بازی بزرگ جدید والزامات ژئوپلیتیک نوین
دیپلماسی ایرانی: بازی بزرگ یا The Great Game نامی است که به رقابت های سیاسی و نظامی دو امپراتوری بزرگ بریتانیا و روسیه تزاری در آسیای مرکزی داده شده است. این عبارت بر اساس رُمان رودیار کیپلینگ سر زبان ها افتاد.
کیپلینگ در کتاب خود در سال 1901یک افسر اطلاعاتی سواره نظام کمپانی هند شرقی بنام آرتور کونالی را معرفی می کند و اصطلاح "بازی بزرگ" را به نقل از او برای ماموریت وی نامگذاری کرده است.
رقابت های بازی بزرگ از اوائل قرن 19یعنی پیشروی روس ها در قفقاز و تقریباً پس ازامضای ترک مخاصمه گلستان (1813) مابین روسیه و ایران شروع شد و تا امضای توافق نامه 1907 بین روسیه و بریتانیا در خصوص تعیین حوزه نفوذ هر یک در ایران ادامه داشت.
پاره ای از مورخین پایان بازی بزرگ را انقلاب اکتبر 1917دانسته و بعضی دیگر قرارداد1921 را سرانجام بازی بزرگ می دانند.
طرفه آنکه بعد از جنگ جهانی دوم و پس از صدور اعلامیه ختم استعمار "کلاسیک" از این اصطلاح برای رقابت قدرت های بزرگ و نیز قدرت های منطقه ای برای کسب تفوق ژئوپلیتیک و نفوذ در اوراسیا همچنان استفاده شده است.
بعضی بر این باورند که اصطلاح "بازی بزرگ جدید" در حقیقت نوعی مفهوم سازی برای ژئوپولیتیک مدرن در اسیای مرکزی است. این مفهوم برای رقابت بین ایالات متحده امریکا، بریتانیا و دیگر اعضا پیمان ناتو از یک طرف، با فدراسیون روسیه، جمهوری خلق چین و دیگر اعضا سازمان همکاری شانگهای از سوی دیگر است که با هدف نفوذ، کسب قدرت، هژمونی و منافع در آسیای مرکزی و قفقاز شکل گرفته است.
ولی گروه دیگری که کمتر به تئوری پردازی در عرصه ژئوپولیتیک کلاسیک و مدرن اهمیت می دهند، و بیشتر "تجارت محور" هستند، بازی بزرگ جدید را در پرتو رقابت های کنونی بین کشورهای آمریکا، روسیه، چین، پاکستان، ایران، ترکیه و هند برای تأمین دراز مدت منابع وسیع نفت و گاز کشورهای متبوع خود از طریق خط لوله سراسری در جمهوری های تازه استقلال یافته آسیای مرکزی و قفقازمی بینند.
صرفنظر از اینکه با کدامیک از رویکردهای گفته شده موافق باشیم، برای تبیین و درک بهترموضوع مروری بر نظرات و تئوری های بیشتر مقبولیت یافته ضرورت خواهد داشت.
از گذشته دور آسیای مرکزی بین چهار قدرت تاریخی چین و مغولستان، روسیه، ایران و هند (انگلستان) قرار گرفته بود و طبیعتا از مزایا و مضرات قرار گرفتن در چنین موقعیت حساسی بی نصیب نبوده است.
ضمن اینکه منطقه مرکزی این سرزمین پهناور، مزیت و ظرفیت دسترسی به راه های تجاری و کنترل معبرهای حمله به هر چهار قدرت اطراف را داشت. ولی در عین حال این منطقه در طول تاریخ همواره آسیب پذیر بوده و مورد طمع و هدف حمله از اطراف خود نیز بوده است. لذا هر گاه که خلا قدرتی و یا فتوری در آنجا پدیدار شده است مورد حمله قرار گرفته و یا تحت انقیاد قدرت های دیگر در آمده است.
در سرحدات شمالی وجود استپ های مسطح و فاقد موانع طبیعی، امکان تحرک سریع به سواره نظام دشمنان می داد. مهاجمین اولیه در ابتدا "هون"ها و "مغول"ها بودند. ولی در قرون موخر ابتدا بازرگانان روس وارد شدند. و پس از انکه امپراتوری تزارها قدرت پیدا کرد و به سمت شرق تاختند، این بار ابتدا تجار روسی و سپس قشون آنها سرازیر شدند.
آنها به یمن پیشرفت تکنولوژی پس از دستیابی به مقصد، نه تنها از پشت اسب ها، که از واگن های خطوط آهن پیاده شدند.
در شرق انها با قدرت فرهنگی و جمعیتی امپراتوری های چین نظیر سلسله های "هان"، "تانگ" و"مینگ" مواجه بودند که کنترل مستحکمی بر مرزهای غربی چین داشتند. این امر موجب شد که روس ها بیشتر وزن سیاسی- نظامی خود را بر روی آسیای مرکزی بیاندازند و فشارهای خود را به نواحی جنوبی اسیای مرکزی معطوف کردند تا بنا به قولی به ابهای گرم جنوب برسند.
انها حتی به سرحدات ایران و افغانستان هم رسیدند.
در اخرین دهه قرن نوزدهم با پیشروی ژنرال کافمن، خانات خیوه و بخارا و خوقند که نوعی خود گردانی داشتند به تحت الحمایگی روسها در امدند و با امضا قرارداد آخال توسط ناصرالدین شاه در دسامبر 1881رسما دست شاهان قاجار از مناطق تحت الحمایه خود که حوزه های تمدنی مهم ایران بود کوتاه شد.
این قرارداد جهت تعیین مرز ایران روس در شرق در یای خزر و مرز خراسان بود که روس ها سرزمین های تازه بدست آورده خود را بوسیله این قرارداد رسماً به قلمرو خود ملحق نمودند.
به هر حال این رقابت مقارن دورانی بود که انگلیسی ها پس از غلبه بر ناپلئون به قدرت بلامنازع دریاها تبدیل شده بودند و به تدریج سیطره خود را بر شرق دور و اسیای جنوبی به ویژه شبه قاره هند استحکام می بخشیدند.
قصدم از این مقدمه وقایع نگاری قرون گذشته در آسیای مرکزی نیست. بلکه غرض از این مقدمه رسیدن به نقش برخی تئوری های ژئوپولیتیک و الزامات ناشی از آن در خصوص این منطقه کهن و زایش مجدد آن است.
شما علاقمندان به موضوعات تاریخ دیپلماسی یقینا نام "مکیندر" را شنیده اید و بعضی نیز به خوبی با نظرات او اَشناهستید. لذا فقط برای آنان که اشنائی کمتری دارند عرض می کنم.
سر هالفورد جان مکیندر “Mackinder” جغرافیدان انگلیسی بود که به عنوان پدر ژئوپولیتیک و نیز ژئواستراتژی شناخته می شود از بنیانگذاران و مدیران بنام L.S.E. یا همان مدرسه اقتصاد لندن است. وی 86 سال عمر کرد و در سال 1947 فوت کرد.
نظریات او در جغرافیای سیاسی پیروان زیادی داشت و همچنان دارد. او در سال 1904 رساله ای به انجمن سلطنتی جغرافیائی بریتانیا تحت عنوان "محور جغرافیائی تاریخ" ارائه داد و در آن تئوری معروف "هارتلند" خود را تشریح کرد.
این نظریات با استقبال مدرسه "ژئوپولیتیک" مونیخ آلمان نیز روبرو شد و به ویژه تئوری هارتلند، مورد توجه ژنرال "کارل هاوس هوفر" جغرافیدان، استاد دانشگاه جنگ و ژئوپولیتیسین آلمانی گردید.
رودلف هس که بعدها با هیتلر کتاب "نبرد من" را نوشتند از شاگردان "هاوس هوفر" بود. بعدها در دهه 1930 نظریات وی مورد بهره برداری آلمان نازی در دکترین “Lebensraum” قرار گرفت.
به هر حال بر طبق نظریات "مکیندر" سرزمین های کره ارض به سه دسته تقسیم می شوند:
1- جزیره جهانی، متشکل از قاره های به هم پیوسته اروپا، آسیا و افریقا. این بخش از جهان ثروتمندترین سرزمین های دنیا را تشکیل می دهند.
2- سرزمین های جزیره ای شامل بریتانیا و ژاپن.
3- جزایر خارج از جزیره جهانی شامل قاره های امریکای شمالی، امریکای جنوبی و استرالیا.
“Heartland” یا قلب جزیره جهانی در مرکز آن واقع شده است. گستره این قلب از رود "ولگا" در غرب تا رود "یانگ تسه" در شرق ادامه می یابد. همچنین این گستره از شمال به قطب و از جنوب به کوه های هیمالیا محدود می شود.
"مکیندر" در سال 1919 نظریات خود را در کتابی تحت عنوان "ایده ال های دموکراتیک و واقعیات" به شرح زیر خلاصه و تئوریزه کرد:
- هر کسی که بر اروپای شرقی سیطره پیدا کند فرمانروای "هارتلند" خواهد بود،
- هر کسی که بر "هارتلند" حاکم شود فرمانروای جزیره جهانی خواهد بود،
- هر کسی که بر جزیره جهانی حاکم شود تمامی دنیا را کنترل خواهد کرد.
تئوری "هارتلند" بطور اخص و نظریات ژئوپولیتیسین های کلاسیک عموما تاثیر بسیار زیادی در سیاست های استراتژیک امریکا در دوران جنگ سرد داشته اند.
این تاثیرات در امریکا بگونه ای عمیق بوده اند که که رگه های ملموسی از آن در دوره پس از پایان جنگ سرد و دنیای قرن بیست و یکم هنوز نیز به چشم می خورد.
از آن جمله می توان به اثر مهم برژینسکی تحت عنوان "صفحه شطرنج بزرگ: برتری امریکا و الزامات ژئواستراتژیک آن" در سال 1997 اشاره کرد.
در مورد سرزمین پهناور اوراسیا به عنوان مرکز قدرت جهان، برژینسکی دستورالعملهائی برای ژئواستراتژی امریکا ارائه می دهد. از جمله می نویسد: این یک ضرورت است که هیچ کشور اوراسیائی نباید توانائی سلطه بر اوراسیا را داشته باشد و به تبع ان تفوق امریکا را به چالش بکشد.
برژینسکی بخش اعظم تحلیل های خود را به ژئواستراتژی در آسیای مرکزی اختصاص داده است و به کاربرد قوه قهریه در گستره پهناور اوراسیا در خلا ناشی از غیبت شوروی اهمیت می دهد. وی در فصلی از کتاب تحت عنوان "بالکان های جهانی" از تئوری "هارتلند" مکیندر استفاده کرده است. وی آسیای مرکزی را بالکان اوراسیا می داند.
بسیاری از تحلیلگران عقیده دارند که بازی جدید بر محور سیاست کنترل نفت و انرژی می چرخد. از چنین منظرهائی اکنون به جای رقابت های کلاسیک، مشوق اصلی بازی جدید در سیاست ها، خطوط لوله، مسیر تانکرها، کنسرسیوم های نفتی و قراردادهای پرسود خلاصه می شوند و نه الزامات ژئوپولیتیک بی مصرف و قدیمی.
ولی جالب ان است که بدانیم اخیرا در اسناد منتشر شده توسط ویکی لیکس" گزارش تلگرافی از سفیر امریکا از دیدارش با پرنس اندرو دوک یورک فرزند ملکه انگلیس آمده است که شاهزاده از مفهوم "بازی بزرگ جدید" حمایت کرده است. بر مبنای این سند سفیر در گزارش خود نوشته است که: "...آنگاه شاهزاده اندرو به سیاست های منطقه ای اشاره کرد و افزود بریتانیا، اروپای غربی (و در راستای آن شما امریکائی ها) به بازی بزرگ برگشته اند".
شاهزاده سپس با غرور و اعتماد به نفس اضافه کرد که: "و این بار ما مصمم هستیم که برنده بازی باشیم".
تردیدی نیست که امروزه نه برژینسکی تصمیم گیرنده مهم سیاست خارجی و امنیتی امریکا است، و نه شاهزاده "اندرو" دوک یورک تاثیر زیادی در طراحی سیاست خارجی بریتانیا دارد. امروز نه دیسرائیلی و نه گلادستون و پالمرستون در بریتانیا سکان را در دست دارند بلکه افراد بالنسبه جوانی به نام دیوید با پسوندهای کامرون و میلیبند تاثیرگذارند.
ولی این امرفقط می تواند نشانه ای از ان باشد که تفکرات کلاسیک ژئوپلیتیک نمرده و از بین نرفته اند و در سطوح بالا و میانی هنوز وجود دارند. منتهی ابزار ها و روش ها به حسب فناوری ها و متغیرهای معادلات جهانی جدید دست خوش تغییر شده اند.
در اینجا به راقم این سطور اجاز بدهید که با بعضی دیگر همنوا شود و بگوید، قرن بیستم در مطالعه سیر و روند تکوینی و تکاملی روابط بین المللی وصله ناجوری بود. زیرا تفکرات و ایدئولوژی ها توتالیتر در اروپا روابط بین المللی را از مسیر طبیعی خود خارج کرد.
این به معنای آن نیست که معادلات روابط بین المللی در قرن نوزدهم عادلانه، خردمندانه و یا بر حق بودند و یا اکنون در قرن بیست و یکم چنین است.
باز هم این بدان معنی نیست که مارکسیسم در قرن نوزدهم وجود نداشت، و اینک در آغاز هزاره سوم نیز این تفکرات وجود ندارند.
براین باور نیز نیستم که تفکرات فاشیستی را موسولینی و هیتلر و فرانکو و سالازار ابداع کرده و بنیاد نهاده بودند. خیر ابدا چنین نیست.
مانیفست حزب کمونیسم در 1848 صادر شد و تفکرات فاشیستی در طول تاریخ و گذشته دور تئوریزه شده و وجود داشته اند. منتها تفاوت در این است که کمونیسم و نازیسم، و تفکراتی از این دست، فرصت رسیدن به قدرت و حکومت، ان هم به چنین گستردگی در جهان را نداشته اند.
قرن بیستم با دهه های مقدمه و موخره آن همانند پرانتزی در سلسله زنجیر تکاملی تاریخ روابط بین الملل است، که نه شباهت به قرن قبل از خود را دارد، و نه تجربه مفید وشیرین و حلقه اتصالی برای قرن بعد از خود به جای گذارده است.
لذا اگر آزادی عمل داشته باشیم که این پرانتز را از صفحه تاریخ دیپلماسی حذف کنیم و یا نادیده بگیریم، شباهت های زیادی بین وقایع تاریخ دیپلماسی قرون 18 و 19 و انچه که در قرن بیست و یکم می گذرد و یا انکه قرار است بگذرد به چشم می خورد، و متاسفانه نوعی سنخیت و استمرار بین انها به چشم می خورد.
زیرا که قواعد بازی دوباره به مسیر قبلی خود بازگشته است و دکترین ها و تفکراتی که موتور ماشین جنگ ها را به حرکت در می اورند تفاوت بنیادین و ریشه ای چندانی با گذشته ندارند.
سوال این است که چقدر بین دیپلماسی قایق های توپدار قرن 18 و 19 و ناوهای دارنده موشک کروز قرن بیست و یکمی تفاوت ماهوی وجود دارد؟
راستی ایا شما شباهت هائی بین "قضایای شرق" در نیمه دوم قرن نوزدهم و حل مسائل "بالکان" که در کنگره برلن در 1876 با داوری بیسمارک دستاوردهای پیمان "سن استفانو" را ملغی کرد و در کوتاه مدت با برقراری موازنه ای قدرت های کف بر دهان را ساکت کرد، و انچه که امروز در خاورمیانه و شرق مدیترانه و سوریه می گذرد نمی بینید؟
راستی بوسنی و هرزه گوین امروز خاورمیانه کجاست؟
مگر آن روزها در قرن نوزدهم سازمان ملل متحد و شورای امنیت وجود داشت؟ یک سیستم کنگره ای نیم بند بود که تا کنگره برلن حدود 50 سال بصورت جدی تشکیل نشده بود.
قدرتمندان در قرن بیست ویکم با خود فکر می کنند، ما محفل ها و کنگره هائی به اسم G8 و G20 و اصول عرفی حقوق بین الملل داریم. پس چه نیازی باصول دست و پا گیر مواد فصول ششم و هفتم منشور قرن بیستمی هست.
هنوز بسیاری از نظریه پردازان ژئوپولیتیک درآکادمی های نظامی، تئوری پنج ضلعی و یا "پنتاگون" خاورمیانه، و یا تئوری برتری دریائی در گستره های آبی پنجگانه برای در دست داشتن خاورمیانه و آسیای مرکزی را مطرح می کنند.
آنها بر این باورند که تفوق درخلیج فارس، دریای عرب، دریای سرخ، شرق دریای سیاه و جنوب دریای خزر منجر به سلطه بر اقلیمی پنج ضلعی و یا "پنتاگون" در خاورمیانه می شود که کنترل کننده خاورمیانه است. هر کس بر این دریاها مسلط شود می تواند دیکته کند و کنترل انرژی را در دست بگیرد.
این تئوری ها جدید نیستند و در متون قرن نوزدهم نیز با تفاوتهایی رگه هائی از انها وجود دارند.
فقط تکنولوژی های جدید "جلوه های ویژه" ای به انها داده اند و "رئال پلیتیک" جای خود را به "نوُپلتیک" داده است. شاید به تعبیری بتوان گفت که نرم افزارهای قرن نوزدهمی با نسخه های قرن بیست ویکم ”Update” شده اند.
احتمالا شما این اصطلاح جدید ”Noopolitik” را که در پایان جنگ سرد و گسترش فناوری I.T در یکی دو دهه گذشته رایج شده است شنیده اید.
این اصطلاح که بعضا در رابطه با "قدرت هوشمند یا Smart Power" به کار گرفته می شود شاید همانطور که توسط متخصصان علوم نظامی و دفاعی موسسه رند (RAND Corporation) از آن یاد شده است "دانش ژئوپلیتیک مبتنی بر شبکه" است.
در علوم سیاسی “Noopolitik” متشکل از دو کلمه یونانی و آلمانی است. در زبان یونانی لغت “Noos” به معنای "علم و دانش" و در زبان المانی Politik که همان Politics انگلیسی است معنای سیاست می دهد.
"نوپلیتیک Noopolitik" با "رئال پلتیک Realpolitik" تفاوت اساسی دارد. از "رئال پلیتیک" معمولا به کارگیری "قدرت سخت" و یا Hard power برای وادار کردن به تمکین مستفاد می شود. و حال آنکه "نوپلیتیک" مستلزم به کارگیری "قدرت نرم" است.
به قول یک صاحبنظر چینی "قدرت نرم" عبارت از چنان توانائی و قدرتی است که مردم را وادارید که شما را دوست داشته باشند و از شما استقبال کنند. و حال آنکه قدرت سخت توانائی و داشتن چنان قدرتی است که مردم باید از شما بترسند تا از شما تبعیت کنند.
ظرف پنج قرن گذشته قدرت های جهانی به هدف های توسعه طلبانه خود از طریق "قدرت سخت" و قهر و غلبه دست یافته اند. ولی در دنیای جدید، قدرت ها سعی می کنند از طریق "بیم" و "امید" و ترکیبی از قدرت سخت و قدرت نرم خواسته های خود را بدست اورند.
بیائید با هم مروری به چند مداخله نظامی پس از دوران جنگ سرد و از نوع مداخلات قرن بیست و یکمی بیندازیم.
از هائیتی "پاپادوک" و پانامای "نوریه گا" بگذریم که تیر خلاص وقتی به او شلیک شد که این شبهه قوت گرفت او با کوبا و نیکاراگوئه و لیبی محرمانه سر و سری دارد. بوش پدر نگران شد که این امر در نهایت کنترل امریکا بر کانال پاناما را به مخاطره خواهد افکند. لذا عملیات بر علیه او بعد از فرو ریختن دیوار برلن آغاز شد. زمانی که شوروی در شوک وکما بود.
صرفنظر از ان ها هیچیک از مداخلات نظامی و تغییر رژیم ها که پس از پایان جنگ سرد صورت گرفته به هنگام شروع عملیات مجوز شورای امنیت بدانگونه که در منشور و یا قطعنامه شورا تصریح شده بود را نداشته اند.
در یوگسلاوی به دلائل انساندوستانه ناتو مداخله کرد. میلوشوویچ و فرماندهان او به دیوان کیفری لاهه تحویل شدند و به اتهام جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت محاکمه شدند. حکومت تغییر کرد و کنفدراسیون یوگسلاوی کاملا از هم پاشید. بسیاری از سرزمین های استقلال یافته خوشحال بودند و از نجات دهندگان خود قدردان بودند.
در افغانستان عملیات با عنوان "جنگ علیه ترور" و توجیه "دفاع از خود پیشگیرانه" اغاز شد. طالبان خشن با افکار جزمی و سنتی برکنار و فراری شدند و مدلی از دموکراسی در کابل برقرار شد. مردمی که جلوی دوربین ها می امدند خوشحال بودند، و از ناجیان خود راضی بودند و تشکر می کردند.
در عراق پس از آنکه تمام تاسیسات صنعتی و نظامی به استثناء نفت نابود و متلاشی شدند، از اینکه مردم از دست دیکتاتور متجاوز و جنایتکاری به نام صدام که علیه شهروندان خود در حلبچه گازهای شیمیائی خفه کننده استفاده کرده بود، و در حال ساختن سلاح هسته ای بود، خلاص شده بودند. مردم عراق علیرغم اینکه امنیت و اقتصاد شان مختل بود باز خوشحال بودند و از رهانندگانشان ممنون بودند.
ولی کشورشان عملا تجزیه شده و اقلیم کردستان تشکیلات خود را دارد. و هر روز شیعه و سنی با عملیات انتحاری و یا انفجاری دسته دسته لت و پار می شوند. ولی صدور نفت که برای رفاه مردم و معیشت آنان لازم است ادامه دارد.
در لیبی برای اولین بار شورای امنیت به دلائل انساندوستانه و برای حمایت از غیر نظامی ها پرواز ممنوع اعلام کرد. نیروهای ویژه ای قذافی را به کشتن دادند و حکومت عوض شد. در دنیا هم کسی ناراحت نشد چون از شر دیکتاتور دیوانه ای راحت شده بودند.
باز هم مردم پیروزی خود را جشن گرفتند. ولی نتیجه این شد که اینک در لیبی نه غیر نظامی ها امنیت دارند، و نه رفاه سابق برای لیبیائی ها برقرار است و نه گزارشگری از لیبی گزارش تصویری می فرستد. حکومت قبیله ای و ملوک الطوایفی برقرار است. قراردادهای نفتی بازبینی شده اند و نفت هم به میزانی که باید صادر می شود. اگرچه تاسیسات آسیب دیده اند.
در سوریه بیش از دوسال است که جنگ داخلی برقرار است. روسیه و امریکا بدون حضور و امضای سوریه توافق نامه امضا کرده اند که سوریه سلاحهای شیمیائی خود را ظرف مدت کوتاهی تحویل دهد. وگرنه از خط قرمز گذشته است، و خون های ریخته شده زنها و کودکان قربانی شده در "معلولا" به جوش خواهد امد.
اینک در خاورمیانه جدید صرفنظر از اینکه آینده بشار اسد چه خواهد شد، ظاهرا سوال اساسی این است که اینده سوریه و نیز بالکان خاورمیانه چگونه رقم خواهد خورد؟ بازیگران منطقه ای و قدرت های فرامنطقه ای چگونه هوشمندانه در پوکر سرنوشت ساز خاورمیانه بازی خواهند کرد؟ امریکای بیرون آمده از انزوای قرن نوزدهم مونروئه و روسیه غیر تزاری و غیر کمونیست آیا راه حل های خردمندانه ای ارائه خواهند داد و یا آنکه با زیاده خواهی و بلند پروازی خود بخشی از مساله بالکان جدید خواهند بود؟
و مهمتر از همه اینکه ما در این بازی سرنوشت چه خواهیم کرد؟ مشکل اساسی ما کم شدن و یا رفع تحریم ها نیست (که البته آن هم در جای خود مهم است). مساله اصلی ما در دوران بعد از تحریم ها است. و اینکه ما کجای خاورمیانه وبالکان اوراسیا ایستاده ایم؟ و جایگاه خود را چگونه واقع بینانه و قابل حصول تعریف و یا مقتدرانه تحمیل می کنیم؟
نظر شما :