فاکتورهای معادله جهانی تغییر کرده است
روابط اروپا و امریکا، ایران و اروپا و ایران و امریکا مباحثی است که در گفت و گوی مشروح دیپلماسی ایرانی با سيد علی موجانی، محقق و کارشناس حوزه روابط خارجى مورد بررسی قرار گرفت. آقای موجانی معتقد است که امروز فاکتورهای معادلههای جهانی تغییر کردهاست، پس از اين رو باید معادله را نيز از نو نوشت.
روابط اروپا و امریکا را پس از روی کار آمدن باراک اوباما چگونه ارزيابى میکنید؟
تحليلى که از روابط اخير اروپا و امريکا مىتوان داشت اين است که برخلاف تصور رايج مناسبات اروپا و امريکا پس از پيروزى باراک اوباما به عنوان رئيسجمهور امريکا بسيار عميق سازماندهى نشده است و يک نوع بىاعتمادى بين بخشهاى سياستگذار در کشورهاى اروپايى با سيستم امريکا بهوجود آمده است.
البته دلايل اين بىاعتمادى متفاوت است. يکى اين است که درون خود سيستم امريکا اختلاف ديدگاه بسيار حّاد است. يک مجله فرانسوى ( کنرآنشنه) اخيرا مقالهاى را چاپ کرده بود و در آن نوشته بود که استوارت لوى، معاون وزرات خزانهدارى امريکا در ملاقات با مقامات فرانسوى در پاريس – با قيد نام وزير خارجه - از آنها خواسته درباره مسئله تحريمها عليه ايران به اوباما فشار بياورند تا آنها (جريان نئو کان بازمانده از نظام ادارى – سياسى دولت قبل) هم در داخل اين فشارها را بالا ببرند.اگر اين خبر که صحت آن هم تکذيب نشد درست باشد، در واقع نشان مىدهد که درون سيستم امريکا يک نوع دو دستگى وجود دارد. با اين وجود بايد با واقع بينى تائيد کرد رئيس جمهور فعلى ايالات متحده آقاى اوباما هم کاريزماى بيشترى نسبت به جورج بوش دارد و هم خيلى پرتحرکتر نشان داده و کوشيده با برنامهريزى جدىترى حرکت کند، اما با اين همه تقريبا تمام تحليلگران تصديق مى کنند که در سازمان ادارى کنونى دولت امريکا يکپارچگى لازم وجود ندارد.
يک بعد ديگرى که در انتخابات امريکا خودش را نشان داد اين است که دوره زمانى براى هر رئيسجمهور دوره مشخصى است. بهويژه در دروه اول انتخابات. يعنى اگر آقاى اوباما در دو سال اول نتواند وعدههاى خود را عملياتى کند، چه بسا از بعد از سال 2010 يعنى از اواسط دوران رياستجمهورىاش با موج انتقادها – چه از ناحيه هم پيمانان خود در حزب دمکرات و چه ازز ناحيه رقباى خود در بين جمهوريخواهان - روبهرو خواهد شد. نبايد فراموش کرد که اوباما در درون دولت خود يک نمايش از دولت ائتلاف ملى را نشان مى دهد؛ پس اين چنين هيبت و ترکيبى اگر ناگهان با يک چالش مواجه شود، شکننده بودن سياستهاى اوباما و عدم يکپارچگى همکاران او را براى کارهاى اساسى نشان مىدهد.
در این پازلی که بهوجود آمده دنیس راس چه جایگاهی دارد؟
اتفاقا در بُعد سياست خارجى راجر کوهن، ستوننويس روزنامه نيوزويک مقالهاى نوشته بود که دنيس راس کجاست؟ او در اين مقاله بحث کرده بود که راس چگونه برنامهريزى مى کند. اين مقاله و برخى اخبار جسته و گريخته که طى هفتههاى اخير در سايتها و نشريات اروپايى – آمريکايى درز يافته اين گونه تصويرى را شکل مىدهند که دنيس راس در درون يک سلول جداگانهاى از وزارت خارجه کار مىکند و تلاش دارد مستقيما تمام زير ساختهاى وزارت خارجه، خاصه در امور خاورميانه را براساس الگوى ذهنى سياست خارجى عملگراى خود و آقاى اوباما آرايش دهد.در اين وضعيت به نظر مىرسد که او ديگر به هماهنگى با خانم کلينتون نمىانديشد و مىکوشد مستقيما با آقاى اوباما کار کند.
اخبار پراکنده در رسانهها به اين مسئله اشاره کرده بودند که دنيس راس يک شوراى کوچکى از نمايندگان چند وزارات خانه، مانند وزارت خزانه دارى، وزارت انرژى، وزرات خارجه، وزارت دفاع، سازمان اطلاعات و امنيت و شوراى امنيت ملى را سازماندهى کرده است و اينها قرار است مسائل مربوط به خاورميانه و از جمله ايران را مديريت کنند. مديريت اين اتاق فکر متعلق به آقاى دنيس راس و و دستيار و هماهنگ کننده او آقاى رىتکيه است.
دیدگاههای آقای ریتکیه در مورد ایران چگونه است؟
رىتکيه شخصيت شناخته شدهاى است که در رابطه با ايران کتابها و مقالههاى بسيارى نوشته است. نگاه رىتکيه به ايران چنين است که ژئوپليتيک ايران بر وضعيت سياسى اين کشور مقدم است. يعنى نظام سياسى در ايران هر چه که باشد اولويت امريکا نبايد محسوب شود، بلکه ژئوپليتيک ايران و جايگاه اين کشور بايد در تنظيم مناسبات امريکا با ايران مقدم شمرده شود. ما چنين نگرشى را طى دويست سال اخير به تواتر ديده ايم. شايد نخستين مرتبه لرد کرزن در کتاب ايران و قضيه ايران است که اين موضوع را درک مىکند. او اين نگرش را پايهگذارى کرده که مسائل ايران نبايد بر اهميت ايران تاثير گذارد. اين تفکر در عمق شناخت بيشترى را درباره ايران مىدهد و نظامهاى سياسى غربى را وا مىدارد تا از اعمال سياستهاى لحظهاى و واکنشى در برابر تحولات ايران اجتناب جويند. اينجاست که ديگر ايران براى آنها يک تهديد نيست بلکه يک وزنه يا واقعيت قابل اتکا براى همکارى است. بنظر من اين نگرش همان تفکرى است که طى دهه هفتاد ميلادى در سياست خارجى امريکا وجود داشت و مىگفتند ايران يک شريک و همکار منطقهاى است، فلذا به مسائل حقوق بشرى ايران با همه اهميتى که در آن هنگام براى ديپلماسى امريکا داشت اعتنا نمىکردند.
با وجود این صفبندی سیاسی به نظر شما رویکرد امریکا در مقابل ایران چگونه تغییر خواهد کرد؟
من از تغيير با مفهوم عينى آن سخن نمىگويم بلکه بيشتر باور دارم ما در آينده با يک تحول از ناحيه ديپلماسى ايرانيِ ايالات متحده روبرو خواهيم شد. بدين معنا که اندک اندک فضاى روابط متحول شده و شاخصهاى جديدى وارد خواهند شد با اين پيش فرض آن وقت است که مىتوانيم تا حدى به اخبار و مواضع رسانهها اعتماد کنيم و بگوييم سيستم سياسى دولت امريکا با توجه به اصل عدم انسجام داخلى– يا به بيانى معتدلتر تنوع آن- در تمام ارکان دولت امريکا، احزاب و ...سبب خواهد شد آن کشور سياست پيشرو را در مقابل ايران دنبال کند. بدين ترتيب مىتوان باور داشت که سياست آقاى اوباما درباره ايران، اگر در لحن اندک تغييرى را در مواردى داشته در عمل تا حدى نسبت به ديگر دولتهاى امريکا پيشرو بوده است. حالا سوال بايد اين باشد که پيشروى سياست خارجى اوباما تا کجا ادامه يافته و پويايى آن تابع چه عواملى است؟
این سیاست پیشرو چگونه اجرا خواهد شد؟
اينجا مسئله مهم اين است که چرا امريکا براى مقولاتى مانند مسئله کانونى خاورميانه يعنى فلسطين و افغانستان و پاکستان نماينده ويژه انتخاب کردهاست. درحالى که پيش از اين فکر مىکرديم که قرار است دنيس راس تمام اين مسووليتها را به تنهايى برعهده بگيرد. به نظرم مىرسد درون تفکرى که امريکا را هدايت مىکند، تصميم گرفته شده، مسئله ايران را از اين دو منطقه جدا کند. يعنى مسائل مربوط به اعراب و اسرائيل را از آن رو که يکى از چالشهاى اساسى روابط ايران و امريکا در سال گذشته بوده کاملا از پرونده ايران حذف کند و سعى کند تا جايى که مىتواند اين را به عنوان سوژه اول مسائل مربوط به ايران و امريکا قرار ندهد. دومين مسئلهاى که اينجا مطرح مىشود بحث تروريسم يا همان افغانستان و پاکستان است که با انتخاب هالبروک به عنوان نماينده ويژه اين موضوع هم از حوزه ديپلماسيِ ايرانى ايالات متحده خارج شده است. بنظرم تحليل اين نکته يعنى حذف پيوستگى موضوع خاورميانه و تروريسم از مقوله ايران بىنهايت مهم است.
تفکیک این پروندهها به روابط ایران و امریکا کمک میکند؟
در ديدگاه غربىها از سالها پيش مطرح شده بود که ايران 4 پرونده بينالمللى دارد. تروريسم، حقوق بشر، خاورميانه و پرونده هستهاي. من اينجا به دليل فقدان اطلاع از واقعيت درون سيستم امريکايى ناچارم تنها تحليل داشته باشم. همچنين بايد براى موفقيت تحليل دو وجه خوشبينانه و بدبينانه را در دو کفه ترازوى داورى قرار داده، آنگاه بتوان قضاوت کرد. با اين مقدمه، ارزيابى فردى ام به عنوان کسى که در تاريخ روابط ايران و امريکا از دوره قاجار مطالعه داشته اينگونه است که اگر قرار باشد تروريسم که زير شاخه آن در افغانستان و پاکستان و مافياى مواد مخدر مىگذرد از مقوله ايران جدا شود، و اگر موضوع خاورميانه نيز از اين دايره اين مناسبات جديد خارج شود، بايد گفت ديپلماسى پيشرو کنونى امريکا تصميم گرفته براى کاستن از تنشها و اختلاف ديدگاههاى سنتى خود با جمهورى اسلامى ايران، دو وزنه سنگين را پاى خود باز کند.
در اين ديدگاه نتيجه بخش بودن مذاکرات و اعتماد سازى شايد هدفگذارى اوليه است، چرا که با حذف اين دو مقوله از طرف آنها شرکا و هم پيمانان سنتى ايشان در منطقه و صحنه بينالملل را هم از صحنه مناسبات دو جانبه حذف مىشوند يا به بيانى سليستر، شايد مىخواهند مزاحمتهايى که از ناحيه لابى اسرائيل، اعراب و حتى اروپائىها طى اين سالها عارض آنها شده است، پشت سر گذارند. نتيجه آن خواهد شد که پيشروى در دو پرونده باقى مانده راحتتر باشد. اين دو پرونده يکى مربوط به مسائل ايران چون حقوق بشر و ديگرى مسائل هستهاى است. اگر بخواهيم به اين تفکر، مبنايى نگاه کنيم، مىتوان فرض کرد امريکايىها توانستهاند روى ميز شلوغ گذشته را خلوت کنند و دو سوژه را روى ميز بگذارند تا مستقيما با ايران گفتوگو کنند. بنابراين امريکايىها خواستهاند پيام دهند که مىخواهيم وارد يک گفتوگوى مستقيم با ايران شويم و به خاطر آن مقولات منطقهاى را از صحنه پاک کردهايم.
پس با این تحليل احتمال گفتوگوی امریکا با ایران بالا است؟
نمىتوانم مثل شما قاطع باشم چون در چنين ارزيابىاى چنانکه بيان داشتم دو احتمال خوش بينانه و بدبينانه وجود دارد: احتمال اول اين است که آنها در واقع مىخواهند جايگاه منطقهاى ايران را ضعيف کنند تا اگر توانستند وارد پروسه گفتوگو شوند هزينه کمى بپردازند، يعنى تنها آن چيزى که روى ميز وجود دارد. در اين رهيافت آنها زيرکانه براى شروع بازى کمترين ريسک را خواهند پذيرفت. البته بايد اين حق را هم داد که سى سال مناسبات خصمانه آنها برايشان يک بدبينى مفرط را هم به دنبال داشته است که عبور از آن و پذيرش نادرست انگارى درباره ج.ا.ا دشوار است. با اين همه نتيجه اين روش آنها ناديده انگاشتن نقش هويت گسترده و پراکنده ايران که از شمال آفريقا تا شمال شبه قاره تاثيرگذار است، خواهد شد. اينجا بايد بگويم اين يعنى آشيل پويايى سياست پيشروانه آنها. همچنانکه بيان شد اين بدبينانهترين فرض است که امريکايىها بخواهند نقش منطقهاى ايران را ناديده بگيرند و بعد به دنبال باشند که صرفا با ايران در حول مسائلى که ساده و مستقيم گفتوگو کنند. چنين رويکردى يعنى اينکه مىخواهند دائما فشار را بالا ببرد و در مورد موضوعاتى که بسيار تلخ است صحبت کنند، بدون اينکه ابزارهايى براى چانهزنى سياسى را در نظر بگيرند..
چه تاییدی بر این فرض بدبینانه وجود دارد؟
شاهد آن اين است که امريکا رويکرد جديدى به نام ترکيه را در نظر گرفته است. شما مىبينيد که بعد از سفر آقاى اوباما به ترکيه، تغييرات اساسى در سياست خارجى ترکيه به وجود مىآيد. آقاى باباجان وزير امور خارجهاى که فردى تکنوکرات است عوض مىشود و وزير امور خارجهاى مىآيد که کاملا براى خود چشم انداز منطقهاى و جهانى از نقش ترکيه دارد. به اين مفهوم که ايشان داراى افق و برنامهاى تعريف شده از رويکرد ترکيه به جهان معاصر خود است. البته اين بدين مفهوم نيست که ترکيه اين جهانبينى را نداشت بلکه از ابراز صريح آن به دلايلى ابا داشت. داووداوغلی کتابى دارد به نام "ژئوپليتيک ترکيه" که اين کتاب شايد بيش از 25 بار در ترکيه به چاپ مجدد رسيده است. او داراى يک مکتب فکرى است. يک استاد دانشگاه است. ديپلمات نيست، بلکه يک نظريهپرداز است و معتقد است که ديگر ترکيه قرار نيست کار تکنيکى صرف انجام دهد. ترکيه با آمدن اين وزير امورخارجه يک پيام را طرح مىکند و آن اين است که من آمدهام تا يک نمايش ديگرى از مظاهر ويژه خلافت عثمانى مدرن را در قالب ترکيه جديد اجرا کنم. ترکيهاى که اصول اسلامى را در قالب يک دولت مسلمان مدرن دنبال مىکند و اصول لائيک را هم در قالب پذيرفتن مباحث دموکراسى و همکارى با جامعه بينالمللى میپذیرد. اين احتمال اگر درست باشد آن فرض بدبينانه را تقويت مىکند که امريکا دارد فضاى منطقهاى ايران را از آن مىگيرد.
استناد ديگر من انتخاب مصر براى سخنرانى وعده داده شده رئيس جمهور امريکا با دنياى اسلام است. اين درست است که مصر يک کشور مهم مسلمان است، اما بزرگترين جمعيت مسلمان را ندارد و دامنه تاثيرگذارى سنتى خود را هم در دنياى اسلام نسبت به عهد ناصر از دست داده است. حتى در جهان عرب هم مصر ديگر بايد با رقبايى چون قطر يا يمن دست و پنچه نرم کند، چه برسد به آفريقا که ليبى داعيه رهبرى آن را دارد. در حقيقت چرا با اين همه واقعيات قابل لمس؛ امريکا از دو پايه ترکيه و مصر استفاده کرده است؟ اولين بار است که رئيسجمهور امريکا اینگونه به يک کشور مسلمان سفر مىکند و دو روز تمام آنجا مستقر مىشود،سخنرانى مىکند و با مقامات ديدار مىکند. اين خودش يک پيام دارد و نشان مىدهد که ترکيه را انتخاب کردهاند. البته اين وضعيت حساسيتهايى را هم به دنبال دارد. اين مسئله به شدت اسرائيل را نگران مىکند. وقتى که ترکيه بتواند نقش يک شريک قوى را بازى کند، يکى از کسانى که احساس مىکند فضا از او در ديپلماسى خاورميانهاى امريکا گرفتهشده است، طبيعتا اسرائيل است.
و فرض خوشبینانه؟
اما فرض خوشبينانه اين است که امريکايىها به اين نتيجه رسيدهاند که در موضوع خاورميانه مواضع آنها و مواضع ايران غير قابل جمع است. پس بايد اين پرونده و پرونده تروريسم را تا جايى که مىتوانند از صحنه روابط ايران و امريکا دور کنند چرا که زمينه تروريسم هم يک نوع دوگانگى در تفکر ايرانى و امريکايى وجود دارد. در اين فضا دو پرونده ديگر باقى مىماند. با نگاهى به آنها درمىيابيم که يکى ازاين دو داخلى است و مىبينيم که امريکا از مواضع اروپايىها در اين مسئله کاملا پيروى نمىکند. يعنى اينکه امريکا در واقع مثلا با اعدام که اروپايىها بسيار حساس هستند مشکلى ندارند چرا که خودشان حکم اعدام را اجرا مىکنند. پس اين نشان مىدهد که اين موضوع اولويت جدى شرکاى آنها و نه خود آنها است.
موضوع دوم، موضوع هستهاى است. طى سالهايى که پرونده هستهاى وجود داشت هميشه تنها راه حل بينابينى که مطرح مىشد يک الگوى غنىسازى در خاک ايران در قالب مشارکت جمعى و احترام به حقوق ايران و تکاليف آژانس بود. وجه بين المللى اين ايده را بيشتر يک لابى اروپايى- امريکايى دنبال مىکرد، نه روسى که مىگفت غنىسازى بايد در خاک من باشد و نه اروپايى که مىگفت اصلا غنىسازى نبايد انجام شود و نه دولت بوش که مىگفت غنىسازى باید تعليق شود تا خانم کاندليزا رايس بيايد، ديدار کند. پس در ادامه ارزيابى، خوشبينى نشان مىدهد که امريکا مىخواهد در مورد پرونده هستهاى با ايران وارد گفتوگو شود و تلاش هم مىکند ضمن اينکه ابزارهاى گفتوگوى خود را حفظ کند، فضا را از آنچه که هست تلختر نکند. اما اين به منزله تغيير نبايد تلقى شود. در مسئله بنزين شاهد هستيم که مجلسين امريکا حرکت خود را مىکنند تا مسئله به کنگره مىرسد، کنگره تصميم مىگيرد تا مسئله را فعلا در حالت انجماد قرار دهد و اجازه ندهد که اين ديپلماسى قطع شود.
اين نشان مىدهد که آنها در حاليکه پنجرهاى را باز مىبينند و معتقد هستند که اين پنجره بايد بازتر و بازتر شود؛ اما ژست تيز کردن کاردهاى خود را هم مىگيرند تا از يک طرف افکار عمومى هم پيمانان خود را عليه پيشروى خود برنيانگيزانند و از ديگر وجه در مسير پيشروى از ديوارى که سى سال در پس آن پنهان شدند با حفظ آبرو خارج شوند. اينجاست که با همه خوشبينى و اظهاراتى که سخن از تغيير بهميان آورده بود، ذهن نقّاد نمىتواند تعريف تغيير را از امريکا بپذيرد، چون تغيير جسارت پذيرش بيان اشتباه و تغيير مسير را در خود نهفته دارد. و اين چيزى است که هنوز ديده نمىشود. فلذا نهايت معنا براى بيان وضعيت جارى يک تحولِ پيشرو در سياستِ ايرانى امريکا است که دامنه پويايى آن بايد اندازهگيرى شود.
براى اين حداقل خوشبینى مطرح شد، مىتوان اشارات و استناداتى نيز برشمرد؟
تا حدى آرى؛ در واقع ترس و نگرانى اسرائيل يک نشانه است. رفتار اسرائيل قابل تحليل است به اين مفهوم که اسرائيل در مرحله اول از نزديکى امريکا و ايران ترسيد. اين ترس در کنار ترس ديگرى که اسرائيل از همکارى امريکا و ترکيه در منطقه داشت، براى اسرائيل به يک دغدغه اساسى و تهديد فکرى هويت اسرائيل در درون منطقه تبديل شده بود. دوم اينکه اسرائيلىها خط خود را از يک مقطعى عوض کردند و گفتند که ما با امريکايىها همسو هستيم. پس از آنکه دولت در اسرائيل عوض شد و دولت افراطى سر کار آمد و همه انتظار داشتند که رفتارهاى اسرائيل افراطىتر بشود، اسرائيل موضع خود را عوض کرد و به جاى کوفتن بر طبل خالى برترى نظامى خود – که البته در نبرد 33 روزه و حماسه غزه لياقت خود را بمنصه ظهور گذارد – دوباره از ديپلماسى صحبت کرد.
چرا اسرائیل موضع خود را تغییر داد؟
اين بيشتر ناشى از اين است که دولت جديد آنها نتوانست در داخل به يک اجماع دست پيدا کند. نتانياهو نتوانست يک دولت ملى و يا يک ائتلاف فراگير را سازماندهى کند. پس اسرائيل ضعيفترين دوره تاريخى خود را تجربه مىکند که در اين دوره ضعيف آنها به اين نتيجه رسيدهاند که به جاى فريادکشيدن از ابزار ديگرى استفاده کنند تا بتوانند اين دوره را طى کنند.
در يک نگرش عمومى شما در حال حاضر فضای کلی منطقه را در مقابل ایران چگونه میبینید؟
در يک نگاه عمومى به صحنه و منطقهاى که ما در آن هستيم،اين چهار ويژگى قابل توجه است:
1- اسرائيل ديگر تهديدى براى ايران محسوب نمىشود چراکه ايران توانايىهاى دفاعى قوى دارد. فضاى منطقهاى بازى دارد و جامعه جهانى به دلايل متعدد از بحران مالى تا ضعف سياسى ساختار قدرت هاى بزرگ و .. اجازه نمىدهد که اسرائيل خارج از استانداردها و هماهنگى ها حرکت کند.
2- امريکا ديگر نمىتواند با ايران دشمنى کند، چراکه امريکا به ايران در رابطه با موقعيت ژئواستراتژيک ايران نياز دارد. يا در مسئله انتقال نفت، ايران را به عنوان يک تهديد نمىبيند بلکه به عنوان کشورى مىبيند که در تمام بحرانهاى سى ساله اخير مسئولانه عمل کرده و تنها بدنبال حفظ حقوق و شان خود بوده، فلذا بايد با آن تفاهم داشته باشد.
3- روسيه ديگر احساس نمىکند که تنها متحد ايران است، چراکه فرصتهاى جديدى براى ايران باز شدهاست و ايران توانسته است در شرايط بسيار سخت توانايىهاى خود را به تنهايى جلو ببرد. مثلا در رابطه با نيروگاه بوشهر روسيه نمىتواند بگويد که من تنها سازنده نيروگاه براى ايران هستم چراکه ايران مىگويد نتيجه تعلل ها و تاخيرهاى شما سبب شد، من خود نيز با قدرت پايين ساخت نيروگاههاى کوچک را به جلو ببرم.
4- چهارمين تغييرى که در موازنه قدرت جهانى نسبت به ايران شکل گرفته است اين است که اروپا نيز ديگر نمىتواند يک فرصت براى ايران باشد. چراکه اروپا طى دهه اخير سعى نکرد صادقانه هيچ مسير تعامل و گفتوگو و مسيرى براى برقرارى ارتباط با ايران را بپيمايد. اين هم ناشى از بحرانهاى خاص اروپايى و تا حدى حس خودبينى بيش از حّد برخى از کشورهاى اروپايى بود.
در اين فضا مىبينيم که اسرائيل نمى تواند تهديد بکند، امريکا دشمنى را نمى تواند ادامه دهد، روسيه اتحاد را نتوانسته ايجاد کند و اروپا هم نتوانسته از فرصت ها استفاده کند. طبيعتا وقتى تمام فاکتورهاى يک معادله تغيير مىکند، به نظر مىرسد که اين معادله مجبور است که از نو نوشته شود.
نظر شما :