بیست و یکمین بخش از کتاب «غریبه»
نخستین دیدار

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و یکم آن را می خوانید:
من کیستم؟ آیا من یک موجود کوچک متحرک در این خودرو هستم؟ آیا من همانی هستم که پادشاه مستبد به تازگی او را آزاد کرد، مثل یک ملت در دوران مدرن؟ ما در ۱۳ ژوئیه ۱۹۹۶ هستیم. باید من از قدم زدن در پاریس در این وضعیت خود استفاده کنم، وقتی که دوره لیسانسم را می خواندم درباره آن زیاد شنیدم. باید زندگی حقوقش را پس بگیرد. هیچ اتفاقی نمی افتد. خالی، احمق و رها شده بودم. از بس که قلبم جریحهدار بود هیچ چیز إحساس نمی کردم. قلبم به یک شوک الکتریکی نیاز داشت. شاید، در این لحظات تاریک بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز بود، حتی شک داشتم که بتوانم از نو عاشق شوم. از وقتی که رسیدیم، با رؤوف و سکینه، که آنها هم آزاد شده بودند، نزد خاله ام، فوزیه، توقفی داشتیم، خواهر مادرم: به سنت استقبال مغربی ها، شیر استقبال نوشیدیم. همدیگر را در آغوش کشیدیم و رایحه آزادی را استشمام کردیم. با این وجود، در درونم غافل بودم. وقتی که به خانه ایریک رسیدم، زندان را فقط در سرم درک می کردم. إحساس می کردم که زندانی خودم هستم. بدون صبر بیپایان ایریک، و پیشبینی و پشتیبانی همشگی او، قطعا از هم فرو میپاشیدم. ایریک شرقی.
ایریک را در بهار سال ۱۹۹۵ در بوردروی ملاقات کردم. در آن وقت، از حقوق شهروندی محروم بودم و گذرنامه سفر نداشتم، خودم را با کار سرگرم کرده بودم، که آن هم قبل از همه به همت و مدد نورالدین عیوش بود که مرا نزد خود به آژانس ارتباطات برد که در آنجا مسئول تولید بودم. و از آنجا که به ندرت خارج می شدم، و البته مخصوصا به دلیل مسائل کاری بود، منطق حکم می کرد که دعوت دوستانم مریم و کمیل، پسر جلون برای شرکت در مراسم ازدواجشان را رد کنم، مراسمی که خانمها بیش از اندازه آرایش میکردند و به حد افراط خودنمایی می کردند و أصلا برایم قابل تحمل نبود. در آن موقع هر گونه تکلف اجتماعی آزارم می داد. اگر دعوت شرکت در آن مراسم را رد کرده بودم، هیچگاه ایریک را نمیدیدم. اما این مریم بود که از من خواست کمکش کنم: با تقاضای او دیگر نمی توانستم از زیر بار دعوت فرار کنم. در صبح همان روز، بعد از آب و هوای حمام، که عروس با دوستانش به آنجا می رود، تماسی تلفنی با یکی از نزدیکانم داشتم، که پیشگوی فروتنی است. با هیجان به من گفت:
- کیکا، با او دیدار کردی، آن کس که از آن طرف اقیانوس آمده، مرد زندگیات است.
آن را حرف مزخرفی قلمداد کردم! باور نکردم. از سوی دیگر، آزادی این را نداشتم که هر کسی را دوست داشته باشم، هر کس که می خواست به من نزدیک شود از سوی سازمان امنیت حکومت مورد بازخواست قرار می گرفت. دورهمیام با خارجی ها فقط به این محدود بود که آنها را تا دم هواپیمایشان بدرقه کنم. همیشه إحساس می کردم که در لباسی مثل لباس غواص ها زندانیام، به دنیا از اعماق انزوایم می نگریستم.
ادامه دارد...
نظر شما :