تحلیلی برای اوضاع سخت کشور
تمرکز طولانی بر استراتژی بقاء، گرفتار شدن در تله عقب ماندگی
نویسنده: غلامرضا مصدق، استاد دانشگاه و مدیرکل و رئیس سابق سازمان صنایع و معادن استان لرستان
دیپلماسی ایرانی: در دوران جنگ هشت ساله و در یکی از عملیات ها، عراقی ها در مقابل فشار ما برای شکستن خط سخت مقاومت میکردند. با طلوع آفتاب دستور عقب نشینی صادر شد. بعد از اطمینان از عقب نشینی همه نیروها، من هم شروع به عقب نشینی کردم، هنوز چند قدم نرفته، که خمپاره ای نزدیک من منفجر شد، دو سه متر به هوا پرت شدم، از سوزش جای اصابت ترکش ها و خونی که تمام بدنم را در برگرفته بود مطمئن بودم تا لحظات دیگری خواهم مرد. اما هرچه منتظر مرگ ماندم خبری نشد. چون این اتفاق لب خط عراقی ها افتاد، بعد از حدود یک ساعت سر و کله آنها پیدا شد که در حال زدن تیر خلاص به مجروحان بودند. به پشت خوابیدم تا آنها تصور کنند زنده نیستم. سه نفرشان که پوتین های آنها را می دیدم به بالای سرم رسیدند، یکی از آنها گفت این فلان فلان شده مرده و از من دور شدند.
تا نزدیک ظهر همچنان منتظر حضرت عزرائیل بودم ولی خبری از او نبود. کم کم به احتمال نجات از مخمصه فکر کردم. برای نجات یک امتیاز و چند مشکل داشتم، امتیازم داشتن شناخت کامل از منطقه بود اما کل زمین مسیر بازگشت رملی (شن روان) و تا نیروهای خودی ۱۵ کیلومتر فاصله بود، چون لگنم شکسته، روده ها سوراخ، زانو و مچ پایم زخمی بودند قادر به راه رفتن نبودم و علی رغم همراه داشتن آب و شدت تشنگی ناشی از خونریزی و گرما نمی توانستم آب بخورم، به علاوه در مناطق رملی روزها حتی در زمستان بسیار گرم و شب ها بسیار سرد است. خلاصه اینکه دو شبانه روز چهار دست و پا، بدون نوشیدن قطره ای آب و ذره ای غذا، با سختی که از توصیف آن عاجزم خود را به نیروهای خودی رساندم.
هدفم از ذکر این خاطره شبیه سازی آن با شرایط کشور است. با اینکه در آن دو شبانه روز تنها بودم و وقت زیادی داشتم، در مسیر طولانی حرکت هم اتفاقات زیادی در اطرافم می افتاد، اما به جز در لحظات اولیه زخمی شدن که کمی به خانواده فکر کردم که چطور با مرگ من کنار می آیند، در تمام این مدت به بقاء و نجات از مهلکه فکر می کردم. به مسائلی از این قبیل که، چطور انرژی محدود خود را حساب شده صرف کنم، به کمین دشمن نیفتم، از مسیر درست منحرف نشوم. انگیزه حفظ بقاء، به من برای فکر کردن به درد، تشنگی، گرسنگی و حتی خانواده فرصتی نمی داد.
وقتی انسان در شرایطی قرار میگیرد که بقایش در خطر است، تا رفع خطر از آن، کاملاً طبیعی است به مسائل دیگری غیر از حفظ بقاء فکر نکند. وضعیت ایران در ۴۰ سال گذشته به گونه ای بوده که همواره عمده دغدغه ما حفظ بقاء بوده و از اینکه همچنان سرپا هستیم، احساس پیروزی و افتخار می کنیم. ما که قرار بود برای سعادت بشریت دنیا را هم شکل خود کنیم، چند دهه است که با تحریم و فشار همین دنیا با چنگ و دندان در حال تلاش برای زنده ماندن هستیم.
با جنگ، سایه جنگ، تحریم، فشار اقتصادی، تورم، بیکاری، فساد، بهره وری پایین، فرار مغزها، فرصت سوزی و غیره، سالهای سال کنار می آییم، چون در مقابل، موفقیتی عظیم به اسم حفظ بقاء را داریم، که رسیدن به آن ما را از دستیابی به موفقیت های دیگر مثل پیشرفت و توسعه اقتصادی بی نیاز می کند و یا اینکه موفقیت های غیر از حفظ بقاء به نوعی لوکس و غیرحیاتی به حساب می آیند.
برای حفظ بقاء سال های سال در حال باج دادن به همه دنیا هستیم. کالایی که در بازار جهانی یک دلار است ما باید دو دلار بخریم، اگر بخواهیم چیزی بفروشیم که دو دلار قیمت دارد باید آن را یک دلار بفروشیم، ماشین آلاتی که به قیمت دولا پهنا از خارج می خریم از گارانتی و خدمات بعد از فروش آنها بی بهره ایم، برای جابه جایی یک دلار از داخل به خارج و بالعکس باید حداقل ۱۰ تا ۲۰٪ آن را به دلالان خارجی باج بدهیم.
منابع محدود و فرصت های کشور تا چه زمانی باید به چاه ویل استراتژی حفظ بقاء بی هیچ چشم اندازی برای پایان آن ریخته شود؟ رقبای منطقه ای و همسایگان ما فارغ از دغدغه حفظ بقاء، به سرعت در حال اجرای برنامه های توسعه ای خود هستند. معلوم نیست ما در آینده ای نه چندان دور با شکاف عمیق عقب ماندگی اقتصادی خود و پیشرفت سریع رقبا و همسایگان خود چه خواهیم کرد؟ من قبل از حادثه مجروح شدنم ۷۵ کیلو وزن داشتم، سختی آن دو شبانه روز و عوارض بعد از درمان موجب شد در کمتر از ۱۰ روز ۲۵ کیلو وزن کم کنم و تا چند سال به شرایط عادی برنگشتم و با گذشت ۳۷ سال از آن واقعه هنوز از عوارض آن در رنج هستم. وقتی عوارض و هزینه عبور از چنین مشکلی که فقط چند روز بود برای یک انسان این قدر زیاد است، برای یک کشور ۸۵ میلیونی چقدر خواهد بود؟
آیا با ادامه بی پایان استراتژی بقاء، نهایتاً أصل بقاء به خطر نمی افتد؟
نظر شما :