بیست و هشتمین بخش از کتاب «غریبه»
وحشت از لباس پلیس

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و هشتم آن را می خوانید:
حتی اگر میدانستم، یا میخواستم، نمیتوانستم در آن عصر پلیس را خبر کنم، نه آن عصر بلکه در عصرهای دیگر. لباس نظامی مرا به گزگز میاندازد. برایم این لباس نماد قانون و سلطهگری و قدرت وحشیانه است. برایم نماد زندان است. مردان و زنانی که پشت کمربندهایشان ابزارهای ترسناک تفنگ و دستبند و باتوم و گازهای اشکآور ضدشورش حمل میکنند و در خیابانها میچرخند، هر لحظه برایم تهدیدی هستند. با گذشت زمان، من مانورهای استراتژیک واقعی برای فریب هوشیاری مردانی که لباس نظامی به تن داشتند، طراحی کردم. مثلا وقتی که برای هواخوری به پیادهروی میرفتم بدون دلیل پیادهرویی که در آن قدم میزدم را عوض میکردم. این میتوانست زمانی که اتفاق میافتاد توجه آنها را، حتی اگر خیلی کم باشد، به جای دیگری جلب شود. یا اینکه این کار را با سرعت بالایی انجام میدادم طوری که توجه کسی جلب نشود. این کاری بود که عموما انجام میدادم، نفسم را در سینه حبس میکردم، و امیدوار بودم صدای شدید سوتی را که ممکن است مرا میخکوب و سُرخم کند، نشنوم. و بعد از آن به من بگوید:
- هی، توئی که آنجایی!
خودم را تصور میکنم، یخزده وسط خیابان، از ترس شوکه شدهام، در حالی که دستهایم را بالا بردهام. یک حرکت سینمایی تمام عیار، و جنجالبرانگیز: نسخهای پاریسی از Midnight Express.
در حالی که هیچ راه فراری ندارم، نگاه مستقیم به آنها را انتخاب میکنم، شاید بتوانم سوءظن آنها را کم کنم، یا این که نهایت ترسی که مرا فرا گرفته و به دردم آورده است پنهان کنم: مرا میخواهند بگیرند و به زندانم بیندازند.
از فرار کردن خسته شدهام. به همین دلیل بر خودم لازم دانستم که به بیش از نیمی از پلیسهای مرد پایتخت، با پیش پا افتادهترین استدلالها تعامل کنم. در حالی که ترس توانم را گرفته بود: از آنها میپرسیدم راه از کدام طرف است یا ساعت چند است یا درجه حرارت هوا چقدر است، یا چه زمانی درهای مترو بسته میشود. بعضی وقتها همه اینها را همزمان میپرسیدم. اکثر أوقات جوابم را نمیدادند، به من مثل یک حیوان استثنائی از روی تعجب فقط خیره نگاه میکردند.
- خانم، حالت خوب است؟
اگر نبودند حالم بهتر بود، اما نمیتوانم چنین چیزی را به آنها بگویم. و نه در توانم است که به آنها اعتراف کنم که این بار سوم است که از یک مردی که لباس نظامی بر تن دارد درباره راهم میپرسم. همان راه. همان آدرس، و همه آنها هم با همان توجه کامل پاسخم را دادهاند، طوری که اعتماد به نفسم بالا میرفت. ابزاری ندارند که بخواهند دشمنی را فریب دهند، برای همین باعث میشد نهایت تلاش خود را بکنند تا ادب و نزاکتشان را نشان دهند. حتی اگر هم میخواستند این گونه هم وانمود کنند، وجود همین لباس نظامی بر تنشان مرا بر آن میداشت که چنین فکری در حقشان نکنم، من خالیام، من ظرفی برای غم و اندوهم، من مانند همان سگ در مقابل چوب تعلیمی هستم.
- آنها اینجا هستند تا از تو حمایت کنند؛ صدایی در سرم دائما این را تکرار میکند، در حالی که به هیچ وجه موفق نمیشود که مرا برای این موضوع قانع کند.
ادامه دارد...
نظر شما :