اتفاقی که چپ و راست را آزرده کرد
در باب عکس سفارت عظمای روسیه!
دیپلماسی ایرانی: کاربران ایرانی توئیتر و سیاستمدارانی از هر دو جناح، واکنشی خشم آلود به عکسی نشان داده اند که سفارت روسیه از دیدار سفیر آن با سفیر بریتانیا منتشر کرده است. این عکس در همان ایوان معروفی گرفته شده که 78 سال قبل رهبران شوروی و انگلیس و آمریکا در آن با هم نشسته بودند.
این سفر که بدون اطلاع دولت وقت ایران و در زمان اشغال کشور بدست قوای متفقین صورت گرفت، در تاریخ معاصر به نمادی از اشغالگری و مخدوش شدن استقلال ملی بدل شده و امری است که تمام ایرانیان از هر دسته و طیف و جناحی در آن اشتراک نظر دارند.
حساسیت تمام طیف های سیاسی و دیدگاه های فکری ایران امروز روی مقوله استقلال، ریشه در تجارب تاریخی و حوادث سیاسی رفته بر این سرزمین دارد.
ایران هیچگاه رسما مستعمره نشد، اما وضعیت آن به گونه ای بود که از نیمه قرن نوزدهم عملا در برابر زیاده خواهی امپریالیسم اروپایی که عمدتا در قالب دو قدرت استعماری روس و انگلیس تجلی یافته بود، بی دفاع ماند و از اواخر قرن عملا استقلال آن صرفا روی کاغذ وجود داشت.
استعمار غیررسمی و لگدمال شدن عملی سیادت و استقلال کشور، وضعیتی خاص بوجود آورد. از سویی این مدل استعمار به کلی فاقد برخی جنبه های مثبتی بود که امروزه بعضا در مطالعات پسااستعماری روی آن انگشت نهاده می شود. مشخصا برخی نهادسازی های مدرن سیاسی و اجتماعی ره آورد دولت استعمارگر در کشورهای مستعمره که بویژه در نوع انگلیسی اش، روی آن تاکید می شود. مانند تجربه دموکراتیک هند پس از استعمار که نهادسازی آن را عمدتا مرهون کمپانی هند شرقی می دانند.
استعمار غیرمستقیم ایران نه تنها فاقد وجوه بعضا ایجابی پیش گفته بود، بلکه نهادهای سنتی موجود را هم عاری از روح تحول و تعالی نمود و کشور را در بن بستی ویرانگر قرار داد.
گشودن ایران به روی بازار سرمایه داری نوظهور هم، سرنوشتی مشابه یافت و عمدتا در غارت منابع عمومی و ثروت های زیرزمینی کشور خلاصه شد. در اینجا هم، نبود زیرساخت های لازم و نهادهای ضروری سیاسی و اجتماعی باعث شد که اقتصاد سرمایه داری خیلی دیرتر از موارد مشابه، جا به روی اقتصاد سنتی و کشاورزی محور و مناسبات پیشامدرن آنها تنگ کند.
در کنار این ناخرسندی ها، استعمار خاموش و غیررسمی ایران، یک وجه تلخ دیگر هم داشت: تخریب فضای بین الاذهانی نخبگان و گروههای پیشرو اجتماعی و در نهایت سرایت آن به ذهنیت توده. مشخصا "نظریه تئوری توطئه" و ربط دادن سرنخ تمام امور عالم به دست تجاوزگر اجنبی و مسلوب الاختیار کردن توان و اراده داخلی و انکار نقش و عاملیت ایرانی، ریشه در تجربه خاص ایرانیان از استعمار دارد. به زبان دیگر اگر ایران مانند هند، هدف استعمار مستقیم قرار می گرفت و کارگزاران انگلیسی آشکارا بر کشور حکم می راندند، کمتر زمینه برای زایش تئوری های دایی جان ناپلئونی و گمانه زنی های غیرواقعی و فراتاریخی فراهم می شد. اما در وضعیت مداخله همه جانبه و آشکار و پنهان از طریق دربار قاجار و رجال سیاسی، طبیعی است این گمان ایجاد شود که دستگاه کشور کاملا سرسپرده و رجال سیاسی یا وابسته به روسند یا انگلیس. طبعا بخشی از این فرضیه ها با واقعیت همخوان بود، اما نه آن اندازه که معدود رجال ملی و سالم را هم در بر بگیرد و برخی روندهای نیمه جان را که از رهگذر موازنه بخشی در روابط با قدرت های خارجی، در پی احیای استقلال نیم بند کشور بودند، به طور کامل نادیده بگیرد.در واقع اگر کشور به صورت بلافصل تحت سیطره استعمار واقع می شد، برای شناسایی عوامل و مباشران سلطه استعماری، زحمت کمتری لازم بود تا وضعیتی که بیگانگان اراده خود را از طریق درباری به ظاهر مستقل و رجال سیاسی، اعمال می کردند.
نتیجه تسری این دیدگاه در دهه های بعدی این بود که حاکمیت اپوزیسیون را عامل شوروی و برخی دولت های دیگر بخواند و اپوزیسیون هم رژیم را عروسک خیمه شب بازی آمریکا بنامد.
هیچ یک از این دیدگاه ها کاملا منطبق بر واقعیت نبودند. شاه در دهه های چهل و پنجاه در پی ایفای یک نقش نسبتا مستقل منطقه ای و بین المللی بود و برخی طیف های اپوزیسیون هم چه در بخش مذهبی و چه طیف چپ و ملی گرا، با سرسختی از استقلال خود دفاع می کردند.
حتی فوبیای استقلال و اجتناب از وابستگی باعث شده بود که از دهه چهل به بعد تکاپوهای فکری برای برساختن نوعی نظریه بومی به منظور استغنا از غرب و مرزبندی تمدنی با آن، ناخواسته به فصل مشترک حکومت و مخالفان تبدیل شود. غرب زدگی آل احمد، بازگشت به خویشتن شریعتی، آسیاگرایی شایگان، نیروی سوم ملکی، چپ مستقل از شوروی فدائیان و اسلام نو شده و مبارز روحانیت و وجوه رقیق شده ای از همه اینها که از سوی دستگاه های فکری حکومت تبلیغ و پشتیبانی می شد، در نهایت در انقلاب اسلامی به یک مفصل بندی گفتمانی انجامید که اصلی ترین دال آن، آمریکاستیزی و تاکید افراطی روی مقوله استقلال بود.
توجه داشته باشید که در دهه پنجاه فقط مخالفان امپریالیسم را محکوم نمی کردند، شاه مغرور و سرخوش از درآمد بادآورده نفت هم، مکرر دمکراسی غربی را تخطئه و مدعی ارائه یک راه سوم بود که ریشه در سنتهای بومی و ملی داشت. ذهنیت آرمانی پیش گفته در انقلاب اسلامی به نقطه اعتلای خود رسید و تاکید بر استقلال ملی و بیگانه ستیزی با صبغه پررنگ رویارویی فکری و سیاسی با غرب، منزلتی استعلایی یافت.
در بطن کراهت از خوارداشت های تحمیل شده توسط دول بزرگ و قدرت های استعماری در زمان معاصر، یک نارضایتی عمده دیگر هم وجود داشت: تضاد میان گذشته شکوهمند ایران باستان و سده های میانه و عهد صفوی با موقعیت تنزل یافته آن در دوران کنونی به عنوان یک قدرت درجه چندم. مجموعه این عوامل مصالح کافی برای یک ذهنیت بیگانه ستیز و مقصرپندار آماده می سازد.
در مقطع انقلاب، استقلال صرفا شعار کلیدی جمهوری اسلامی نبود، گروه های چپ ریز و درشت هم تضاد خلق و امپریالیسم را عمده کرده و رسیدگی به آن را مبرم ترین وظیفه انقلابیون می دانستند.
این نگاه ها هرچند امروز تا حد زیادی تعدیل شده ولی حساسیت به حفظ سیادت و سروری و نشکستن " چینی نازک " غرور ایرانی، کماکان مساله است. از این رو عکس یادگاری سفارت روسیه از دو سو مورد تنفر و انزجار قرار می گیرد. هم از سوی منتقدان نظام سیاسی که شراکت راهبردی با روسیه را جلوه ای از نفوذ فراگیر این کشور در ایران قرن نوزده و اوایل قرن بیست می دانند و هم از سوی اصولگرایان منتقد سیاست آمریکا و انگلیس که در پس هر حادثه ای، ردی از توطئه ای غربی مشاهده می کنند.
در دنیای جهانی شده امروز اما، معنای استقلال تفاوتی ماهوی با قدیم پیدا کرده است. بین المللی شدن اقتصاد و نظام تقسیم کار جدید جهانی، رویای اقتصاد خودبسنده و چاردیواری اختیاری را به محاق برده است. استقلال سیاسی بدون داشتن قدرت اقتصادی، چیزی نزدیک به محال است. کشور مقتدر کشوری است که سهم بیشتری از کیک اقتصاد جهانی داشته باشد و اصلی ترین مولفه قدرت، اندازه تولید ناخالص ملی است.
اگر دولت افغانستان علیرغم کبکبه و دبدبه فراوان و حمایت های بین المللی و ارتشی چند صد هزار نفری نمی تواند چند هفته در برابر چند ده هزار نفر طالب دوام بیاورد، راز آن در تولید ناخالص داخلی آن نهفته است! کشوری سی میلیونی با اقتصادی بیست میلیارد دلاری یعنی، هیچ! یعنی نه صنعتی وجود دارد و نه تولیدی و نه حتی طبقه متوسط قابل اعتنایی. مقایسه این رقم ناچیز با اقتصاد چهارصد میلیاردی ایران تحت تحریم و ترکیه هفتصد میلیاردی گویای همه چیز است.
چین هم مانند ایران مستقیما مستعمره نشد، اما این تمدن کهن و کشور تاریخی نیز تحت نفوذ استعمار قرار گرفت و حدود یک قرن تحقیر و تخفیف شد. پس از دوره ای انقلابیگری و تکاپوی ناکام برای انتقام از تاریخ، حزب حاکم در سودای بازسازی اقتصادی افتاد. نتیجه پس از چهل سال، تبدیل این کشور به بزرگترین اقتصاد جهان و بازگشت به گذشته باشکوه آن در دوران باستان و سده های میانه است. چین ثروتمند اکنون چنان قدرتمتد شده که به صرافت تجدید نظر در نظم بین المللی بیفتد. چین هم مانند ایران دهه های متمادی از تحقیر و مداخله غرب صنعتی سرخورده بود و نوستالژی استقلال از کف رفته آزارش می داد. سرانجام راه را از چاه شناخت و با بازسازی اقتصاد به آنچه می خواست رسید. از قضا در چهل سالی که سخت مشغول کار بود، کمتر حرف زد و به سیاست پرداخت و حتی چندان از استقلال و بیگانه ستیزی دم نزد. جذب سرمایه خارجی و کسب تکنولوژی های نوین، اولویت مهمتری بود در راهی که انتهایش قدرتمند شدن و در نهایت کسب استقلال بیشتر بود.
نظر شما :