گزارش سفر به شهر سرینگر در آستانه بحران پس از ماه رمضان در سال ۱۳۹۰

چشم به راه عید فطر در کشمیر

۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰ | ۱۴:۰۰ کد : ۲۰۰۲۲۱۶ اخبار اصلی آسیا و آفریقا
ماندانا تیشه یار در یادداشت اختصاصی برای دیپلماسی ایرانی به سفر خود به کشمیر در ماه مبارک رمضان و تجربیاتی که در آنجا داشته است، می پردازد.
چشم به راه عید فطر در کشمیر

نویسنده: ماندانا تیشه یار، دکترای مطالعات بین الملل از دانشگاه جواهرلعل نهرو هندوستان و عضو هیات علمی موسسه آموزش عالی بیمه اکو، دانشگاه علامه طباطبائی

دیپلماسی ایرانی:

پنجشنبه سوم شهریورماه 1390

شنیده بودیم اوضاع چندان رو به راه نیست، گفته بودند آن طرف ها نروید، خطرناک است. با اینهمه، برای فرار از گرمای کشنده دهلی هم که شده، دیروز صبح زود کوله بار را بستیم و در قطار نشستیم و راهی شهر جامو، پایتخت زمستانی استان کشمیر شدیم. شبی را در مسافرخانه ای نه چندان پاکیزه گذراندیم و صبح دوباره راه افتادیم تا بلکه زودتر به هوای خنک سرینگر، پایتخت تابستانی کشمیر برسیم. دیگر خبری از خطوط راه آهن نبود. میان نشستن در اتوبوس و رفتن با ماشین های جیپ که «سومو» نامیده می شدند، دومی را انتخاب کردیم و به راه افتادیم. در جاده باریک و پرپیچ و خم جامو تا سرینگر که از آغاز تا پایان سراسر زیبایی و سرسبزی است، آنچه بیش از هرچیز به چشم می خورد، حضور گسترده ماشین های ارتشی با نیروهای مسلح بود. هرچه جلوتر می آمدیم، از شمار خودروهای عادی کاسته می شد و بر تعداد ماشین های سبز ارتشی افزوده می گشت. گویی به منطقه ای جنگی وارد می شدیم. میان سربازان هندی نشسته در کامیون های ارتش، تعداد زیادی سیک با عمامه های مخصوص شان نیز به چشم می خوردند.

سرانجام پس از ده ساعت به شهر رسیدیم. باروبنه را به زور در موتور سه چرخه کوچکی که آن را ریکشا می نامند جا دادیم و کیپ هم نشستیم و به سوی «دال لِیک»، دریاچه زیبای سرینگر راه افتادیم. شهر، به شهری اشغال شده می ماند. در کنار چنارهای تنومند و کهن آن، سیم های خاردار کشیده بودند. چند پست بازرسی دیدیم که مردم را تفتیش می کردند. هر چند قدم نظامیان مسلح در گوشه خیابان و کنار مغازه ها ایستاده بودند. به هر ترتیبی بود، به کنار دریاچه رسیدیم و با قایقی کوچک و زیبا به سوی خانه های قایقی وسط دریاچه رفتیم تا اتاقی بگیریم. مردی که به ما اتاق اجاره داد، یعقوب نام داشت و هنگام غروب که ما در ایوان خانه قایقی او نشسته بودیم و از دور، شهر و جنگل های اطراف آن را تماشا می کردیم، با قهوه کشمیری به دیدنمان آمد و نشست و برایمان از اوضاع و احوال شهر گفت؛ از اینکه چقدر از جوانان کشمیری برای مبارزه در راه آزادی در زندان ها هستند، از گورهای دسته جمعی تازه کشف شده، از اینکه رهبر مجاهدین کشمیری، سیدعلی شاه گیلانی اولتیماتوم داده که اگر تا عید فطر جوانان زندانی آزاد نشوند، اعلام جهاد خواهد کرد. پس بگو چرا دوستان ما در دهلی تاکید داشتند تا پیش از عید فطر از کشمیر بازگردیم! پرسیدم شما به دنبال چه هستید؟ پیوستن به پاکستان؟ گفت پیوستن به آنها چندان بد نیست، اما به دست آوردن استقلال و درست کردن کشور کشمیر آزاد بهتر است. به هر حال می خواهیم جزو هند نباشیم. برایش گفتم در مصاحبه ای خوانده بودم که فاروق عبدالله، رئیس الوزرای پیشین استان جامو و کشمیر گفته بود: «پیشنهاد می کنم مرزهای میان هند و پاکستان را باز کنید تا کشمیری های ما بروند و وضع اسفناک کشمیری ها و دیگر مسلمانان پاکستانی را ببینند، قول می دهم خودشان برگردند و خواهان ماندن با هند شوند!» گفت مهم نیست او چه می گوید، او تنها به فکر منافع خودش است. گفتم آخر شما چند دهه است که در این مبارزه همه هست و نیست خود را گذاشته اید، چقدر می خواهید کشته بدهید؟ این مردم مردند از گرسنگی. همین پارسال تابستان مگر نبود که برای چند ماه تنها شاهرگ اتصال شهر به کشور ـ مسیر سرینگر به جامو ـ–را بستند و هیچ گردشگری نیامد و پولی در نیاوردید و تازه نزدیک بود دچار قحطی هم بشوید؟ فکر می کنی کشور درست کردن به این سادگی است، آنهم با دست خالی؟ گفت خسته شدیم بس که زیر بار زور رفتیم. ما تا آخر ایستاده ایم. گفتم اما دولت هند امروزه از جایگاه ویژه ای در عرصه جهانی برخوردار است و قدرت های بزرگ جهان ترجیح می دهند به جای پشتیبانی از شما، روابطشان را با دولت مرکزی گسترش دهند. گفت عیب ندارد، ما هم کسی را داریم که از همه قوی تر است، ما خدا را داریم. و نام «خدا» را آنگونه که در کشمیر رایج است، به زبان پارسی گفت. 

جمعه چهارم شهریورماه 1390

دیشب چند نوبت صدای نماز و دعا از چند مسجد با بلندگوهایی بسیار قوی بلند شد و نشد که تا صبح بخوابیم. در نوبت های پنجگانه نماز در طول روز نیز هر بار بیش از یک ساعت دعا از بلندگوها پخش می شود. گویی این صدای اذان نیست، صدای اعتراض است که از مساجد شهر برمی خیزد. حوالی ظهر جمعه، شهر در تب و تاب بود. مغازه داری که صنایع دستی کشمیری می فروخت، به ما توصیه کرد که امروز به بازار قدیمی شهر نرویم. گفت: جوانکان تندرو پس از نماز به سوی نیروهای امنیتی سنگ پرانی می کنند، مبادا آسیبی ببینید. گفتیم چرا سنگ می اندازند؟ گفت دیوانه اند! خودشان هم نمی دانند چه می خواهند! ما را بیچاره کرده اند با این کارها! کسب و کار همه تعطیل است. گفتم شنیده ام تا عید فطر رهبرشان به دولت مرکزی اولتیماتوم داده است. با عصبانیت گفت یک پیرمرد 85 ساله حق ندارد با سرنوشت این همه جوان بازی کند. گفت اقتصاد خوابیده، مردم گرسنه اند و آنوقت اینها می خواهند از هند جدا شوند و به پاکستان بپیوندند. پاکستان خودش آه ندارد که با ناله سودا کند! گفت ما همیشه تاریخ، جزئی از هند بوده ایم، حالا که این کشور رو به پیشرفت است، چرا باید از آن جدا شویم؟

به کنار دریاچه بازگشتیم. مسجدی کوچک و سبز رنگ در مسیرمان بود. داخل مسجد پر بود از نمازگزاران. مردم بسیاری نیز در کوچه قامت بسته بودند. نیروهای امنیتی با اسلحه دور تا دور جمعیت ایستاده و آنها را محاصره کرده بودند. خواستیم وارد مسجد شویم، گفتند مسجد جای زنان نیست! به همین صراحت! گفتند فقط در دو مسجد اصلی شهر بخش زنانه وجود دارد. برگشتیم و راهی اتاق قایقی مان شدیم. جوانی که با قایق اش ما را به سوی اتاق می برد، خیلی غلیظ به ما گفت «سلام علیکم» اغلبشان چون شال را بر سرمان می بینند، همین گونه سلام می کنند و می گویند چون مسلمان هستید، به شما تخفیف می دهیم یا حاضریم شما را با قایق روی دریاچه بگردانیم. اما این تخفیف ها و منت گذاری ها ظاهری است. در شهر، هوا که تاریک می شود، امنیت بسیار کم است. زنان در شب کمتر بیرون می آیند و بیشتر روبنده دارند. نگاه مردان سنگین است، خیره می شوند و چشم بر نمی دارند. خوف برمان می دارد از اینکه کمی دیر بازگردیم. 

غروب باز در ایوان نشسته بودیم که سر و کله یعقوب پیدا شد. کتاب حاجی بابای اصفهانی را که یکی از دوستان با خود آورده بود، در ایوان دیده بود و برخی واژگان را توانسته بود بخواند و حالا کتاب شعری با نام «نعت پیامبر» در دست داشت و می خواست ببیند ما چقدر واژگان مشترک کشمیری و پارسی داریم و چقدر از این کتاب را می فهمیم. برایش چند بیتی از کتاب را خواندم، خوشش آمد. گفت که چند سالی است اشعار صوفیانه می خواند و خواست که برایش از ایران کتاب شعر بفرستیم. شب که شد، برایمان قهوه کشمیری با طعم دارچین و زعفران و هل و گل سرخ آورد و نشستیم به خواندن هشت کتاب سهراب. در آن ایوان خنک رو به دریاچه، ما منظومه مسافر را می خواندیم و او هر از گاهی واژه هایی را که به گوشش آشنا می رسید، تکرار می کرد: مسافر، چشم، آسمان، زمین، آب، باغ، درخت، ... 

شنبه پنجم شهریورماه 1390

صبح زود برخاستیم و قایق گرفتیم و به شهر رفتیم و پیاده راه افتادیم تا بر فراز کوهی سرسبز، به دیدن معبد شیوا، خدای هندوها برویم. بین راه، جایی زیبا در کنار جاده یافتیم و بساط صبحانه را چیدیم. جاده پر بود از نظامیان هندو. از هر ده ماشینی که بالا می رفت، هشت تای آنها کامیون های ارتشی بودند. برخی سربازان هم پای پیاده و اسلحه به دست در تکاپو بودند. به معبد که رسیدیم، همه شهر زیر پایمان بود. این کوه با آن موقعیت سوق الجیشی که دارد، به دست هر طرف بیافتد، می تواند امتیازی ویژه به حساب آید. برای همین بود که ارتش هند آنجا را قرق کرده بود. برای ورود به معبد، بازدید بدنی شدیم و دوربین ها و موبایل ها را از ما گرفتند. حوالی ظهر بار دیگر به کنار دریاچه رسیدیم. 

عصر باران گرفت. کم کم داریم به سنت های ماه رمضان در اینجا خو می گیریم. هر غروب از بلندگوهای مسجد مردی با صدای بلند فریاد می زند: افطار، افطار، افطار! بچه ها تکرار می کنند و می خندیم. درست شبیه داستان هایی است که درباره تهران قدیم شنیده ایم. آن موقع که توپ افطار در می کردند و یا سحرگاهان که مردی در کوچه پس کوچه های شهر راه می رفت و بانگ می زد: «آب است و سیگار!» تا مردم بدانند چیزی به طلوع خورشید نمانده.

امشب، شب بیست و هفتم رمضان است. بسیاری بر این باورند که شب قدر، همین شب است. دم افطار، دخترکان یعقوب با ظرف های نقره ای پایه دار که روی هر کدام دو قرص نان کشمیری بود، شاد و خندان از قایق پیاده شدند و سر و صدا کنان به سوی خانه دویدند. از پدرشان پرسیدم این ظرف ها چه بود؟ گفت حلوا. امشب شام است، می دانی شام چیست؟ نه! شامکده را می دانی؟ کمی فکر کردم، شب قدر را می گویی؟ شبی که تا صبح قرآن می خوانند و دعا؟ آری. ما رسم داریم در این شب غذا برای دوستان و آشنایان می فرستیم. برای شما هم می آوریم. شب شد و ما هنوز چشم به راه حلوا. حوالی ساعت 10 یعقوب آمد. با پنج کاسه فرنی. مخلوطی گرم و شیرین از آرد برنج، گردو، نارگیل و کشمش. چقدر در آن هوای سرد و بارانی چسبید. 

یکشنبه ششم شهریور ماه 1390

دیشب تا صبح صدای شرشر باران با صدای قرآن خوانان در مساجد درهم پیچیده بود. امروز به درگاه سلطان العارفین رفتیم، جایی در محله های قدیمی شهر، در دامنه تپه ای زیبا. از دم در ورودی تا بالای کوه، گدایان به صف نشسته بودند. حدس زدم مردم شهر دست به خیر و بخشش داشته باشند که گدایی، اینچنین به شغل تبدیل شده است. گمانم درست بود. زیاد می توان کسانی را دید که سکه در دست های دراز شده گدایان می گذارند و می گذرند. کنار درگاه، بنایی زیبا و قدیمی رو به ویرانی است. هیچ کس گویی آن را نمی بیند، نه دولت و نه رهبران مسلمان. در حیاط، کنار کبوترخانه، کفش از پا می کنیم و وارد راهرویی طولانی می شویم. سقف چکه می کند. بیشتر فرش ها و موکت ها خیس هستند و تا دلت بخواهد کثیف. بارگاه سر ظهر شلوغ است. زنان و مردان، کودک و پیر و جوان به ما خیره شده اند. هیچ کاری ندارند. حتی نماز هم نمی خوانند. فقط نشسته اند. گویی انتظار چیزی را می کشند. کنار بارگاه پیر صاحب، قبرستان کوچکی است پر از سنگ نوشته هایی با واژگان پارسی. «مادری مهربان»، «دانشمندی فرزانه»، ... تاریخ سنگ ها چندان قدیمی نیست. گویی زبان پارسی از دوران مغول ها تاکنون هنوز به عنوان زبان ادب و سخنوری به کار می رود. به گرد بارگاه نیز شعرهای پارسی نقش بسته اند. تاریخ های مرگ اغلب در قالب بیتی شعر و به صورت حروف ابجد آورده شده اند. از مرد میان سالی که کنارم ایستاده می پرسم این اشعار به چه زبانی است؟ نگاهم می کند و می گوید پارسی. می گویم مگر شما پارسی می دانید؟ می گوید بله هفتاد درصد مردم می دانند. پیرمردها که همه می دانند. به نظرم رقمی که می گوید اغراق آمیز است، اما هرچه هست، پارسی هنوز چنان جایگاهی دارد که زبان عرفان و ادب به شمار می آید. چند نفری دوره مان می کنند. وقتی می فهمند ما ایرانی هستیم، با چهره های گشاده به ما خیره می شوند. و وقتی شعرها را می خوانیم، لذت می برند و می خندند. 

در بارگاه، دور ضریح را دیوار کشیده اند و زنان اجازه ورود به آن و دست زدن به ضریح طلایی را ندارند. دیوار کناری آن، پر است از پارچه های رنگی که گره در گره کنار هم نشسته اند. گاه انگشتر و النگوی طلا و گاه قفلی کوچک نیز در میان گره ها به چشم می خورند. چقدر این مردم گره در زندگی شان دارند! 

دوشنبه هفتم شهریورماه 1390

دو روز مانده است به عید. شهر وضعیت آتش زیر خاکستر را دارد. همه جا پر شده از نیروهای نظامی هندی. روی دریاچه هم گشت می زنند. عصری، در پنج دقیقه سه قایق گشتی گذر کردند. شیرینی فروشی ها غلغله است. بازار را آذین بسته اند. همه جا عبارت عید مبارک به جای عبارت رمضان مبارک نشسته است. در این میان، ما از همه ذوق زده تریم! همچنان با مردم کوچه و بازار سرگرم بحث سیاسی و چانه زدن برای خرید شال کشمیری هستیم! گاه جانب مردم را می گیریم و گاه جانب دولت را. دوستان کم کم به این نتیجه رسیده اند که دولت هند حق دارد از تمامیت سرزمینی خود دفاع کند، اما آنچه که بیش از همه برایمان ناخوشایند است، این نمایش آزار دهنده قدرت است که بدجوری به چشم می آید. حضور نظامیان، با آن لباس های سراسر پوشیده و بدشکل و ترسناک، در حالی که گاه حتی صورت خود را پوشانده اند و هر کسی را که بخواهند، می توانند در خیابان تفتیش و دستگیر کنند، ناراحتمان می کند. انگار کسی روی زخم خاطره مان، ناخن می کشد.

یعقوب امروز ما را برای ناهار عید دعوت کرد. پس از رایزنی بسیار، بالاخره معلوم شده که قرار است چهارشنبه عید باشد. بلیت هواپیما را برای ظهر آن روز گرفتیم. تنها علت حضورمان تا چهارشنبه، کنجکاوی مان برای شرکت در نماز عید فطر در این شهر است. 

سه شنبه هشتم شهریورماه 1390

امروز فرصتی دست داد تا با چند دوست قدیمی کشمیری در ساعات مختلف دیدار کنم و گپی بزنم. یکی از آنها شیعه بود و هرگاه می خواست این نام را بر زبان آورد، صدایش را بسیار پایین می آورد و محتاطانه نگاهی به اطراف می انداخت. پرسیدم شما اینجا به کسی نمی گویید پیرو چه مذهبی هستید؟ گفت ما اینجا در اقلیت هستیم. بهتر است که فقط خود را مسلمان بنامیم. گفتم موضع دولت هند در برابر شیعیان کشمیری چیست؟ گفت فرقی نمی کند، شیعه و سنی هر دو به یک اندازه سرکوب می شوند. باور نکردم. کمی بعد پرسیدم آیا شما هم مانند مجاهدین سنی استقلال می خواهید یا می خواهید به پاکستان به پیوندید؟ گفت ما ترجیح می دهیم با هند بمانیم، می دانی که، سنی های پاکستانی چندان میانه خوبی با شیعیان ندارند. پاسخ پرسش پیشینم را گرفتم. بر این باور بود که بسیاری از معترضین، از مجاهدین نیستند. مردم بی گناهی هستند که تنها به دنبال کار می گردند تا شکم خود و خانواده شان را پر کنند و چون کار نیست و اقتصاد رونقی ندارد، اعتراض می کنند و دستگیر می شوند و پس از چندی، ناراضی تر از پیش، آزاد می شوند و این دور همچنان ادامه دارد.

دوست دیگری که از روزنامه نگاران پیشکسوت این منطقه به شمار می آمد، پس از آنکه با حوصله و به طور مفصل تاریخ کشمیر را از هنگام استقلال هند تا به امروز با هم ورق زدیم، به نکات جالبی اشاره کرد. به تفصیل برایم از نقش هر یک از قدرت های منطقه ای و بین المللی و اینکه کدام یک از احزاب کشمیری از کدام سو پشتیبانی می شوند گفت. سندی برای گفته هایش ارائه نداد، اما نکته هایش شنیدنی بودند. هنگامی که از او درباره نظر افکار عمومی کشمیر پرسیدم، گفت نکته اینجاست که اگر امروز فراخوان شرکت در تظاهرات ضد حکومتی بدهند، شاید یکصد هزار نفر در آن شرکت کنند و اگر فردا دولت انتخابات برگزار کند، باز می بینی که بسیاری از همان آدم های دیروز در انتخابات شرکت کرده و گاه حتی به نامزدهای دولتی رای داده اند. به نظر او به عنوان یک روشنفکر کشمیری، شاید بتوان گفت که اینجا ژست مبارزه را گرفتن، بیش از خود مبارزه اهمیت یافته است. 

غروب درباره اینکه فردا برای نماز عید فطر به کجا برویم، از این و آن پرس و جو کردیم. جایگاه های بسیاری از عیدگاه گرفته تا درگاه پیرصاحب را پیشنهاد کردند. یک نفر شیعه هم گفت چرا به مساجد شیعیان نمی روید و امام باره و مسجدی دیگر در محله حسن آباد را پیشنهاد داد. با اینهمه، تصمیم گرفتیم به مسجد زیبا و باشکوه حضرت بال برویم چون آنجا می تواند فردا قلب تحولات و حضور مسلمانان و نیروهای امنیتی باشد.

شباهنگام صدای مناجات برخاست. گوینده پشت سر هم نام «پروردگار» را می گفت و دعا می کرد و مردم آمین می گفتند. دعاخوانی تا صبح ادامه داشت. نزدیک سحر، صدای الوداع الوداع نمازگزاران بلند شد، خورشید صبح عید در حال بالا آمدن بود. 

چهارشنبه نهم شهریورماه 1390

امروز عید فطر است. حتی یک قایق هم گیر نمی آید تا ما را به ساحل رو به رو برساند. سرانجام یعقوب به دادمان می رسد. با کرجی کوچکش ما را با خود می برد. مردها همه نونوار، با پیراهن های بلند تا سر زانو، عرقچین و شلوار سفید و زنان با لباس های زری دوزی آراسته به خیابان آمده اند. همه جا از صبح شلوغ است. ریکشایی گیر می آوریم و کرایه ای گزاف می دهیم تا به مسجد حضرت بال برویم. خیابان های اطراف مسجد را بسته اند. همه پیاده راهی آنجا هستند. مامورین پلیس با خارجی ها رفتار خوبی دارند. به بقیه هم زیاد کاری ندارند. گویی می خواهند از بروز تنش دوری کنند. ما را راهنمایی می کنند تا از راهی کوتاهتر به مسجد برسیم. رو به روی در مسجد، صفی طولانی از گدایان به ترتیب کنار هم نشسته اند. همه سیه چرده و خاک آلوده. برعکس مردم شهر. دو نوجوان، کنار در مسجد، دو سر پارچه زیبای چارگوش بزرگی را به دست گرفته اند تا مردم فطریه هایشان را در آن بیاندازند. مردم دسته دسته روانه حیاط پهناور و سرسبز مسجد هستند. سربازی هندی به نرده های داخل مسجد تکیه داده و به آرامی به مسلمانان سپیدپوشی می نگرد که به آهستگی به سوی محل نماز روانه اند. زنان در حیاطی دیگر که رو به دریاچه است، با روسری های رنگی در صف های متعدد کنار هم نشسته اند. بلندگوی مسجد دعای روز عید را می خواند. نماز حوالی ساعت ده و نیم صبح با حضور هزاران مسلمان کشمیری برگزار می شود. 

بچه ها از دهلی تلفن زدند. نگران ما بودند. خبر دادند نشست سالانه ادبی که قرار بود این بار با حضور سلمان رشدی در سرینگر برگزار شود، به دلیل مسائل امنیتی لغو شده است. گفتند زودتر بجنبید و بیایید. ما در راه فرودگاه بودیم و من در فکر نوشته ای که بر روی زمین، درست روبروی پاسگاهی که در کنار مسجد ساخته بودند، خواندم: هند برو بیرون... 

کلید واژه ها: کشمیر هند پاکستان ماه مبارک رمضان منازعه کشمیر ماندانا تیشه‌یار سرینگر


( ۸ )

نظر شما :

احسان ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰ | ۱۳:۰۶
مقاله و سفرنامه خوبی بود و نشان دادن برخلاف تبلیغات پاکستان با حربه اسلام مانند اسلاف ترکی عثمانیش کشمیری‌ها حاضر اند با هند بماند تا پاکستان اس و پاس و تشنه به خون شیعه،نگرش ضد شیعی پاکستان را میتوان در کشتار شیعیان پاراچنار با همکاری وهابیت و ارتش پاکستان میتوانید ،در افغانستان هم با حمایت از داعش و گروههای سپاه صحابه و سپاه محمد و.....دست به کشتار هزاره‌های شیعه و اسماعیلیان میکند ،رگه های این دخالت‌ها پاکستان را در سیستان و بلوچستان و سلب امنیت از مردم با بمب گذاری در مسیر چابهار و گروگان گیری مرزبانان و گسترش وهابیت و....میتوان دید