بیست و سومین بخش از کتاب «غریبه»
اولین رستوران بعد از آن رستوران ترسناک

دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش بیست و سوم آن را می خوانید:
بارها اریک را امتحان کردم، نسبت به مهاجرتم به او هشدار دادم، به او گفتم که من محکومم بچه دار نشوم، و مثل آن همسران مثال زدنی نیستم که می توانند أولاد بیاورند. در آن زمان اقیانوسها نزدیک می شدند. می توانستم ساعت ها دراز بکشم، غافل از همه جا، حتی نمی توانستم تلویزیون ببینم. در اثنای سفر اولمان، در ژوئیه ۱۹۹۶، به ساحل عاج، در هتل ایفوار وارد شدیم، برای این که یکی از دوستان عزیز ایریک را ببینیم، که مثل او مهندس معماری بود. مکان، حداقل به لحاظ منظره، مثل بهشت بود. روی بالکن ایستادم. نمی توانستم حرف بزنم و احساساتم را بیان کنم. به آشیانه نرم می نگریستم، بسیار به آن خیره شدم، ناگهان، رو به خداوند کردم، پرسیدم: این آزادی چه فایده ای دارد؟ خروجم از زندان چه فایده ای داشته است وقتی که دیگر رغبتی برای زندگی نزد من وجود ندارد؟ ایریک به من کمک کرد که به گرماگرم زندگی بازگردم، آن را لمس کنم، و ما را ترغیب کرد که از مفخیگاه خارج شوم، از آن تاریکی که همیشه از آن متنفر بودم. من «شخص» نبودم. کسی که دنبال او بگردند تا با دنیا حرف بزنم، و ترسی را که خانوادهام بیست سال با آن زندگی کردند را روایت کنم. من پیامی داشتم. ماجراجویی زندانی بودم.
اما چاره ای نداشتم جز این که به دنیای واقعی برگردم. خارج شوم، غذا بخورم، بخوابم و گامی را در برابر گامی دیگر بردارم.
«کیکا، لباست را بپوش، بیرون می رویم تا شام بخوریم.» ایریک خوش ذوق است و همیشه اشتهایش باز است، آیا یادم رفت این را یادآوری کنم؟ متأسفانه طعم غذا و لذت بردن از آن را نمی دانستم.
در «کوبول»، رستوران مشهوری در مونبارناس در سال ۱۹۷۲ بود که آخرین شامم را خوردم. ایریک می دانست که چگونه نخستین شام را مثل یک عاشق فراهم کند، او یکی از رویاهایم را در سال های اخیر زندگیام محقق کرد.
فکر می کنم انتظار داشت که سکوت مطلق مرا بشنود، آن خلاء بزرگی که استخوان هایم را مثل سرمازدگی منجمد می کند و مانع می شود تا حتی یک کلمه بگویم؟ این شک را داشتم، با این حال پشت آن سفره غذا نشستیم، همه تلاشم را کردم تا از این وضعیت خارج شوم. خدمتکارهای رستوران با آن روپوشهای سفیدشان، صحبتهای طنیناندازشان، رنگهای متنوعشان، پرنور، و ظرفهای پرزرق و برق... آزادی مرا به خود آورد و از درون بر من نهیب زد. همه آن دوران ها گذشت. و حتی شاید برای همیشه نابود شد. مثل حالت رستوران کوبول، مثل همه اشیائی که پیرامونمان بود مثل همان زمانهای خیلی دور با همان ماهیت خاص خودش. رسوران کوبول مکان خاصی در رویاهای من داشت، جایی که بارها در آن شام خورده بودم، در ذهنم تغییر ناگهانی مقاطع را ترسیم کردم، نمی توانستم در آن شب آن را فراموش کنم.
وقتی که شام تمام شد، ترس جای خستگی را گرفت: دیدم که یکی از مدیران خدمتکارها دور میزها میچرخد و به دقت فاکتور مشتریها را بررسی می کند. در دستش دستگاه عجیب و غریبی داشت. افکار سیاه ذهنم را تسخیر کردند، تصاویر دستگیری. با دست لرزانم، دست ایریک را گرفتم.
- مواظب باش، فکر کنم دنبال یکی از ما می گردند، شاید تقلبی شده باشد. ببین دارند همه فاکتورها را به دقت بررسی می کنند.
قبل از آن که بتواند جواب مرا بدهد، مدیر با آن جعبه کوچکش در دست نزد ما رسید. ایریک با لبخندی به من اطمینان داد، سپس کارتش را جلو برد، و مرد آن را در دستگاهش فرو برد. لحظات سکوت، معلق در فکر حکمت آن بودم. آخر سر، کارت را از دستگاه ماشین حساب بیرون آورد و یک برگه کوچک دستش داد، و ایریک آن کارت را در جیبش گذاشت.
- متشکرم، آقا.
نگاه کردم، باورم نمی شد، مدیر خدمتکارها با آن جعبه عجیب و غریب در دستش رفت. یک قطعه کوچکی از پلاستیک روی آن جعبه بود که لمسش می کردی و می توانستی طبقی از غذاهای دریایی بخری، به این ترتیب دنیایی که از قبل می شناختم کاملا متلاشی شد.
ادامه دارد...
نظر شما :