جنبش های آمریکای لاتین در چارچوب اعتراضات عراق، لبنان و فرانسه جای دارد
سقوط دولت مورالس به واسطه ناکارآمدی و فساد بود، نه کودتا
گفت وگو از عبدالرحمن فتح الهی، عضو تحریریه دیپلماسی ایرانی
دیپلماسی ایرانی – با تحولاتی که در بولیوی شکل گرفت و در نهایت سقوط دولت ایوو مورالس را شکل داد، برخی معتقدند که آمریکای لاتین و به خصوص کشورهایی با گرایش های چپ باید خود را مهیای سرنوشتی مانند آنچه در بولیوی گذشت، کنند. این در حالی است که ما در مقابل شاهد اعتراضات گسترده ای در شیلی ضد دولت راستگرای آقای پینیه را هستیم که جایگاه او را به شدت متزلزل کرده است. با این تفاسیر و در یک نگاه کلی مجموعه تحولات آمریکای لاتین خبر از تقویت جریان چپ گرا دارد و یا تضعیف آن؟ دیپلماسی ایرانی برای بررسی شرایط کنونی بولیوی و در کل سمت وسوی تحولات در آمریکای جنوبی، گفت و گویی را با هادی اعلمی فریمان، کارشناس و پژوهشگر مسائل آمریکای لاتین پی گرفته است که در ادامه می خوانید:
بسیاری از کارشناسان معتقد بودند که با پیروزی چپ گرایان در آرژانتین و بولیوی مثلث جریان مخالف لیبرال ها در آمریکای لاتین که متشکل از کوبا، ونزوئلا و نیکاراگوئه بود به یک پنج ضلعی بدل شده است و با این وصف شاهد قدرت گیری چپ ها در آمریکای لاتین و به تبع آن محدودتر شدن دایره عمل و نفوذ کشورهای دیگر به ویژه ایالات متحده آمریکا خواهیم بود. اما با تحولات چند روز اخیر که در نهایت به سقوط دولت اوو مورالس در بولیوی منجر شد، اکنون این تحلیل زیر سوال رفته است. در کنار آن شاهد اعتراضات گسترده ای در شیلی ضد دولت راستگرای آقای پینیه را هستیم که جایگاه او را به شدت متزلزل کرده است. با این تفاسیر و در یک نگاه کلی مجموعه تحولات آمریکای لاتین خبر از تقویت جریان چپ گرا دارد و یا تضعیف آن؟
نکته مهمی که در این میان نباید نادیده گرفت این است که نمی توان در یک نگاه کلی مجموعه تحولات آمریکای لاتین را مورد بررسی قرار داد. چون هیچ کدام از کشورهای آمریکای جنوبی علیرغم برخی قرابت ها هیچ گونه تجانسی با همدیگر ندارند. لذا نمی توان در یک دسته بندی همه تحولات در همه کشورها را با هم بررسی کرد. بلکه باید به صورت تک به تک تحولات هر کشوری را مورد نقد و بررسی قرار داد. باید این اصل را پذیرفت که هر کشوری دارای سیاست، برنامه و دولت خاص خود است، لذا اقتضائات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و دیپلماتیک هر کشوری با کشور دیگر متفاوت است. در این راستا چنان که اشاره کردید در کشوری مانند آرژانتین شاهد بازگشت مجدد پرونیست ها (جریان نزدیک به تفکر خوان دومینگو پرون، رئیس جمهوری اسبق این کشور با اندیشه های پوپولیستی) هستیم، اما بر خلاف آن ما در بولیوی شاهد سقوط چپ گرای دولت مورالس هستیم. به موازات آن مردم در شیلی ضد دولت راست گرا آقای پینیه را دست به شورش و اعتراض زده اند. لذا نمی توان همه کشورها را با هم در یک تحلیل گنجاند و با یک نسخه واحد دست به بررسی امور و تحولات در آمریکای لاتین زد. به هر حال اصل دموکراسی و انتخابات در آمریکای جنوبی یک اصل پذیرفته شده است، لذا گاه از دل صندوق آراء شخص و جریانی متمایل به چپ به مسند قدرت می رسد و گاهی هم افرادی از جریان راست گرا. اما این را هم باید در نظر داشت که مجموعه تحولات آمریکای لاتین ریشه در ناکارآمدی دولت ها در برآروده کردن نیازها و مطالبات مردم آن کشورها دارد و این مخرج مشترک تحولات در آمریکای لاتین از بولیوی تا شیلی است.
در راستای نکته پایانی شما برخی معتقدند که سقوط دولت تازه روی کار آمده اوو مورالس در بولیوی به واسطه انجام کودتا در این کشور صورت گرفته است و برخی هم فرسایش قدرت در دولت مورالس را به واسطه حضور نزدیک به 13 سال در مسند ریاست جمهوری این کشور را عامل ناکارمدی و اعتراض و در نهایت برکناری و فرار مورلس می دانند. از نگاه شما آیا اتفاقی که برای مورالس روی داد کودتا بود و یا اعتراض مردمی به واسطه ناکارمدی خود او؟
علیرغم وجود برخی پارمتراهای داخلی، منطقه ای و بین المللی من بر این باورم که نقش و سهم عوامل داخلی به خصوص تمایل مردم بولیوی به تغییر ساختار سیاسی و بهبود وضعیت در کشورشان بیش از همه در به وجود آمدن شرایط کنونی موثر بوده است. چون همان گونه که اشاره کردید با حضور طولانی مدت شخصی چون مورالس در جایگاه ریاست جمهوری بولیوی عملا همان فرسایش قدرت و ظهور فساد و قبض و بسط قدرت سیاسی شکل گرفته است که می تواند بستر را برای شورش های اجتماعی شکل دهد.
اما سوال اینجا است که اگر مردم در بولیوی به دنبال تغییر ساختار سیاسی بوده اند چرا دوباره مورالس را به عنوان رئیس جمهوری این کشور برگزدیدند. آیا این تحولات و اعتراضات به فاصله کوتاهی از انتخاب مجدد مورالس نمی تواند شائبه کودتا و بازیگری کشوری مانند ایالات متحده را پررنگ تر کند؟
ببینید واقعیت امر این است که ما نزدیک به نیم قرن است که شاهد سلطه سوسیالیسم و جریان چپ در کشوری مانند کوبا هستیم. در کنار آن شخصی مانند هوگو چاوز نیز از سال 1998 تا زمان مرگش مسند امور ونزوئلا را در دست داشت و بعد از وی هم جریان چپ هنوز در این کشور قدرت را در قبضه خود دارد. اما در طول این سال ها ایالات متحده نتوانسته برای پایان دادن به حیات سیاسی چپ در این کشورهای آمریکای جنوبی کاری صورت دهد مگر آن که تحولی در داخل خود این کشورها صورت گرفته باشد و خود جریان چپ به واسطه فساد و ناکارآمدیش زمینه پایان حیات خود را رقم زده باشد. لذا نمی توان همواره با نگاه به بیرون همه مسائل آمریکای لاتین و اتفاقی که در بولیوی روی داد را مورد نقد و بررسی قرار داد. به هر حال نقش و سهم عوامل داخلی بیش از دیگر پارامترهای منطقه ای و بین المللی است. به هر حال آقای مورالس با یک جنبش اجتماعی در بولیوی با محوریت حرکت به سمت سوسیالیسم از سال 2006 تا به اکنون قدرت را در اختیار داشته است، اما در طول این سال ها ایالات متحده در این کشور نتوانست کاری صورت دهد. پس نمی توان گفت که چون اکنون مردم بولیوی اعتمادی به مورالس ندارند و با اعتراضشان او را از قدرت کنار زدند، آن را به کودتا و دخالت کاخ سفید محدود کرد. این آدرس غلط دادن است. ما باید شرایط داخلی در بولیوی را هم مد نظر قرار دهیم. لذا نهایت نقشی که آمریکایی ها در برکناری مورالس ایفا کرده اند حمایت و تقویت جریان اپوزیسیون در بولیوی بوده است. پس باید اذعان کرد که واشنگتن تنها استاد استفاده از فرصت هاست. مطمئن باشید اگر مورالس از جانب مردم بولیوی مورد پذیرش بود مانند 13 سال گذشته ایالات متحده با آن کنار می آمد، اما به محض آن که اعتراضاتی ضد دولت مورالس صورت گرفت، کاخ سفید نهایت بهره برداری خود را کرد. پس آمریکا چالشی در بولیوی ایجاد نکرده، بلکه از چالش ایجاد شده به واسطه اعتراضات مردمی در این کشور استفاده کرده است. این بدان معنا است که آمریکایی ها توانایی این را ندارند که یک موج و جریان اعتراضی را به منظور سرنگونی دولتی مانند دولت مورالس در بولیوی درست کنند، بلکه آنها استاد ربودن فرصت ها هستند. یعنی به محض شروع اعتراضات در بولیوی ضد دولت مورالس، آمریکا با شعار حمایت از دموکراسی و آزادی حمایت خود را از اپوزیسیون در بولیوی آغاز کرد. پس کودتا و یا نقش آفرینی آمریکا در اینجا مطرح نیست. چگونه است که برخی برای اعتراضات مردمی در بولیوی و سقوط دولت مورالس می توانند از بازیگری ایالات متحده و کودتا سخن بگویند، اما در خصوص تحولات در شیلی و اعتراضات ضد دولت پینیه را هیچ کدام از این تحلیل ها کاربردی ندارد. پس باید واقعیت ها را دید. همان گونه که مردم در بولیوی ضد فساد و ناکارآمدی موالس به پا خواستند، در شیلی هم مردم این کشور علیه پینیه رای راست گرای متمایل به ایالات متحده دست به شورش و اعتراض زده اند.
باز هم در تقابل با نگاه و تحلیل شما برخی معتقدند با حضور دونالد ترامپ در جایگاه رئیس جمهوری امریکا و به خصوص با روی کار آمدن جان بولتون به عنوان مشاور امنیت ملی کاخ سفید بستر و زمینه برای احیای دکترین مونرو در آمریکای لاتین به شدت مهیا شد. آیا همین پیگیری دکترین مونرو موجب بروز برخی تحولات در آمریکای لاتین نبوده است؟ آیا همه تحولات در کشورهایی مانند بولیوی باید در چارچوب مسائل داخلی آن کشور بررسی شود؟
من قبل تر هم عرض کردم نمی توانیم منکر نقش آفرینی برخی عوامل و پارامترهای منطقه ای و بین المللی بود، اما باید دید که سهم و وزن آنها در شکل گیری، تدوام و تشدید تحولات تا چه میزان است؟ لذا نقش آمریکا در تحولات کشوری مانند بولیوی و در کل تحولات آمریکای لاتین بخش کوچکی را به خود اختصاص می دهد. به هر حال از زمان روی کار امدن دولت ترامپ بیشتر بحث ها به سمت تحریم اقتصادی کشورها و نهایتا مذاکره با جریان اپوزیسون در برخی کشورها رفته است، نه بیشتر.
بله در مقاطعی ایالات متحده آمریکا، هم از جانب حزب جمهوری خواه و هم از سوی دموکرات ها دکترین مونرو را در خصوص آمریکای لاتین پی گرفتند منتها در دوره اوباما شرایط متفاوت شد. در این رابطه من معتقدم باراک اوباما واقعاً به دنبال تغییر سیاست و نگاه ایالات متحده نسبت به آمریکای جنوبی بود. شما شاهد بودید که بعد از گذشت پنجاه سال تخاصم به واسطه تلاش های اوباما افزایش مناسبات دیپلماتیک میان ایالات متحده آمریکا و کوبا صورت گرفت. اگر چه این دست اقدامات با واکنش منفی کنگره روبهرو شد و بیشتر جمهوری خواهان طرح های باراک اوباما در خصوص بحث های مهاجرتی و مرزی را رد کردند و در بحث پیمان آزاد با کشورهای آمریکای لاتین رئیس جمهوری وقت (اوباما) را محدود کردند، اما در نهایت باراک اوباما تغییر مد نظر خود را ایجاد کرد، بهگونهای که ایالات متحده آمریکا در قبال کشوری مانند ونزوئلا هم دست به تغییر سیاستهای خود زد که نهایتا وضعیت را میان واشنگتن و کاراکاس در یک نوسان با بسامد کم نگه داشت که شرایط، نه به سمت برقراری روابط دوستانه پیش رفته و نه به سمت تنش و تخاصم پررنگ، بلکه کاخ سفید در نهایت چند تحریم را علیه ونزوئلا اعمال کرد. اما با روی کار آمدن دولت جدید، دونالد ترامپ تمام دستاوردها و برنامههای دولت باراک اوباما را در همه زمینه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، دیپلماتیک و حتی درمانی از بین برد که شامل دستاوردهای دولت اوباما در رابطه با آمریکای لاتین هم می شد.
در این راستا دونالد ترامپ اگر چه دوباره به سمت فعال کردن دکترین مونرو پیش رفت. منتها نکته مهم اینجاست که اکنون ما در یک دوران جدید و متفاوت زیست میکنیم که دیگر این دکترین پاسخگوی نیازها و مطالبات کاخ سفید در آمریکای لاتین نیست. چون اکنون، هم کشورهای اروپایی، هم روسیه و هم چین به شدت نقش نفوذ خود را از همه جوانب اقتصادی، سیاسی و دیپلماتیک در آمریکای لاتین افزایش دادهاند. لذا دکترین مونرو در این شرایط تنها بستر کوچکی را برای موج سواری ایالات متحده در آمریکای لاتین را شکل می دهد. بنابراین نقش و نفوذ ایالات متحده در آمریکای لاتین حتی به واسطه فعال شدن دکترین مونرو آنقدر نیست که بتواند جریان سازی های جدی را در برخی کشورها مانند بولیوی شکل دهد، بلکه تحولات داخلی این کشورها و اعتراض مردم نسبت به ناکارآمدی دولت ها، فساد، ظلم و تبعیض است که میتواند باعث برکناری یک رئیس جمهور از قدرت شود.
پس آیا به واسطه سقوط دولت مورالس و ناکامی جریان چپ در بولیوی میتوان این تعبیر را داشت که اکنون این کشور به عنوان نقطه آغاز دومینوی سقوط سوسیالیسم و جریان چپ در آمریکای لاتین عمل کند، به خصوص که اکنون دولت چپ گرا در ونزوئلا هم وضعیت شکننده و نامطلوبی دارد؟
در پاسخ به این سوال شما من معتقدم که شرایط جدیدی، نه در آمریکای لاتین، بلکه در کل جهان شکل گرفته که مبنای همه تحلیل ها را تغییر داده است. لذا نمی توان شرایط را تنها به مسئله تقابل جریان چپ و راست در آمریکای جنوبی محدود کرد.
اما ذیل نکته شما پیرامون جنبش های اعتراضی جهانی برخی معتقدند که اکنون تلاش هایی برای سقوط دولت های نزدیک به ایران در کشورهایی نظیر عراق، لبنان، بولیوی، ونزوئلا و نظایر آن وجود دارد؟
خیر این گونه نیست. من در خصوص خاورمیانه اظهارنظری نمی کنم. اما تحولات در فرانسه و شیلی هم با همین نگاه قابل تفسیر است. آنها که قرابتی با ما ندارند. لذا باید پذیرفت اکنون جریان ها و جنبش های اعتراضی در کل جهان که خواهان تغییر و بهبود شرایط هستند، منشاء تحولات جدی را شکل دادهاند که بدون رهبری خاصی از جانب حزب، گروه، جریان سیاسی و یا کشوری خاص رهبری و اداره می شود. در این رابطه ما در اروپا شاهد اعتراض یک ساله جلیقه زردها ضد فساد، تبعیض و ناکارآمدی دولت مکرون هستیم. در کنار آن تحولات جاری در عراق، لبنان و نظایر آن صورت گرفته است. پس تحولات جاری در آمریکای لاتین از شیلی تا بولیوی هم در همین راستا قابل تعبیر و تفسیر است و نمیتوان به واسطه تحلیل تقابل جریان چپ و راست به بررسی شرایط در آمریکای پرداخت. باید مطالبات و مولفه های جدیدی برای پی بردن به ریشه تحولات در جهان مد نظر قرار گیرد. چرا که اکنون یک آگاهی و بلوغ اجتماعی در کل جهان شکل گرفته است که جریان ها و تحولات به واسطه آن باید مورد بررسی قرار گیرد. در این راستا هر دولت، نظام و ساختار سیاسی که بتواند در خصوص بهبود شرایط اقتصادی و معیشتی و برآورده کردن مطالبات مردم خود موفق تر عمل کند بیشتر مورد استقبال مردم قرار میگیرد، کما این که برعکس آن هم وجود دارد واین مسئله ارتباطی به این ندارد که ساختار سیاسی در بولیوی، شیلی، عراق، فرانسه و یا دیگر کشورها از جریانهای لیبرالیستی باشد یا جریان چپ و سوسیالیستی؛ به هر حال در هر کشوری که ظلم، فساد، تبعیض، ناکارآمدی و نظایر آن وجود داشته باشد مردم اعتراض خود را برای نابودی ساختار سیاسی نشان خواهند داد.
پیرو این نکات ظهور مورالس در بولیوی به واسطه جنبش های اجتماعی بود که با پشتوانه کوکا کاران در این کشور شکل گرفت که در نهایت باعث ایجاد ائتلاف سیاسی قدرتمندی شد، به گونه ای که قانون اساسی بولیوی در سال ۲۰۰۹ را تغییر داد و مجلس نمایندگان و مجلس سنای این کشور را به یک تشتت قومی کشاند. منتها محصول نهایی این تغییرات ایجاد یک ساختار تبعیض آمیز در کشور بولیوی بود و موجب شد که دوباره نابرابری در این کشور تداوم پیدا کند و قومیت ها همچنان مورد تبعیض قرار گیرند و بولیوی کماکان به عنوان یکی از عقب مانده ترین و فقیرترین کشورهای آمریکای لاتین مطرح باشد. در این رابطه طبق آمار نزدیک به ۵۳ درصد کشور بولیوی زیر خط فقر هستند، اما در مقابل یک نخبه کوچک ثروتمند در ایالت هایی مانند سانتاکروز بستر را برای ایجاد یک الیگارشی سیاسی و اقتصادی شکل دادند. پس با این کارنامه 13 ساله دولت مورالس، وجهه و اعتبار وی نزد مردم بولیوی به شدت زیر سوال رفت و این به معنای شکست سوسیالیسمی است که کوکاران شکل دادند. البته در این خصوص جنبش تغییر به سمت سوسیالیسم که باعث قدرت گیری مورالس شد، به واسطه نداشتن نقشه راه توسعه و پیشرفت بولیوی در چارچوب نگاه چپ به این شرایط رسید، به گونه ای که به اعتراف خود مورالس نداشتن الگوی سیاسی - اجتماعی برای رونق تولید و اقتصاد در بولیوی به عنوان حلقه مفقوده جنبش تغییر به سوسیالیسم نهایتا شکست مورالس را رقم زد.
نظر شما :