بیستمین بخش از کتاب «غریبه»
سرانجام آزادی
![سرانجام آزادی](/images/www/fa/news/news-primary/2025/1738758272-.jpg)
دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیستم آن را می خوانید:
آیا ضروری است یک چیزی آن قدر زیبا باشد تا صحیح جلوه کند؟
در ۲۶ فوریه ۱۹۹۱، من در حال پوشیدن شلوار جینز و یک پیراهن مردانه هستم، می خواستم نخستین گامم، نخستین گام هایم در دنیا را بردارم. وا حسرتا! پنج سال تحت پیگرد و زیر نظر بودیم و استراق سمع می شدیم. به اربابان مشاغل هشدار داده شده بود که به ما کار ندهند. همه آشنایان و دوستداران و حتی عشاق ما توسط سازمان امنیت مغرب مورد بازخواست و بازجویی قرار گرفتند. آیا این آزادی است؟ نه هرگز: همچنان به زندگی در زندان ادامه می دادم با این تفاوت ساده که زندانمان بزرگتر بود، و باید خودم از پس کارهای خودم به تنهایی بر میآمدم. بلد نبودم هیچ کاری بکنم. ناگزیر بودم که همه چیز را از نو یاد بگیرم. بر من جبر شده بود که وقت انسانی را بفهمم، سرعت و کندیشان، و همه ضرورتهای متعلق به زمان را. خوشبختی واژه ای است که از دایره لغات من حذف شده است. دیگر نمی توانستم به یاد بیاورم آن موجود خوشبخت طغیانگر را که تولد ۱۸ سالگی اش را جشن می گرفت و در مراسمش خیره کننده می رقصید. ملیکه اوفقیر؟! او زن دیگری است.
خانه نداشتم، اجازه کار نداشتم، یک شبح بودم. حتی می توانم بگویم از فرط لج بازی، و همچنین اگر شجاعت نور الدین عیوش نبود، شانس آن را نداشتم که در زمینه رسانه کاری به دست آورم، در کنار دیوارهای ترس زندگیام را می گذراندم. امروز هم، من هنوز شبحم، این کره زمینی که روی آن گام بر می دارم مرئی نیست.
بعد از دو ساعت، دوباره خواهرم، ماریا را می بینم که به من اجازه می دهد فراری اش دهم، در ۲۵ ژوئن ۱۹۹۶ با یک کشتی گذری از مغرب به اسپانیا فرار می کند و فرصت می یابد تا دوباره زندگی کند. او بود که افکار عمومی فرانسه را برانگیخت، و کاری کرد که خودم را در اینجا بیابم، خیلی نزدیک به دنیای آزاد. گذرنامه سفری که در اختیار دارم را مدیون او هستم. ۴۳ سالم است و سرانجام همه چیز آغاز می شود.
پرواز از رباط به پاریس زمانی بسیار طولانی از من گرفت، با این حال این من نیستم که پرواز می کند، بلکه این ابزار عظیم است که زیر این رحمت بادها به پرواز در می آید. در کنارم ده ها موجود ناشناخته، دشمن، مرد و زن، روی صندلی ها با کمربند بسته نشسته اند. میهمانداران با لباس های یکدست، بر لبنشان لبخندی یخ بسته است. صدای رسای خلبان را می شنوم که یکی از کسانی بود که اجازه داشت صورت مرا ببیند... گویی در پیرامون این افراد دور و برم روی صندلی ام گم شده ام، از اینکه این مردم روی من خیره شوند و درونم را بکاوند و نظرشان را نسبت به من بیان کنند به خودم می لرزم. من در این هواپیما، در دنیای آنها به عنوان انسان های آزاده، غریبم، دنیایی را که مدت ها پیش ترک کرده بودم و موفق شده بودم آنها را فریب دهم. با وجود خودم احساس مظلومیت می کردم. در یک نگاه، از دریچه هواپیما آسمان گسترده بی مرز از برابر دیدگانم گذشت.
بالاخره در هواپیما به روی آزادی باز شد. تونل تنگی از پلاستیک هواپیما را به فرودگاه متصل می کند. در آن روهروهای تو در تو، چهره خواهرم به نظرم آشنا آمد، ناگهان میان دوربین ها و عکس بردارها و میکروفون هایی که به طرفم دراز شده بودند شناور شدم. تقتق و باز و بسته شدن عدسی ها و پرسشهای با همین ریتم بی پروا مرا احاطه کردند. چه احساسی داری؟ احساس آزادی چه تاثیری بر تو دارد؟ آیا طرح هایی داری که به آنها فکر کرده باشی؟ فردا را چگونه جشن خواهی گرفت؟ آیا چیزی داری که به ما بگویی؟
چیزهای زیادی دارم که بگویم، اما بعد از زمان های طولانی عادت ندارم چیزی به دیگران بگویم.
زندگی های گوناگونی را سپری کردم، زندگی زنی که مرفه بود، زندگی یک شاهزاده و زندگی یک زندانی. غیرممکن است آنها را در چند کلمه خلاصه کرد! علاوه بر آن، زندگی من به ندرت علاقه جمعیت مشتاقی را برمیانگیخت که این گونه به سمتم هجوم میآوردند. منتظر غمها، اشک ها و بدبختی ها باشید. در این لحظه چیزی جز تنگنایی که احساس می کردم نداشتم که به آنها بدهم. نه واژه ای و نه نگاهی. چیزی بیشتر از آنچه بودم نداشتم که بگویم.
هیچ چیز نمی دیدم، مثل آدم آهنی پیش میرفتم. ناگهان یک مرد در برابر زندگیام مانعی گذاشت، مرا گرفت و با خودش برد.
دیدار نخستم از پاریس از آن بازوان ایریک بود.
ادامه دارد...
نظر شما :