بولدوزر و مرداب؛ بحران سياست خارجى امريکا در افغانستان

۲۲ دی ۱۳۸۹ | ۱۶:۳۲ کد : ۹۶۷۵ گفتگو
گفتارى از سيد محمدکاظم سجادپور، استاد داشنگاه و کارشناس مسائل بين المللي.
بولدوزر و مرداب؛ بحران سياست خارجى امريکا در افغانستان

ديپلماسى ايرانى: مرگ ريچارد‌ هالبروک در سيزدهم دسامبر 2010 مصادف با بيست و دوم آذر 1389، خبرى مهم براى ديپلماسى امريکا بود و بدون پاستثنا تمام مقامات ارشد و درجه يک سياست خارجى امريکا از مرگ او ابراز تاسف کردند. مقامات ارشد کشورهاى غرب آسيا يعنى افغانستان، پاکستان و هند نيز همين خط مشى را در پيش گرفتند و به تقدير از‌هالبروک پرداختند.

اهميت‌ هالبروک به خاطر سمت وى به عنوان نماينده ويژه امريکا در افغانستان و پاکستان بود و با توجه به وضعيت فعلى سياست امريکا در افغانستان و پاکستان، مرگ او يک نقطه عطف و محلى براى تامل درباره سياست‌هاى امريکا در افغانستان و پاکستان به شمار مى‌رود. 

با توجه به اين مقدمه بايد ديد که: 1.‌هالبروک که بود و چه نقشى داشت؟ 2. وضعيت افغانستان چگونه است و سياست خارجى امريکا با چه چالشى در اين بحران روبه‌روست؟ 3. آيا افراد مى‌توانند در بحران‌هاى فعلى سياست خارجى از جمله سياست خارجى امريکا در افغانستان و پاکستان نقش ايفا کنند؟ رابطه بين نقش افراد و بحران‌ها در سياست خارجى امريکا در حال حاضر چيست؟

  1. مرگ بولدوزر

هالبروک بدون شک يکى از مهم ترين ديپلمات‌هاى معاصر امريکاست که از او در مجموعه سياست خارجى امريکا به عنوان بولدوزر ديپلماسى نام مى‌بردند. مرگ او روشن کننده چگونگى کار ديپلماتيک اوست. او در روز جمعه نهم دسامبر در حالى که در دفتر خانم کلينتون در واشنگتن حضور داشت و درباره افغانستان صحبت مى‌کرد و براى شرکت در جلسه بررسى وضعيت افغانستان که آخر هفته گذشته برگزار شد به پايتخت امريکا آمده بود در حين گزارش دادن دچار عارضه شد و به بيمارستان جرج واشنگتن منتقل شد و بعد از 21 ساعت عمل جراحى در سن 69 سالگى از دنيا رفت. يعنى آخرين محلى که قبل از بيمارستان حضور داشته، وزارت خارجه امريکا بوده است. جايى که از 1962 به آن جا پيوسته و در مناطق مختلف دنيا از آسيا گرفته تا اروپا به عنوان ديپلمات امريکا فعاليت کرده است. او دوبار معاون وزارت خارجه امريکا شده است و از دوره کندى در جوانى تا اوباما در دوران پيرى به طور پيوسته با روساى جمهور دموکرات در زمينه سياست خارجى کار کرده است.

مهم ترين دستاورد ديپلماتيک‌ هالبروک، انعقاد قرارداد صلح ديتون Dayton peace accords(1995)، بين طرف‌هاى درگير در بوسنى بود که نهايتا او توانست قراردادى را براى ترک مخاصمه و پايان جنگ وضع کند. البته برجستگى نقش‌ هالبروک منحصر به اين مورد نيست و او در حوزه‌هاى گوناگون سياست خارجى فعاليت داشته و در اکثر ماموريت‌ها توانسته عملکرد خوبى از خود به نمايش بگذارد. او يک دوره در بعد از جنگ سرد و تحولات پس از آن در آلمان سفير بوده است و يکى از افراد موثر در گسترش ناتو در اروپا و شکل گيرى تحولات بعد از جنگ سرد در اين منطقه بوده است.‌ هالبروک يک دوره در فاصله سال‌هاى 1999-2001 سفير امريکا در سازمان ملل بوده که مهم ترين پست ديپلماتيک امريکا بعد از وزير خارجه است و در منازعات مختلف از منازعات شرق آسيا، از ويتنام گرفته تا منازعات اروپا هميشه درگير بوده است.

هالبروک دو کتاب نوشته و در آن‌ها نقش خود را در سياست خارجى امريکا روشن کرده است. کتاب اول او با عنوان پايان دادن به جنگ To End the War است که بر اساس تجارب او در بالکان نوشته شده است و در کتاب ديگرش با عنوان مشورت به رئيس جمهور Council to President تجارب خود را در زمينه مشورت به روساى جمهور دموکرات به رشته تحرير در آورده است.

نقش‌هالبروک از اين جهت در مسئله افغانستان اهميت دارد که با توجه به تجارب او در زمينه پايان دادن به جنگ در بالکان از يک طرف و توليد مفهومى‌به نام اف ـ پک Af- Pak‌ موثر بوده است. طرح اين نکته سياست امريکا نسبت به افغانستان و پاکستان بايد در يک چارچوب ديده شود، کار‌هالبروک بود؛ يک سال قبل از به قدرت رسيدن اوباما در مقاله اى در سال 2008 اين مطلب را مطرح کرد که ما براى اداره مسائل در اين حوزه بايد سياست مرتبط کردن افغانستان و پاکستان را با يکديگر پى بگيريم و نمى‌توانيم سياستى جدا براى افغانستان و پاکستان داشته باشيم.

بلافاصله بعد از به قدرت رسيدن اوباما و با فاصله کمتر از دو هفته،‌ هالبروک به عنوان نماينده ويژه امريکا در افغانستان و پاکستان انتخاب شد و تا روز آخر عمر اين سمت را در اختيار داشت و در طى اين مدت فعاليت‌هاى گسترده اى براى پيش بردن سياست امريکا در افغانستان و پاکستان انجام داد.

البته سياست اف ـ پک Af-Pak به شدت مورد انتقاد بسيارى از بازيگران من جمله پاکستانى‌ها بود. مقامات پاکستانى از اينکه افغانستان و پاکستان در يک سطح سياسى و استراتژيک از سوى واشنگتن نگريسته شوند ناراحت بودند و امريکا را مورد انتقاد قرار مى‌دادند. چون به طور سنتى سياست امريکا در قالب نگاه مشترک به هند و پاکستان تعريف مى‌شد. ولى تنزل درجه پاکستان و ارتباط آن با سياست در افغانستان براى پاکستانى‌ها آزار دهنده بود ولى هر چه که بود اوباما به طور پيوسته در اين دو سال سياست‌ هالبروکى نگاه مشترک امريکا به افغانستان و پاکستان را دنبال کرده است. در واقع معمار نگاه مشترک امريکا به افغانستان و پاکستان‌هالبروک است و مرگ او در زمانى که سياست خارجى امريکا در افغانستان دچار بحران است قابل توجه و دقت است.

  1. مرداب افغانستان

سياست خارجى امريکا در افغانستان و پاکستان بى ترديد مهم ترين چالش ژئوپليتيکى براى امريکا در وضعيت فعلى است. چرا که اين بحران از يک طرف تعيين کننده سرنوشت وضعيت نظامى‌ امريکا در منطقه و از طرف ديگر يکى از عوامل موثر در تعيين سرنوشت نهايى اوباما در دور بعد است و از زاويه ديگر تقريبا تمام بازيگران عمده بين المللى و منطقه اى در بحران افغانستان حضور دارند و حضور موثر‌ آن‌ها بر پيچيدگى بحران افزوده است.

در کنار بازيگران بين المللى يعنى روسيه، چين، ناتو، امريکا و بازيگران منطقه اى يعنى پاکستان، هند، ايران و کشورهاى عربى، با بازيگرانى رو به رو هستيم که در روابط بين الملل نسبتا جديد هستند اما تاثيرگذارى دارند که از آن‌ها به عنوان بازيگران غير حکومتى non-state actors ياد مى‌شود. همه اين‌ها درگير صحنه هستند و در عين درگير بودن، سرنوشت نامشخصى براى امريکا و ناتو وجود دارد.

نگاه استراتژيک امريکا و ناتو به بحران افغانستان بسيار مهم است. به اين معنى که برنده يا بازنده شدن در اين جنگ فقط محدود به مرزهاى پاکستان و افغانستان نيست بلکه تاثيرات و پيامدهاى عميق بين المللى و داخلى براى امريکا دارد و ازن جهت مورد توجه همه بازيگران است.

از جنبه ديگر بحران افغانستان ميراثى است که از دوران قبل براى اوباما به جا مانده است و فى الواقع ميراثى دوگانه است. از يک طرف ميراث جنگ سرد امريکا و شوروى است، و از طرف ديگر ميراث مداخله نظامى‌ بوش در افغانستان در سال 2001 است که منجر به حضور نظامى‌امريکا در اين منطقه شده است. بحران افغانستان بر اساس آراى غالب در حال حاضر راه حل نظامى‌امکان پيروزى ندارد و راه حل سياسى هم در چشم انداز نيست.

ولى نکته مهم تر اين است که شايد بحران افغانستان يکى از مباحث منازعه انگيز براى تصميم گيرى در داخل دستگاه سياست خارجى امريکا است و بى ترديد از نظر تصميم گيرى يک بحران است.

اگر دو کتاب جديدالانتشار را در اى زمينه مدنظر قرار دهيم نشان مى‌دهد که اين يک بحران عميق تصميم گيرى در داخل امريکا است. يکى از اين کتاب‌ها که پرفروش ترين کتاب در امريکا هم شد جنگ‌هاى اوباما Obama’s Wars نوشته باب وودوارد است. باب وودوارد از خبرنگاران برجسته واشنگتن پست و از کسانى است که از زمان واترگيت يعنى زمان نيکسون در دهه 70 تا به حال مسائل پشت پرده سياست خارجى امريکا را مطرح کرده است. او در کتابش نشان مى‌دهد که چگونه مسئله افغانستان به يک جنگ بسيار مناقشه انگيز در داخل دستگاه سياست خارجى امريکا تبديل شده است و نيروهاى سياسى و نظامى‌ ديدگاه‌هاى مختلفى درباره آن دارند و ارزيابى‌هاى مختلفى از سرانجام جنگ افغانستان ارائه مى‌دهند و درباره چگونگى اداره جنگ توسط امريکا نظرات متفاوتى دارند. اين کتاب نشان مى‌دهد که اوباما درگير جناح‌ها و افکار و راه حل‌هاى مختلف درباره قضيه افغانستان است. يکى از سخت ترين مراحل سياست خارجى اوباما زمانى بود که خود او حدود يک سال پيش در دسامبر ابراز کرد که قصد افزايش نيرو در افغانستان را دارد.

از طرف ديگر کتاب ديگرى درباره بحران افغانستان با نام عمليات قلب سياه Operation Dark Heart به قلم آنتونى شافر که يکى از سرهنگ‌هاى ارشد امريکايى است، منتشر شده است. در اين کتاب اختلاف ديدگاه بين دستگاه‌هاى مختلف امريکا قدرى روشن تر از زاويه تضاد بين نيروهاى نظامى‌و اطلاعاتى امنيتى و بازيگران ادارى برجسته شده است. در واقع نويسنده معتقد است که راه حل سياست خارجى امريکا در افغانستان بيشتر عمليات اطلاعاتى و اقدامات امنيتى بود تا حضور نظامي. ولى درگيرى‌هاى داخل واشنگتن نهايتا امريکا را وارد جنگى کرده است که نتيجه آن نامشخص و نامعين است.

مجموعه اين موارد بحران افغانستان را به يکى از بحران‌هاى جدى براى سياست خارجى امريکا تبديل کرده است و به نظر مى‌رسد که راه حل عمده اى براى آن وجود ندارد. اگر دقت کنيم در اسنادى که در 20 نوامبر، سران ناتو در نشست ليسبون امضا کردند و منتشر شد، مسئله افغانستان يکى از مهم ترين چالش‌هاى امنيتى در جهان براى ناتو و روسيه قلمداد شده است و روسيه حاضر شد که پشتيبانى لجستيکى به نيروهاى ناتو دهد.

اين اهميت، عمق و سختى مسئله را از نظر عملياتى نشان مى‌دهد ولى در عين حال در داخل امريکا هم تصميم گيرى در اين زمينه سخت و مشکل است. مخصوصا اگر به فاکتور جديدى که به بحران افغانستان اضافه شده و محصول انتخابات ميان دوره اى است را در نظر بگيريم و آن برآمدن جمهورى خواهان در کنگره امريکا است که مخالف اعلام تاريخ معين خروج از افغانستان هستند و اين‌ها همه بحران را براى اوباما بيشتر مى‌کند. چون اوباما اعلام کرده که تا آخر سال 2011 نيروهاى نظامى‌امريکا از افغانستان خارج خواهند شد ولى تمام ارزيابى‌ها بر اين باورند که از سال 2012 به بعد حداقل به حضور سى تا پنجاه هزار نيروى نظامى‌امريکا در افغانستان نياز است.

با توجه به آن چه مطرح شد بايد پيچيدگى‌هاى پاکستان را هم در نظر گرفت که يکى از کشورهايى است که از نظر ثبات سياسى دچار مشکل است و منطقه بين افغانستان و پاکستان به تعبير برخى از کارشناسان از خطرناک ترين مناطق دنيا محسوب مى‌شود و در دوره اوباما شدت عمليات هواپيماهاى بدون سرنشين در يک سال گذشته افزايش يافته به گونه اى که بيش از کل دوران بوش است.

چنين مسئله پيچيده اى که لايه‌هاى گوناگون استراتژيک، بين المللى، سياست خارجى و سياست داخلى در امريکا را دربردارد، از نظر بسيارى از تحليل گران به مردابى براى سياست خارجى امريکا تبديل شده است که سال‌هاى جنگ ويتنام را تداعى مى‌کند و برابر نهادن ويتنام و افغانستان عبارت متعارف و متداولى در ادبيات مربوط به سياست خارجى امريکا شده است.

  1. نقش افراد و بحران در سياست خارجى امريکا

آيا افراد مى‌توانند در بحران‌هايى به اين پيچيدگى نقش ايفا کنند؟ اين سوال فقط يک سوال مربوط به سياست خارجى امروز امريکا نيست. به طور کلى مطالب و ادبيات مربوط به سياست خارجى هميشه متمرکز بر مسئله تصميم گيرى و بحران بوده است. بايد در نظر داشت که در شرايط عادى نهادها و سازمان‌هاى ادارى نقش موثرى در اداره مناسبات سياسى و امنيتى و ديپلماتيک ايفا مى‌کنند. اما در شرايط بحرانى اين افراد هستند که نقش موثرى پيدا مى‌کنند.

اما آيا همه بحران‌ها يک سان هستند؟ به نظر مى‌رسد که اين طور نيست. بحران‌هايى که فشرده، پرفشار و کوتاه مدت هستند، با بحران‌هاى مزمن،‌ طولانى و فرسايشى متفاوت اند. به نظر مى‌رسد بحران افغانستان از نوع دوم است. در اين نوع بحران‌ها نقش افراد در عين اين که مهم است، نمى‌تواند در مقايسه با بحران‌هاى فشرده، پرفشار و کوتاه مدت چندان موثر باشد.

شايد اگر از اين نظر به زندگى‌هالبروک برگرديم، بحران بوسنى با بحران افغانستان ماهيتى متفاوت و دگرگون شده دارد. در اين زمينه بايد در نظر داشت که کارى که‌ هالبروک در پيوند زدن بيش از حد افغانستان و پاکستان کرد شايد از يک نظر به عمق بحران افزود. هرچند که از نظر عملياتى بى ترديد مسئله افغانستان و پاکستان با هم مرتبط هستند، ولى با طرح سياست اف ـ پک Af-Pak پاکستان دچار نوعى بحران هويت استراتژيک شد. و جالب است که اين بحران در خود امريکا نيز نسبت به پاکستان ايجاد شد. يعنى سوال پاکستان را چگونه ببينيم در افکار امريکايى‌ها ايجاد شد.

در پاسخ به اين سوال استراتژيک اخيرا مفهومى‌ بين استراتژيست‌ها و نخبگان سياست خارجى امريکا مطرح شده است که مفهوم بديع و پرتناقضى است و آن مفهوم دوستى ـ دشمنى Friendshipomosity  است. از يک طرف پاکستان متحد استراتژيک امريکا است، از طرف ديگر به دليل سياست‌هاى‌ هالبروک و بحران افغانستان، امريکا پاکستان را يک دشمن هم مى‌بيند و ترکيب اين دشمنى و دوستى، بحران افغانستان را براى سياست خارجى امريکا بسيار پيچيده کرده که اگر چند بولدوزر ديگر هم در سياست خارجى امريکا ظهور کنند شايد به راحتى نتوانند از اين مرداب خارج شوند.


نظر شما :