مشاهدات خبرنگار نیویورک تایمز از جنگ موصل
پسران اجساد سوخته پدران را حمل می کردند
جیمز ورینی
دیپلماسی ایرانی: در اخبار، در فیلم جنگ را تماشا می کنید، حال آنکه در جنگ آن را می شنوید. تفنگ ها صبح و شب به آتش بازی مشغول اند، اما شما تنها برخی اوقات شلیک آنها را می بیند. تا آنجا که تصاویر اجازه دهند، هر نبردی آوای خودش را دارد.
تا ماه مه بیشتر مناطق غرب موصل بازپس گرفته شده بود و شهر کهن تحت محاصره ارتش عراق قرار داشت. سربازان آماده بودند، تا این نبرد، این جنگ به پایان رسد. می شد این را در طرز ایستادن شان دید، در صورت شان، در حالتی که سلاح در دسته گرفته اند به چشم دید. در پایان، بر اساس تخمین های غیر رسمی، نبرد موصل جان هزار تن از نیروهای ویژه و هزاران غیر نظامی را گرفت.
از یک سرباز پرسیدم پس از نبرد چه خواهی کرد. پاسخ داد: "به گمانم بروم هاوایی، یا تلعفر." تلعفر آخرین سنگر داعش در عراق است. ادامه می دهد: "وقتی قرارداد را در ارتش امضا می کنی، مرگ را امضا کرده ای". نوعی بیزاری و ستوه در صدای اش که که ورای این اماکن امتداد پیدا می کند، ورای پیروزی اجتناب ناپذیر و رسمی بر داعش. همچون بسیاری دیگر می دانست که شورش ها از میان نخواهد رفت و به زیر زمین می رود، همچنان که القاعده زیر زمین رفت، و منتظر بحران سیاسی یا فرقه ای دیگر خواهند ماند. انتظاری که احتمالا چندان به درازا نمی کشد، نشانه های جنگی دیگر را می توان در دور و اطراف عراق امروز دید. شبه نظامیان شیعه در تلاش هستند کنترل آنچه در دست سنی ها است، از جمله اطراف موصل را در اختیار بگیرند. قبایل شبه نظامی سنی هم در پاسخ فعالیت های شان را گسترش می دهند. پیشمرگه های کُرد نیز مهیا می شوند تا از مناطقی که در جنگ با داعش به اشغال خود در آورده اند دفاع کنند.
صحبت به پرزیدنت ترامپ کشیده می شود، کسی که تلاش کرد عراقی ها را از ورود به ایالات متحده منع کند. مردی دیگر می گوید "قبل از اینکه انتخاب شود نمی دانستم علاقه ای به مسلمانان ندارد. برعکس فکر می کردم حواسش به آنهایی است که به نام اسلام جنایت می کنند. به جای اش سراغ ما آمد."
سپیده دم، در کنار گروهی حدودا 40 نفره از سربازان در خیابانی با شیب تند که شهر موصل را زیر پا داشت ایستاده ام، چشم اندازی به ساختمان های ویران شده و گنبدهای سوراخ سوراخ شده، در امتداد دجله و فراتر از آن به کوهستان های کردستان عراق دارد. هوای تمیز و گرمی است – تابستان نزدیک است – مناره سبز رنگ مسجد اعظم درست مقابل چشمانمان قرار دارد، پشت به قله ها. دود سیاهی از خودروهای زرهی داعش به پا خاسته و آتش تفنگ ها نیز مداوم ادامه دارد.
خیابان ها خشک و تهی هستند: نبرد بسیار گزنده بود، بمباران ها بسیار شدید بود، بیش از 750 هزار تن از مردم نهایتا از غرب شهر گریخته اند. هر روز صف هایی از خانواده ها به طول چند مایل می بینید که رهسپار جنوب هستند.
فرمانده سربازان سرگردی است که من چند ماه قبل در ایستگاه خدمات درمانی دیده بودم، گلوله ای به رانش اصابت کرده بود. حالش بهبود یافته به خدمت بازگشته بود. سربازان اش را به سمت یکی از خیابان های طویل و تجاری موصل پیش می برد، تصویری از ویرانی. چنین به نظر می آمد که مغازه ها و ساختمان های اداری ناگهان رها و در خیابان خرد و خاکستر شده اند. هیچ کس در خیابان نیست. سنگ فرش ها در هر جهتی دهان باز کرده اند. سربازان از تل ویرانه ها بالا می روند. انگار از جایی عبور می کنیم که هرگز رنگی از تمدن به خود ندیده است. سربازان قفس مرغ ها را در سر راه زیر آتش می گیرند. حیوانات هنوز زنده بودند. یک سرباز می گوید: "مرغ های جهادی ها هستند" یک خروس به دنبال مرد راه می افتد، حسابی خود را تکان می دهد و صدای مهیجی در می آورد. به سمت یک چهارراه پیش می روند. یک تک تیرانداز شروع به شلیک می کند. آن سوی خیابان گروهی از مردم عادی از داخل خرابه ای ظاهر می شوند و می خواهند بگریزند. در این دورنمای خالی اززندگی، آنها همچون مرغ هایی هستند که از خرابه ای بیرون جسته اند. از دهانه ای عظیم پایین می آیند. آخرین تن در گروه یک پیرمرد است. در پایین دهانه توقف کرد و فرومانده و مستاصل به بالا زل زد. گروه به راه خود ادامه می داد تا اینکه پسری جوان به پشت سر خود نگاه کرد و به سوی خرابه دوید. از آن پایین رفت، پیرمرد را روی شانه هایش انداخت و او را با خود برد. سرگرد تماشا کرد و نفس راحتی کشید.
افرادش در خانه ای در موقعیت قرار گرفته اند. تک تیرانداز مدام شلیک می کند. خطی مستقیم به سوی خانه دارد. ما داخل خانه ایستادیم، چند گلوله به نمای ساختمان اصابت می کند. از طریق رادیو درخواست پشتیبانی هوایی شد.
یک سرباز می گوید: "لعنت به تک تیرانداز، لعنت به داعش، لعنت به بغدادی."
سرباز دیگری می گوید: "من دوست دارم که عراق آزاد شود. اما نگران هستم ما را به سوریه بفرستند تا کنار آمریکایی ها بجنگیم."
یک هلی کوپتر بالای سر ما به پرواز در می آید و اطمینان خاطر پیدا می کند که صدای مسلسل اش آسمان را پر کرده است. سربازان خیال شان راحت می شود.
ما به خیابانی که شیب تندی داشت بازگشته ایم، برای مدت کوتاهی، زمانی که آسمان به لرزه در آمد و ابر قارچ مانند و بزرگی از یک خودروی بمباران شده به پا خاست.
چندین هاموی در شعله آتش می سوزند. یک مرد کنار آنها روی زمین افتاده، مرده، جسدش بر اثر حرارت از هم پاشیده است. دو مرد جوان به آن اطراف نزدیک می شوند و با نگرانی به سمت صحنه می روند. در همان حال، دو پزشک ارتش که روپوش های خود را بر تن دارد، از سمت دیگر به آنجا نزدیک می شوند. یکی از آنها تفنگی هم بر شانه دارد.
یکی از پزشکان به سمت آن دو تن فریاد می زند: "عقب بروید."
آن دو غیر نظامی همچنان نزدیک می شوند. پزشکی که مسلح نیست، تفنگ همکارش را در می آورد، فشنگ در آن می گذارد و نشانه می گیرد . دوباره فریاد می زند: "عقب بروید." و این بار آن دو جوان عقب می نشینند.
وقتی پزشکان می روند، آن دو جوان باز ظاهر می شوند. یکی به سمت شعله های آتش می رود، داشت گریه می کرد، حتی از فاصله دور، از میان دود، می توانست بگوید آن که روی زمین کنار آتش افتاده پدرشان است.
با شیون می گوید: "نمی توانم" و به سمت برادرش باز می گردد. برادرش شانه اش را می گیرد و آهسته به سمت جسد می روند. پتویی روی زمین می اندازند و تلاش می کنند پدرشان را روی آن بیندازند. یکی از برادران کوشش می کند بازوی پدرش را بگیرد، اما در عوض نواری بلند از پوستش کند می شود. سر آخر پدرشان را دور پتو می پیچند. یک سرباز به آنها ملحق می شود و گوشه ای از آن بسته بندی شوم و ترسناک را می گیرد. با هم آن را به خانه حمل می کنند.
منبع : نیویورک تایمز / ترجمه سامان صفرزائی
نظر شما :