نوزدهمین بخش از کتاب «غریبه»

از زندان مخوف تا آزادی

۰۵ بهمن ۱۴۰۳ | ۱۸:۰۰ کد : ۲۰۳۰۷۰۰ اخبار اصلی کتابخانه
نویسنده خبر: سید علی موسوی خلخالی
بعد از فرارمان که در رسانه‌ها اعلام شد، که سبب شد جلادهای ما بفهمند هزینه شکنجه ما چقدر است، به مشکلی برای شاه تبدیل شدیم. غیرممکن بود که بتواند از ما خلاص شود، کما اینکه نمی توانست مقابل دوربین های خبرنگاران آزادی‌مان را برگرداند. ویلایی با دیوارهای خیلی بلند در طرجا، چند کیلومتر دورتر از مراکش که یک منطقه اعیان‌نشین برای طبقه بورژوازی در کازابلانکا بود، به ما داده شد.
از زندان مخوف تا آزادی

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد. 

آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش نوزدهم آن را می خوانید:

-    آنستی، نوشیدنی میل دارید؟

میهماندار نزدیک من خم شد و آب میوه‌ای تعارف کرد، با لبخند، نمی‌داند من از چه جهنمی آمده‌ام. چه می شد اگر می‌توانست تصور کند همان طور که مرا الآن دیده، در چه جایی هم زندگی می‌کردم، نوشیدنیِ آب پرتقال در یک لیوان پلاستیکی گویی لوکس ترین حالت ممکن است. 

نگاهی که به وضعیت من در هنگام زندانی بودنم می شود این گونه است: این باور وجود داشت که ما نازپرورده بودیم، پس در یک محل اقامت جبری صرفا با مراقبت‌های بیشتر حبس شده‌ایم، این آن چیزی است که تصور می کنم در اذهان دوستانمان می گذشت – همه آن چاپلوس‌هایی که سر سفره پدرم جمع می شدند – ککشان هم نمی گزید که تا زانوهایشان در خون ما فرو بروند، در حالی که، موش‌ها همان مقدر کم خوراکی که برایمان می آوردند را نیز به یغما می بردند، و موش‌های بزرگتر این طرف و آن طرف دور و بر ما می گشتند، هیچ وقت جیغ‌های جهنمی عقرب‌ها و موش‌ها را فراموش نمی‌کنم. 

آیا می توانم تلاش ها برای خودکشی را فراموش کنم؟ بازجوهای مستی که ما برایشان مثل گوشت تازه بودیم؟ آزارها و حمله‌های سربازهایی که همان‌قدر سنگ‌دل بودند که احمق بودند، همان‌ها که با گستاخی کوچک‌ترها را دید می‌زدند؟ چگونه مقاومت کردیم؟ شاید برای این توانستیم مقاومت کنیم که همه یک خانواده بودیم، شاید اینکه از همدیگر، حتی در میانه وحشت، مراقبت می کردیم چیزی شبیه جوک باشد. شکی نیست، برای اینکه ما همچنان امیدوار ماندیم. زندانی‌ای بودم که نبض زندگی را داشتم. 

برای مدت طولانی در یک زندان دروغین ماندم، منزوی، افسرده و وحشت زده. دقایق برای من مثل دیگران نمی گذشت: طولانی، تهدید کننده و غامض. من برای مدت طولانی دیدگاه تحریف شده ای را حفظ کرده ام که امروز از وقت شناس بودنم مانع می شود. من پانزده سال از مدرنیته عقب هستم. اگر رادیو نبود، که موقع هر بازرسی مخفی‌اش می کردیم، هیچ چیز از اخبار دنیا را نمی دانستیم. وقتی با دست خالی تونلی را کندیم، وقتی که خورشید و خودرو و انسان و زیبایی را که کشورم از من گرفت، کشف کردم، از اطرافیان ظالمی که از ما آن ثروت بینهایت گرانبها، جوانیمان را ربود منزجر شدم. ما مخلوقاتی خارج از کره خاکی بودیم، مخلوقاتی تبعید شده به مریخ که به سیاره زمین آمده بودیم. این خیلی چیزها را برای من تفسیر می کند. برای مدتی طولانی همچنان غریبه ماندم. 

بعد از فرارمان که در رسانه‌ها اعلام شد، که سبب شد جلادهای ما بفهمند هزینه شکنجه ما چقدر است، به مشکلی برای شاه تبدیل شدیم. غیرممکن بود که بتواند از ما خلاص شود، کما اینکه نمی توانست مقابل دوربین های خبرنگاران آزادی‌مان را برگرداند. ویلایی با دیوارهای خیلی بلند در طرجا، چند کیلومتر دورتر از مراکش که یک منطقه اعیان‌نشین برای طبقه بورژوازی در کازابلانکا بود، به ما داده شد. نمی توانستیم از آن خارج شویم، و فقط بعضی شب ها همدیگر را می دیدیم، به این ترتیب از کابوس گذشته بیدار شدیم، یا به عبارتی ناگهان از آن تب ناگهانی رها شدیم. همچنان امیدوار بودیم، به کمک وکلای فرانسوی مان، که به ما اجازه داده شود به کانادا برویم، کشوری که آب و هوای مطلوب آن سبب شد تا از شب‌های بی‌خوابی و بی‌تابی ما در زندانی که در آن می گندیدیم، رها شویم. الآن رویاپردازی را شروع کردیم! ما، عاطفی و جنسی، سرکوب شده بودیم. زندان تمایلات ما را منجمد کرده بود، و آزادی، با وجود آن که موقت بود، همه غرایز جنسی و پتانسیل‌های ما را آزاد کرده بود. زیباترین نیازمان، عشقی بود که به ده گربه و دو سگی عرضه می داشتیم که بزرگشان کرده بودیم. ناگهان، بدون اینکه از قبل چیزی به ما گفته باشند، به ما گفته شد: شما آزادید! از خانه خارج شوید!

ادامه دارد...

روزنامه نگار، مترجم و سردبیر دیپلماسی ایرانی.

اطلاعات بیشتر

کلید واژه ها: کتاب غریبه غریبه ملیکه اوفقیر مراکش مغرب حسن دوم ملک حسن زندان خاطرات


نظر شما :