هجدهمین بخش از کتاب «غریبه»
پنج گلوله برای کودتاچی
دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش هجدهم آن را می خوانید:
در پاریس بودم، خیلی مواظب بودم که بیمار نشوم، به هنگام هر شب بیرون رفتن بسیار گستاخ و بی ادب مانده بودم، و اگر حادثه تصادف با خودرو که می رفت یک چشمم را از دست بدهم نبود، همین طور می ماندم. همچنان آثار زخم را تحمل می کردم، خیلی چیزها بود که صورتم را تهییج می کرد، همه آثار زندان بودند، همچنان از تشنجات آن رنج می بردم. باید به مغرب برمی گشتم و عاقل می شدم. اما سیر حوادث خلاف آن را موجب شد. در کرانه دریا، در قبیله، بودم، به همراه پدرم، خیلی وقت بود که از شیوه سیاسی حکمرانی شاه عبور کرده بود، گویی آدم دیگری شده بود. او را به یاد می آورم، افسرده، همیشه خیره به افق، که ناگهان رقاصه، خواننده، شوخطبع، و کسی که اسکی روی آب می رفت، شده بود، کسی که یک شناورِ خندهدارِ بزرگ دور تنش را احاطه کرده بود. در آن صبح، پدرم به من پیوست، زمانی بود که دیگر برایش ممکن نبود در بیان حرکات عاطفی اش زیاده روی کند، با لطافتی که در آغوشش داشت. به تندی به من نگریست. آیا می دانست چه چیز در انتظارش است؟
شانزدهم اوت ۱۹۷۲. در سالن خانه مان در کازابلانکا بودم، پیچ تلویزیون را چرخاندم، شنیدم که خبرنگاری می گفت که کودتایی رخ داده است، و هواپیمای پادشاهی بر فراز تطوان هدف قرار گرفته است. هنوز روشن نیست که چه کسی عامل این حمله بوده است. از اضطراب برآشفته شدم. شب بود که پدربزرگم با من تماس گرفت و از من خواست که به رباط برگردم. بعد مادرم پنج صبح تماس گرفت و با صداقت خشنی گفت:
- پدرت مرد. وسایلت را جمع کن و به رباط برگرد.
نمی فهمیدم. باور نمی کردم، بلکه حتی تا آن لحظه وحشتناکی که به چشم خودم جسد پدرم را دیدم، با موهای شانه کرده، غسل داده شده، با لبانی که تبسم تحقیرآمیزی بر آن بود که گویی مرگ را به چالش می کشید، حقیقت را رد می کردم. انگار که در کابوس بودم، آثار پنج گلوله ای که به جسدش اصابت کرده بود را دیدم: یکی در کبد، یکی در ریه، یکی در شکم، یکی به کمر و آخری که کارش را تمام کرده بود، در گردن. بیانیه رسمی دولت می گفت: خودکشی کرده است. چگونه یک نفر می تواند با پنج گلوله خودکشی کند؟ در حالی که آنچه برداشت می شد نشاندهنده شجاعت بیش از حد یک فرد بود.
پدرم که وفادارترین فرد در میان افراد با وفا به پادشاه بود، خیانت کرد، توطئهای را رهبری کرد، و الآن خشم پادشاه را متوجه ما کرد. به راستی از چه وقت برای اعلام این جرم آماده شده بودند؟ از کی تا حالا فرزندان باید به جای کسانی که آنها را به این دنیا آورده اند و متولد کرده اند مجازات شوند؟ هرگز نتوانستم پدرخواندهام، حسن دوم، را به خاطر قتل پدرم ببخشم. بعد از آن به خاطر کودکی خواهران و بردارانم بیشتر از او متنفر شدم. از او متنفر شدم چونکه ما بچه های بی گناهی بودیم. بدون آنکه باور کنم خودم را پرتاب شده در زندان یافتم، مثل یک مجرم، با مادرم و خواهرانم سکینه و مریم و ماریا، و برادرانم رووف و عبدالطیف، که کوچکترینشان سه ساله بود، به همراه دو خانم دیگر، عاشورا شنّا، دخترعموی مادرم که وقتی یک ساله بود او را بزرگ کرده بود، و مربی ما هم بود، و حلیمه عبودی، مربی عبداللطیف، که هم سن من بود. دو قربانی بیچارهای که به سرنوشت بدی که بر آنها در این تراژدی بر آنها تحمیل شده بود راضی بودند بدون اینکه کوچکترین گناهی داشته باشند.
ادامه دارد...
نظر شما :