت از سازمان ملل متحد از لندن تلفنی اظهار داشت: "از تلگراف تو در مورد جراید فرانسه مطلع شدم و با آشنایی زیادی که با روزنامه نگاران فرانسه دارم به پاریس آمدم و یک ترتیب قطعی برای این مطلب خواهم داد." هرچه انتظار کشیدم زیارت وزیر امور خارجه در پاریس نصیبم نشد و جراید کماکان به نشر اخبار ناآرامی ها که از تهران دریافت می داشتند ادامه دادند. آقای امیرخسرو افشار چندین سال سفیر شاهنشاه در فرانسه بودند و از قرار گفته خودشان و پیرو مذاکره تلفنی با من در بازگشت از سازمان ملل متحد با آقای دوگیرنگو، وزیر امور خارجه فرانسه در یک هواپیما بوده اند و وزیر امور خارجه فرانسه به ایشان قول داده بود که توجه روزنامه نگاران را به وضع حساس ایران جلب کند ولی اضافه کرده بود که رسما هیچ اقدامی نمی تواند بکند و این امر در زمانی دراز می تواند تحول پیدا کند!
• امپراتور بوکاسا (Jean-Bédel Bokassa)
در این هنگامه گرفتاری ها و مسائل گوناگون سیاسی که راستی زندگی را طاقت فرسا کرده بود، منشی امپراتور بوکاسا؟! تلفنی اظهار داشت که امپراتور تقاضا دارند مرا هر چه زودتر ملاقات کند. خیلی شگفت زده شدم، چه مسأله ایست که این قدر با شتاب دیدار من را ایجاب می کند، آن هم کشوری مثل آفریقای مرکزی؟! برای هفته بعد وقت ملاقات گذاشتم و با اتوموبیل تشریفات سفارت که تنها یک بار پیش تر از آن، آن هم برای شرکت در رژه ۱۴ ژوییه جشن فرانسه، سوار نشده بودم به سوی محل اقامت امپراتور که در یک Chateau در حدود 40 کیلومتری پاریس بود رهسپار شدم. در ورودی قصر (در فرانسه صدها Chateau در هر نقطه ای قرار دارد که نمی توان به تمام آنها قصر گفت و محل اقامت امپراتور هم به نظر من یک خانه ییلاقی بزرگ بود که احتیاج به تعمیرات عمده داشت)، چند ژاندارم فرانسوی بودند و منشی امپراتور که من را به درون ساختمان هدایت کرد. در طبقه هم کف سالن بزرگی بود که چندین میز تحریر و کارمندان نشسته بودند. من هم در یک مبل گوشه سالن به انتظار نشستم. دقیقه ای نگذشت که امپراتور بوکاسا که یک لباس کاکی سربازی آستین کوتاه پوشیده بود با عصای مخصوص مارشالی و شاید امپراتوری وارد شدند و خیلی دوستانه به سمت من آمده و روبوسی کردیم. سپس به اتاق مجاور که دفتر ایشان بود رفتیم. به من اظهار داشتند: "همانطور که می دانید با سختی و مجاهدت زیاد توانستم کشورم را از متلاشی شدن نجات دهم و ثبات و آرامش برقرار کنم! به ویژه توانستم کمونیست ها را به کلی قلع و قمع کنم و صلح برقرار سازم و اکنون موقعی رسیده است تا بتوانم به دیدار برادرانم؛ پادشاهان و روسای جمهوری سایر کشورها بروم. از این جهت می خواستم که شما این مطالب را به شاهنشاه عرض کنید و ترتیبی بدهید که هرچه زودتر به ملاقات ایشان نائل شوم." البته با تمام احترام گفتم که این موضوع را که بی نهایت اهمیت دارد در اسرع وقت گزارش خواهم کرد. هنگام خداحافظی نیز امپراتور تا پای اتوموبیل من را مشایعت کردند و اگر گزاف نگفته باشم راننده سفارت را به کنار زدند و در اتوموبیل را برایم گشودند. شاید این رویایی بود که یک امپراتور این قدر به من احترام می گذارد! فیلم شدنی بود! به هر حال گزارش ملاقات را مستقیما به دربار شاهنشاه فرستادم. مدتی این گزارش بی جواب ماند و هر چند روزی از دفتر امپراتور جویای پاسخ می شدند. ناچار گزارش را پیگیری کردم. چند روز پس از آن آقای هویدا، وزیر دربار تلفنی اظهار داشتند: "شاپور خودت هم می دانی وضع ما در اینجا خوب نیست و خواهش می کنم سر و ته موضوع را هم بیاور، چون اصلا ارتباط با چنین اشخاصی آن هم در این موقعیت به هیچ وجه صلاح نیست." به دفتر امپراتور تلفن کردم و در پاسخ گفتم شاهنشاه از نیت امپراتور دایر به سفر به ایران خوشحال شدند و چون برنامه های ایشان فشرده است فعلا این دیدار، که باید مقدمات آن پیش تر و با دقت و وقت بیشتری مهیا شود، ممکن نیست ولی در برنامه شاهنشاه برای مسافرت تعیین و متعاقبا به آگاهی امپراتور رسانده خواهد شد. سال بعد همگی دربهدر شدیم!
بوکاسا یک گروهبان ارتش آفریقای مرکزی بود که با یک دسته از سربازان و کمک فرانسه کودتا کرد و در یک جشن بزرگ که اغلب روسای کشورها و یا نمایندگان آنها شرکت کرده بودند خود را امپراتور نامید.
ادامه دارد...
نظر شما :