آقای ایدئولوگ ناسیونال – بولشویک
الکساندر دوگین، ضدکمونیستی که دشمن لیبرالیسم و مدرنیتهستیز شد
نویسنده: مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
دیپلماسی ایرانی: نامنتظرهترین خبر، بسیاری را در جهان بهتزده کرد. «دختر الکساندر دوگین در بمبگذاری کشته شد». هدف کشتن خود دوگین بوده، اما گویا او سوار ماشین دیگری بوده است. دوگین را بسیاری آموزگار یا ایدئولوگ ارشد یا پیشگام فکری پوتین مینامند، و او را با راسپوتین مقایسه میکنند که شخصیت مرموز دربارِ تزار بود. اما اهمیت دوگین به مراتب بیشتر از شبهقدیسِ شیادی مانند راسپوتین است! دوگین تأثیرگذارترین متفکر «پانروسیسم» است؛ شاید او آخرین تیرِ ترکشِ روسپرستان باشد. ترور او، حتی تلاش برای ترور او، معانی نمادین جالبی دارد.
مردی، با ریش بلند و چهرهای که آمیزهای از چهرۀ استادان فلسفه، روحانیان و رهبران فرقههای معنوی است. با آن «رسالتی» که دوگین غربستیز برای خود تعریف کرده بود، باید هم به همهجور ابزاری مجهز میشد: فلسفه، روحانیت، معنویت، دین، کلیسا، فرهنگ، اقتدار، مرجعیت، سنت... چهرۀ او، ترکیب همۀ این عناصر است.
دوگین محصول سالهای سرگشتگی روسهاست. دهۀ بیست عمر او – سالهایی که اندیشههای او شکل منسجمی میگرفت – همراه بود با دوران زوال اتحاد شوروی؛ یعنی دهۀ ۱۹۸۰ میلادی. در این دهه، سالبهسال بیش از پیش مشخص میشد امپراتوری سرخ کمونیستی با همۀ ظاهر مهیب و زرادخانۀ مملو از تسلیحات هستهایاش، آیندۀ روشنی ندارد. صدای ترک خوردن اسکلت بتونی حکومت را گوشهای تیز میشنیدند. دیگر با هیچ زوری نمیشد جلوی ویرانی این ساختمان فرسوده را گرفت که ستونهایش به لرزه درآمده بود.
حکومت کمونیست شوروی از بدو تأسیس در ۱۹۱۷ دائم بر طبل «بینالمللگرایی» (انترناسیونالیسم) کوبیده بود، شعارهای ملیگرایانه (ناسیونالیستی) را تعطیل کرده بود (به جز مقطعی در جنگ جهانی دوم که ترس از شکست باعث شد به هر ابزاری برای تحریک مردم چنگ بزند)، و پنج شش دهۀ متمادی با عناصر فرهنگی و سنتهای دیرینۀ حوزۀ فرهنگی روسیه جنگیده بود. وقتی چنین رژیمی، با این ویژگیها، روبهفروپاشی است، طبیعی است بسیاری دلیل این فروپاشی را در همین ویژگیهای معیوب ببینند و گمان کنند مشکل همین ملیتستیزی، فرهنگستیزی، کلیساستیزی و قومیتستیزی کمونیسم عامل این فروپاشی و زوال است! پس برای قدرتسازی باید به همین عناصر رو آورد! هر چه جدیتر و رادیکالتر، بهتر!
برای دوگینِ جوان، و بسیاری جوانان روس، زوال این امپراتوری ترومایی (روانزخمی) التیامناپذیر را ایجاد میکرد. احتمالاً فقط درصد انگشتشماری از روسها بودند که واقعاً میتوانستند درک کنند پیدایش «امپراتوری شوروی» نه نتیجۀ شایستگی خودشان بود و نه نتیجۀ کارایی کمونیسم. این امپراتوری بزرگ، با بلوک نیرومند و اقماری که ساخته بود، بیش از هر چیز نتیجۀ قمار نابخردانۀ هیتلر بود. باخت هیتلر در این قمار، شوروی را ثروتمند کرده بود، زیرا غرب چارهای جز این نداشت که لاشۀ اروپا را به هر نحو ممکن، حتی اگر شده با کمک یک قدرت به شدت ضدغرب و ضدلیبرال (شوروی)، از زیر دست یک قدرت ضدلیبرال دیگر (یعنی فاشیسم) بیرون آورد.
یک معضلِ شناختیِ دیگر این بود که روسها نمیخواستند بپذیرند با اسب بارکش (یعنی کمونیسم) نمیتوان در مسابقۀ اسبدوانی پیروز شد. با توتالیتاریسمِ کمونیستی میشد گاری روسیه را از گل و سنگلاخ گذر داد، اما نمیشد در رقابت با نظام کاپیتالیستی که سلول سلولِ آن بر مبنای رقابتی نفسگیر شکل گرفته است، پیروز شد. شاید بتوان با کمونیسم یک جانورِ توتالیترِ نیرومند، عضلانی و سختجان پدید آورد که سرعت عملش نیز در مقیاسِ کشورهای جهانسومی و عقبمانده خوب باشد، اما نمیتوانست در بلندمدت در جدال با دنیای چابک کاپیتالیستی دوام آورد. به این ترتیب، فروپاشی کمونیسم و تبدیلِ امپراتوریِ چندملیتیِ شوروی به همان روسیۀ تکملتی قدیم سرنوشتی محتوم بود. اما این چیزی بود که «نسلِ دوگین» نمیخواست و نمیتوانست باور کند. از نظر آنها حتی فروپاشی شوروی هم گناه «لیبرالیسم» بود. از وقتی در دولت گورباچف – در جریان سیاستهای موسوم به «پروستروئیکا» و «گلاسنوست» – شمیمی از ایدههای لیبرال (یعنی آزادی بیان، حق رأی، شفافیت و آزادی اقتصادی) وزیدن گرفت، شوروی در مسیر نابودی افتاد. از نظر امثال دوگین، لیبرالیسم بخار مسمومی بود که از گور غرب برخاسته و شوروی را طاعونزده کرده بود.
دوگین با آنکه خود در جوانی ضد کمونیسم بود، اما راهحل احیای امپراتوری شوروی را ضدیت رادیکال با لیبرالیسم میدانست. اما با ملیگراییِ خالی نمیشد دوباره امپراتوری ساخت. اگر شوروی از طریق ضدیت با غرب امپراتوری ساخت، پس باز هم میتوان از طریق غربستیزی امپراتوری بزرگی بنا کرد.
به همین دلیل، فقط باید چند تغییر ایجاد کرد: ایراد کمونیسم این بود که ضدملی، ضدکلیسایی و ضدفرهنگی بود؛ پس باید به نوعی ایدئولوژی متوسل شد که همان غربستیزی شدید کمونیسم را داشته باشد، اما در عین حال، از ملیت، کلیسا، سنت و فرهنگ بومی نیز به شدت دفاع کند. نتیجه چه میشد؟ میشد ملغمهای از «ناسیونالیسم» و «بولشویسم» (یعنی همان کمونیسم): یعنی «ناسیونالـبولشویسم»! و جالب آنکه حزبی در دهۀ ۱۹۹۰ در روسیه با همین نام «ناسیونال – بولشویک» در روسیه وجود داشت که دوگین نیز از رؤسای آن بود. اما این ترکیب به شکل غیرقابلانکاری «فاشیستی» است! زیرا چیزهایی را از منتهاالیه چپ و راست در خود جمع کرده است. بهترین گواهی که میتوانم بیاورم این است که اصلاً اعضای جناح چپِ حزب نازی خود را «ناسیونال – بولشویک» مینامیدند! اینها نازیهایی بودند که به شدت ضدکاپیتالیست هم بودند (در حالی که هیتلر کاپیتالیسمستیزی خود را به یک بخش از کایپتالیستها، یعنی سرمایهداران مالی، محدود کرده بود که یهودیان نمایندگان اصلیاش بودند).
از همین پنجره به خوبی میشود فهمید ایدئولوژیِ این «آقای ایدئولوگ» چیست: برای ساختن امپراتوری باید دو عامل سلبی و ایجابیِ رادیکال داشت. عامل ایجابی: ملیگرایی، فرهنگگرایی، سنتگرایی و قومیتگرایی؛ عامل سلبی: لیبرالیسمستیزی و غربستیزی. نتیجۀ این دو عامل، نوعی ایدئولوژیِ به شدت «ضدمدرن» میشود. پس خمیرمایۀ آن امپراتوری که دوگین رؤیایش را دارد «مدرنیتهستیزی» است. فایدۀ دیگرِ این مدرنیتهستیزی که رادیکالترین شکل غربستیزی است، این است که اینک میتوان بر اساس همین مخرج مشترک، متحدانی در جهان یافت. پس اگر روزی لنین و یاران کمونیستش میتوانستند با شعار «کارگران جهان متحد شوید!»، متحدانی در کل جهان بیابد که در احزاب کمونیست کشورشان (مانند حزب تودۀ ایران) سازماندهی میشدند، دوگین میخواهد با شعار «مدرنیتهستیزان دنیا متحد شوید!» یک قطب و نقطۀ جاذبۀ نیرومند بسازد؛ این همان نگاهی است که دوگین به ایران نیز دارد: متحد روسیه در جنگ علیه غرب. طبق این ایدئولوژی کسانی که از ارزشهای جهانی سخن میگویند، «گلوبالیست» نامیده میشوند، و دنیا باید علیه این گلوبالیستها که با ارزشهای جهانی (گلوبال) خود قصد تخریب فرهنگهای بومی و کهن را دارند، قیام کند. دوگین هم به قول خودش میخواهد «باتلاق نخبگان گلوبالیست» را بخشکاند. دوگین در کتاب معروف خود دربارۀ ژئوپولیتیک همین اهداف را دنبال میکند.
اما فقط یک خوابگرد میتواند اینهمه با واقعیتهای دنیا و حتی با واقعیتهای میهن خودش بیگانه باشد. ایدئولوگهایی مانند دوگین ارتباطشان با واقعیت را از دست میدهند. آرزوی ایدئولوژیکت این است که یک امپراتوریِ اوراسیایی از پرتغال در ساحل اقیانوس اطلس تا ولادیووستوک در ساحل اقیانوس آرام، زیر پرچمِ هژمونیِ روسیه برپا شود، اما قدرت راستین خود را چنان اشتباه تخمین میزنی که در گام نخست وقتی لشکرکشی میکنی تا یک هفتهای اوکراین را بگیری، پس از شش ماه همچنان اندر خمِ تصرف دو استان شرقی گرفتاری! این شکل مدرنیتهستیزی رادیکال همانقدر پوچ است که کسی بخواهد سوار بر گردۀ اژدها پرواز کند. اژدها وجود ندارد! و اگر کسی واقعاً دنبال اژدها باشد، یعنی ارتباط خود با واقعیت را پاک از دست داده است.
مدرن شدن در طبیعت انسان است، زیرا انسان موجودی استعلایی است؛ یعنی میل به «فراتر رفتن از خویش» دارد. تمایز انسان با حیوان همین استعلایی بودن اوست. زمانی انسان فقط میتوانست از جهت نظری تعالی جوید (چنان که در دین، اسطوره و فرهنگ جویای آن بود)، اما در پی انقلاب صنعتی انسان توانست از جهت عملی هم هر روز از دیروز خود فراتر رود. یعنی اگر زمانی از پلکانی خیالی بالا میرفت تا اسیر این دنیا و ماهیت فانی خود نباشد، اینک از پلکانی واقعی بالا میرود و هر روز یک گام مرگ را عقب میراند. اگر روزی در مواجهه با بیماری فقط میتوانست دعا کند (یعنی به منبعی استعلایی و فرازمینی متوسل میشد)، امروز در عمل و با دست خود طاعون و وبا و سل و فلج و صدها بیماری دیگر را درمان کرده است و با پای خود به فضا و ابدیتِ بیکرانۀ عالم سفر میکند.
در نهایت، دوگین «فرزند خلف» فرهنگ روسیه است. روسیهای که همیشه یکی از سنگرهای اصلی در برابر ارزشهای لیبرال بوده و تا پایان قرن بیستم برجوباروی لیبرالیسمستیزی ماند، باید هم فرزند برومندی مانند دوگین در دامان خود بپرواند. فرهنگی که دچار «آزادیهراسی» است، برای تن ندادن به آزادی، ارزشهای آزادیخواهانه را «غربی» مینامد تا آنها را بیگانه بخواند و لعن کند. اما آزادی یک امر «غربی» نیست، بلکه غایت انسان است.
نظر شما :