بیست و دومین بخش از کتاب «غریبه»
مردی غربی با قلبی شرقی

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و دوم آن را می خوانید:
وقتی به کنارم، به سفره، نگاه کردم، مردی سبزه، بلند قد، خندان، با رنگ چشمانی بلوطی مات را دیدم که نگاه مکارانهای داشت، وقتی که فهمیدم عربی صحبت میکند، تسلیم شدم. از کجا این امید واهی آمده بود؟ چه می شد اگر خودش بود؟ هیچ شوک عاشقانهای به من دست نداد. احساس امنیت و مشارکت عاطفی زیادی کردم، گویی گرمایی در کمال آرامش در حال پخش شدن بود. طبیعتا می ترسیدم، و به سالها نیاز داشتم تا این ترسی که تا اعماق وجودم حفر شده بود را از بین ببرم. برای یک سال، همیشه مراقبم بود و نمی توانسنم از او جدا شوم، همیشه دنبالم بود، هر روز جمعه کنارم بود، و وقتی که ترکم میکرد، احساس ترسناکی از بیتوجهی خسته و فرسودهام میکرد. او حوصله و شهامتی داشت که او در هوسها و هذیانهای من همراه باشد. و برای رام کردن دختر کوچکی که به شکل یک زن بالغ چهل ساله درآمده بود، به معشوق پنهانی تبدیل شود که خود را از لذت گناه محروم کند. او مرا از درون درک میکرد.
یک روز به او گفتم: «در تو از مرد اروپایی چیزی جز ظاهر خارجی نیست. تو قلب مرد شرقی را داری. تو مرد شرقی هستی.»
ایریک، بردباری را از خانواده پروتستانی اصیل ریشهداری از «نیم وارییج» به ارث برده بود. پدر و مادرش افراد غیرعادیای بودند. پدرش، پیر بوردروی، باستانشناس بود، که در مرکز ملی پژوهش پژوهشگر بود، کعبه آمالش زمینشناسی بود که دنبال هر چیزی میگشت. تسخیر احساسات بود، تا حدی که بعضی وقت ها غیر واقعی می نمود. علی ای حال؛ ایریک در استراسبورگ به دنیا آمد، گویا سه ساله بود که به همراه خانواده اش برای یک سفر مطالعاتی به بیت المقدس شرقی می رود. سپس در لبنان بزرگ می شود، در جایی که مادر شوهرم، فرانسواز، مدیر دبیرستان پروستانی در بیروت بود. چه زنی! در نهایت شجاعت و استقامت معنوی، زنی مسئولیتپذیر که در جریان جنگ لبنان نقشی استثنائی داشت. او با طرفهای گوناگون مبارز، مسلمان و مسیحی رویارو شد. حتی درهای مدرسهاش را به روی فلسطینیان گشود و برادر عرفات در آنجا پناه گرفت. وقتی که به مراکش آمد تا کسی که دل پسرش را برده بود، ببیند، همه جذابیتها را نشانش دادم تا وسوسهاش کنم. تنها ۱۱ سال از او کوچکتر بودم! داستانم را می دانست، و می دانست که کارم به هیچ وجه آسان نیست. در ۱۰ اکتبر ۱۹۹۸ با حضور تعدادی از دوستان نزدیکمان در خانه ای در ناحیه سیزده در پاریس ازدواج کردیم. احساس کردم که بعضی چیزها ناقص است: ماشین عروس، دو شاهد، و شعبدهبازیای که البته اتفاق افتاده بود. آیا می توانستم فیالبداهه کاری کنم؟ آنچه در ذاتم بود را انجام داده بودم: کاری کنم که ایریک از من بخواهد که ازدواج کنیم!
ادامه دارد...
ترجمه: علی موسوی خلخالی
نظر شما :