نگاهى خلاصه به جهان در سال ۲۰۰۷
نویسنده خبر:
دکتر هرمز همایون پور
تا چند ساعت دیگر سال 2007 میلادی به پایان می رسد. در این سال نیز، نظیر غالب سال های دیگر، شاهد رویدادهای با اهمیت و کم اهمیتی در عرصه جهان و پهنه سیاست بین المللی بودیم. در اين گزارش به رویدادهایی می پردازیم که نقش تعیین کننده ای در آینده جهان خواهند داشت.
تا چند ساعت دیگر سال 2007 میلادی به پایان می رسد. در این سال نیز، نظیر غالب سال های دیگر، شاهد رویدادهای با اهمیت و کم اهمیتی در عرصه جهان و پهنه سیاست بین المللی بودیم. بررسی همه این رویدادها از حوصله یک مقاله بیرون است و در واقع، کاری است که در تک مقاله های دیپلماسی ایرانی صورت گرفته و خواهد گرفت.
بنابراین، در اینجا، صرفاً به بررسی شماری از مهمترین رویدادها می پردازیم، با این ملاحظه که " مهم " و " مهمترین " بنا به تعریف ارتجالی ما، آن رخدادهایی است که چه در حال وچه در آینده احتمالا اثراتی گسترده و تعیین کننده داشته یا خواهد داشت.
همچنین، در این مقاله، به منظور پرهیز از تطویل کلام، اجباراً از بعضی رویدادهای بسیار مهم- نظیر مسئله هسته ای ایرانی، وضعیت انرژی در دنیا و حوزه خلیج فارس، کشمکش های سیاسی ونظامی در پاکستان و نپال و سریلانکا و برمه و عراق و افغانستان وترکیه و مقوله پردامنه تروریسم- در می گذریم و بررسی و تحلیل آنها را به سایر مقالات دیپلماسی ایرانی وا می گذاریم.
بدین ترتیب، کار خود را به برخی رخدادهایی محدود می کنیم که شاید در این روزهای« پر آشوب و خبر خیز»، علی رغم تأثیر آینده ساز خود، تحت الشعاع اخبار هیجان انگیزتر قرار گیرند.
روابط دوسوی آتلانتیک
امسال در دو کشور اصلی اروپا دولت تغییر کرد. در بریتانیا آقای براون، بالاخره بعد از ده سال، به جای دوست و رقیب و هم حزبی دیرینش آقای تونی بلر، بر کرسی نخست وزیری بریتانیا تکیه زد، و در فرانسه، نیکولای ساکوزی به جای ژاک شیراک رئیس جمهور شد.
این تغییر رئیسان دولت ها با تغییر احزاب حاکم همراه نبود و حزب کارگر در بریتانیا و حزب گلیستی اتحاد برای جمهوری در فرانسه همچنان سکان حکومت را به دست دارند.
در بریتانیا، به نظر نمی رسد که تغییر نخست وزیر باعث ایجاد تغییراتی فاحش در سیاست ها شده باشد. آقای براون، احتمالاً، بجز برخی ملاحظات یا ترجیحات شخصی، عمدتاً همان سیاست های خارجی آقای بلر را ادامه خواهد داد.
اما در فرانسه چنین نیست و به نظر اکثر ناظران تغییراتی عمده صورت گرفته و خواهد گرفت. از مهمترین این تغییرات، دگرگونی رابطه پاریس با واشنگتن است. گفته می شود که ادامه نوعی (ضعیف و شاید مصنوعی) از سیاست خارجی گلیستی با شرایط کنونی جهان و دنیای غرب سازگار نبود.
در واقع، پس از قشون کشی به عراق، یکی از از بازندگان اصلی فرانسه بود که از لحاظ سیاست بین المللی و مبادلات بازرگانی و پولی لطمه دید، درحالی که انگلستان با ادامه دادن به سیاست خارجی خانم تاچر و گسترش برنامه های اجتماعی در داخل کشور بر تأثیر و نفوذ خود افزود.
در حقیقت، فرانسوی ها و محافل تولیدی و بازرگانی آن کشور متوجه شدند که ادامه دادن به سیاست های گلیستی دیگر به نفع آنها نیست. تغییر این سیاست ها هم کاری نبود که از عهده جماعت "شیراکی" و همتایان آنها، با آن سابقه طولانی موضع گیری ها، برآید.
بنابراین به وجود سارکوزی " واقع بینی" در رأس دولت نیاز بود، کاری که با کمک محافل صنعتی و بانکی و رأی مردم فرانسه عملی شد. این تغییر، به احتمال قوی، اثراتی دیر پا در ساختار مناسبات و سیاست های خارجی اردوگاه غرب (و شرق) برجای خواهد گذاشت که نتایج آن را در مناطق دیگر دنیا، ازجمله خاورمیانه، نیز دیده ایم و خواهیم دید و در آینده احتمالاً اثرات عملی گسترده تری خواهد داشت.
سه « بن بست»
امسال شاهد بروز سه " بن بست " در سه کشور بودیم که هنوز هم حل و فصل نشده اند؛ لبنان، بلژیک و صربستان در قضیه کوسوو.
در لبنان، اختلاف نظر جناح های مختلف درباره انتخاب رئیس جمهور هنوز ادامه دارد و این کشور اکنون قریب دو ماه است که رئیس جمهور ندارد.
این بحران، در تغییرات جمعیتی و جناح بندی های سیاسی این کشور ریشه دارد. لبنان تا میانه های دهه 1950 میلادی از وضعی به نسبت مرفه و با ثبات و آرام برخوردار بود.
اولین قانون اساسی این کشور، پس از آن که سالها(یعنی از 1923 به بعد) تحت قیومت فرانسه قرار داشت، و به دنبال ماجراها و مبارزاتی شدید، در 1944 در دولت تساره الخوری، نخستین رئیس جممهور آن کشور، تصویب شد که تعادلی بین گروه های مذهبی کشور( مارونی ها، سنی ها، شیعه ها، و جماعات کوچکتر نظیر دروزی ها، ارمنی ها، پروتستانی ها...) نخست وزیر از مسلمانان سنی، و رئیس مجلس از مسلمانان شیعه انتخاب شوند.
پس از جنگ 1948 اعراب و اسرائیل در فلسطین، که به آوارگی صدها هزار فلسطینی منجر شد( عمدتاً در لبنان و اردن هاشمی)، مقدمات برهم خوردن تعادل فوق فراهم گردید که نهایتاً در دهه 1950به نوعی جنگ داخلی و دخالت تفنگداران آمریکایی کشید.
مصر در آن ایام در اوج ناصریسم قرار داشت و طرفداران جمال عبدالناصر کم و بیش در تمام کشورهای عربی به مبارزه و ماجرا آفرینی مشغول بودند.
پس از آرام شدن نسبی اوضاع، اما، لبنان دیگر هرگز به ثبات و آرامش پیشین بازنگشت. حضور فلسطینی ها، افزایش جمعیت شیعیان که احساس می کردند آن رسم و سنت دیگر موضوعیت ندارد، بروز اختلاف بین فرق مسیحی حاکم، تجاوزات نظامی اسرائیل به بهانه تلافی مبارزات انتقامی فلسطینی های ساکن لبنان که نهایتاً در اوایل دهه 1970 به لشکرکشی علنی اسرائیل و تصرف بخشهایی از لبنان انجامید، استقرار یاسرعرفات و فرماندهی سازمان آزادیبخش فلسطین( فتح) در جنوب لبنان، که حتی وقتی اجباراً به دنبال تجاوز اسرائیل به تونس منتقل شد، باز « فرماندهی های: آن طبعاً در لبنان باقی ماند، و مجموعه حوادث دیگری که بخصوص پس از معاهده اسلو در دهه 1990 به تشکیل نهادهایی نیرومند از شیعیان مخالف معاهده منجر شد.
اشغال کشور از سوی قوای سوریه، وحمایت این کشور از آن نهادها- که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، حمایت ایران هم برآن مزید شد- دست به دست هم داد واوضاع لبنان را پیش از پیش آشفته کرد تا کار به امروز کشید.
آن طور که از گزارشهای ناظران برمی آید، درحال حاضر دو گروه یا ائتلاف عمده در کشور ایجاد شده است، یکی موسوم به 8 مارس ( مخالف سوریه) و دیگری 14 مارس(مجموعه ای از شیعیان وبخشی از مسیحی ها و دروزی ها و ...).
حدود دو سال پیش، پس از ترور رفیق حریری، نخست وزیر ثروتمندی که با حمایت محافل بازرگانی و بانکی کشور و دولت های غربی تلاش کرد ثباتی در کشور ایجاد کند، چون ادعا شد در این ترور سوریه دست داشته است، احساسات ضد سوری در مملکت دامن گرفت و به خروج نیروهای سوریه از لبنان و تشکیل دولتی مخالف سوریه انجامید (که بویژه نقش آمریکا دراین جریانات کاملاً آشکار بود).
اکنون، سعد حریری، پسر رفیق حریری، رهبری مخالفان سوریه، و ائتلاف 14 مارس (که حزب الله لبنان، یعنی نیرومندترین گروه شیعیان، در آن نقشی قاطع دارد) رهبری جناح مخالف دولت را برعهده دارند. حزب الله که بخصوص پس از مبارزه جانانه اش با تجاوز دوباره اسرائیل درسال گذشته، درمحافل مختلف اعتباری درخود یافته است، ظاهراً حاضر به پذیرش اوضاع گذشته نیست و مصمم است که نقشی اساسی تر برای شیعیان و مخالفان اسرائیل درساختار حکومتی لبنان فراهم کند.
این جریانات، که خیلی خلاصه مطرح شد، " بن بست " کنونی را در لبنان پدید آورده است و، به گفته برخی از ناظران، چنانچه " پادرمیانی های " کشورهای غربی، بویژه عربستان و مصر، و نیز تلاش های دولت هایی مثل فرانسه و روسیه و آمریکا جایی نرسد، احتمال آنکه لبنان به صورت دو فاکتور تجزیه شود،" گزینه ای " کاملاً عینی است.
اما دو بن بست دیگر. بلژیک که زمانی از مستعمره داران بزرگ غربی بود، عمدتاً دارای دو منطقه است: فلاندری زبان ها در شمال و فرانسوی زبان ها (مالونی ها) درجنوب.
به طور فرضی، خطی که از بروکسل، پایتخت کشور، در امتداد شمال غربی رسم شود، این دو جماعت را از یکدیگر جدا می کند.
بروز تشنج فعلی در بلژیک از حدود تصورات گمانه زنی ها بسیار فراتر رفته است و احتمالاً نشانگر تداوم نفوذ بستگی های زبانی و" ملی " است که تصور می شد دست کم در جوامع پیشرفته و مرفه رو به رنگ باختن نهاده است.
نکته در این است که بلژیک، پس از شکست آلمان نازی که در جنگ جهانی دوم این کشور را اشغال کرد و خرابی های بسیار در آن به بار آورد( ایامی که اصطلاحاً « دوره هراس و وحشت» نام گرفته است . (1940-1945) به سرعت رو به ترقی و آبادانی نهاد.
در 1947، همراه با هلند و لوگزامبورگ، اتحادیه گمرکی بنلوکس را تشکیل داد. در 1949 عضو پیمان آتلانتیک شمالی، در 1952 عضو جامعه ذغال سنگ و فولاد اروپا، در 1955 عضو اتحادیه اروپای غربی، در 1957عضو جامعه اقتصادی اروپا ( بازار مشترک) و جامعه انرژی اروپا شد، و پس از تشکیل اتحادیه اروپا که بروکسل را مرکز اداری و سیاسی آن قرار دادند، به کانونی « آرام و مرفه» در اروپا تبدیل گردید.
دراین " کانون "، سطح زندگی بالاست، درآمد سرانه در ردیف های نخست جهان است، با آنکه مملکت از لحاظ منابع معدنی و حتی تولیدات صنعتی غنی نیست، موقعیت سیاسی و تجارتی و ارتباطات بانکی آن به گونه ای است که یکی از بهترین استانداردهای زندگی را نصیب ساکنان کرده است، نظام دموکراتیک مملکت به مردم امکانات مختلفی عرضه داشته است: از آزادی رأی دادن و بیان و تجمع وتحزب گرفته تا امکانات مسافرت و رفت و آمد و فعالیت های بازرگانی.
شگفتی هم احتمالاً از همین سرچشمه می گیرد. به قول ما، که بسیاری از مفسران فرنگی هم معادل های آن را در زبان خود به کار برده اند، گویا " خوشی زیر دل بلژیکی ها زده است! " با آنکه، به ظاهر، اکثریت مردم مخالف تجزیه کشورهستند، همچنانکه حدود یک ماه پیش تظاهراتی گسترده در سراسر مملکت صورت گرفت که شعار اصلی آن " حفظ بلژیک متحد " بود، وضع به شکلی درآمده است که احتمالاً به نوعی تجزیه کشور منجر خواهد شد. در آن تظاهرات، ظاهراً " عقل " مردم حکومت می کرد. ولی بسا که در طول،" عقل " مقهور" احساسات " شده است.
تجزیه بلژیک از آن رو واجد اهمیت است که بسیاری از کشورهای اروپایی- از جمله اسپانیا و فرانسه و سوئیس – دارای " ملیت ها " یا زبان های مختلف هستند؛ فعلاً از قبرس که سال هاست عملاً تجزیه شده است و وضعیت اسکاتلندی ها و ایرلندی ها- و احتمالاً ولزی ها درایام بعد- در درون " بریتانیای کبیر " سخن نمی گوییم.
به هر حال بلژیک اکنون ماه هاست که فاقد نخست وزیر است، و فلاندری های اساساً هلندی تبار که از سلطه مالون های فرانسوی زبان احساس غنی می کنند، اکنون که فرصتی یافته اند ظاهراً سر سازش ندارند. باید منتظر بود دید که کار به کجا می کشد و چه اثراتی بر سایرکشورهای اروپایی و ساختار قدرت و حکومت در آنها برجای خواهد گذاشت.
در این میان وضع استان کوچک کوسوو در صربستان ( یوگسلاوی سابق) هم توجه محافل مختلف سیاسی و اجتماعی را به خود جلب کرده است.
کوسوو از قرن 12 میلادی به بعد به تصرف صرب ها درآمد، و با آنکه مدتها همراه با صربستان در تصرف امپراتوری عثمانی بود(1389-1913)، عملاً با صربستان سرنوشت مشترکی داشت تا آنکه پس از تشکیل مملکت یوگسلاوی جز آن کشور شد (1918) و بعد از جنگ دوم و پیروزی ژنرال تیتو و پارتیزان های او به ناحیه ای خود مختار در یوگسلاوی تبدیل گردید.
اما، دراین فاصله، آلبانی تبارهای کوسوو اکثریت جمعیت شدند و شمار آنها بر صرب ها فزونی گرفت. ماجرای کنونی هم در همین موضوع ریشه دارد.
آلبانی تبارها خواهان استقلال هستند، در حالی که صرب ها، چه به لحاظ تاریخی و چه از نظر " احساسی " و " ملی "، کوسوو را بخشی جدایی ناپذیر از گذشته ها و فرهنگ صربستان می دانند.
پس از حمله ناتو به یوگسلاوی در دهه قبل و برانداختن حکومت سلوبودان میلوسویچ که به افراط ناسیونالیستی بود و عملاً همه اقوام و " جمهوری " های دیگر سازای یوسگلاوی را از دولت ومقامات سیاسی و اداری و پلیس و ارتش بیرون راند، و باعث جنگ هایی داخلی شد که بالاخره به استقلال تمام جمهوری هایی انجامید که زمانی یوگسلاوی سابق را تشکیل می دادند( کرواسی، مقدونیه، بوسنی و هرز گوین، اسلوونی، مونته نگرو)، کوسوو تحت اداره سازمان ملل متحد قرار گرفت.
همین سازمان اخیراً در آنجا انتخاباتی برگزار کرد که حزب طرفدار استقلال در آن برنده شد، و نخست وزیر همین حزب است که گفته است اگر توافقی حاصل نشود( که مذاکرات بی حاصل ماه گذشته نشان داد که نیل به چنین توافقی بین صرب ها و آلبانی تبارهای کوسوو عملاً ممکن نیست)، یک جانبه اعلام استقلال خواهد کرد.
در این حال، استقلال یا عدم استقلال این ایالت نسبتاً کوچک با جمعیت اندک آن شاید آن قدرها اهمیت نداشته باشد که کوسوو تبدیل به عرصه ای برای رقابت روسیه و آمریکا شده است.
آمریکا چند ماه پیش ( شاید زود هنگام و نابخردانه) اعلام کرد که از استقلال این ایالت پشتیبانی می کند. در صورتی که روسیه، که متحد دیرین و " استراتژیکی " صرب هاست، مخالفت خود را با این امر ابزار داشته است.
حال از این زاویه هم باید به قضیه نگریست که روسیه که در سال های اخیر ( می گویند عمدتاً به برکت افزایش سنگین بهای نفت و حکومت " آهنین " و متکی بر کا گ ب و دیگر سازمان های امنیتی ولادیمیر پوتین) ثباتی یافته و دوباره مدعی نقش شوروی سابق در امور جهانی شده است، مشکل است که " اعتبار" خود را در ماجرای کوسوو فدا کند، مگر آنکه امتیازاتی قابل توجه از آمریکا بگیرد (نظیر انصراف واشنگتن از ایجاد پایگاههای موشکی در لهستان و بلغارستان) که فعلاً هم با دولت بوش و " نئوکان ها " در آمریکا بسیار بعید می نماید.
در طول تاریخ، غالب رقابت های – گاه بد فرجام- دولت های بزرگ از همین گونه ماجراهای به ظاهر کوچک شروع شده و بعد دامنه گرفته است. حال باید دید که ماجرای کوسوو به کجا می کشد.
فلسطین و کره شمالی، دو تحول عمده
درسال گذشته، دو تحول عمده دیگر هم در دو کشور کوچک اتفاق افتاد که احتمالاً اثراتی با اهمیت در پی خواهد داشت.
به سابقه فلسطین و ماجراهایی که بر سر آن رفته است اشاره نمی کنیم چون خوانندگان به نحو وافی از آن آگاهند.
اما تحول عمده در ارتباط با فلسطین و کشمکش دیرپای آن با اسرائیل، به رسمیت شناختن نظری راه حل دو کشور بود که اسرائیل تاکنون از پذیرش رسمی آن سرباز می زد.
در کنفرانس مینیاپولیس، ایالت مریلند آمریکا، که بالاخره پس از ماه ها فعالیت و رایزنی های بسیار واشنگتن در نوامبر گذشته تشکیل شد، این " راه حل " مورد قبول تمام طرف های دعوا قرار گرفت، و چنانچه با حل و فصل مسائل مرزها و آوارگان فلسطینی و پایتختی بیت المقدس (اورشلیم) برای هر دو طرف همراه شود، برنامه ای که دولت بوش در آخرین سال زمامداری خود ظاهراً به شدت به دنبال تحقق آن است، بی تردید منشاء تحولاتی عمده در خاورمیانه خواهد شد.
مشکلی که بر سر راه قرار دارد، علاوه بر مواضع برخی دولت ها نظیر ایران و سوریه، واکنش جنبش حماس در نوار غزه، یعنی بخش جدا شده " دولت " فلسطین است که در انتخابات عمومی دو سال پیش برنده شد و مورد حمایت بخش بزرگی از فلسطینی ها قرار دارد.
حماس مسلح به کنفرانس مینیاپولیس نرفت و با مواضع و زبانه های دولت خودگردان فلسطین به رهبری ابومازن مخالفت می کند. تا چه پیش آید؟
تحول مهم دیگر، سازش آمریکا و ژاپن با کره شمالی بر سر برنامه تسلیحات هسته ای این کشور بود.
تاریخ مدون کره از قرن 12 میلادی آغاز می شود که چینی ها در آنجا یک مهاجر نشین( کلنی) تأسیس کردند.
با آنکه چینی ها و ژاپنی ها در سراسر تاریخ کره بر آن نفوذ – و گاه حاکمیت داشته اند، مردم کره از اقوام تونگوز هستند و گروه نژادی و فرهنگی متمایزی به شمار می روند.
در همین حال، کره در غالب ایام تاریخ نستباً طولانی خود با چین و ژاپن درگیربوده است که فعلاً جای تفصیل آن نیست.
در جنگ جهانی دوم متفقین به کره ای ها وعده استقلال دادند و در پایان جنگ ، کره به دو منطقه اشغالی در شمال و جنوب مدار 38 درجه تقسیم شد- شمال این مدار منطقه روس ها شد و جنوب آن منطقه آمریکایی ها.
در 1948، این تقسیم بندی رسمیت یافت و دو کشور کره شمالی ( کمونیست) و کره جنوبی ( با نظام سرمایه داری) تشکیل شدند.
در 25ژوئن 1950، جمهوری دمکراتیک خلق کره به جمهوری کره شکل لشکر کشید و جنگ کره شروع شد که تا 27 ژوئیه 1953 ادامه یافت و به اعلام آتش بس کشید.
در همین حال، حالت جنگ بین دو کره خاتمه نیافت ( به دنبال مذاکرات طرفین در چند ماه گذشته، توافق شد که به این وضع رسماً پایان داده شود).
رژیم پیونگ یانگ، پایتخت کره شمالی، که به علت حضور سربازان آمریکایی از کره جنوبی و دولت های " آمریکایی " که در سئول، پایتخت این کشور بر کار بودند هراسان بود، همواره به فکر تجهیز نظامی و دفاعی خود بود، تا چند سال قبل که برنامه هسته ای خود را به سامان رساند.
کره شمالی هسته ای، نه فقط برای آمریکا بلکه بخصوص برای ژاپن و کره جنوبی و حتی تا حدودی چین و روسیه تهدید آمیز است.
اقتصاد کره جنوبی به برکت کمک های آمریکا و ژاپن و متکی بر مردم آن کشور اندک اندک شکوفا شد تا اکنون که به یکی از ده اقتصاد برتر جهان تبدیل شده است و محصولات آن در تمام کشورها رقیب کالاهای ژاپنی و غربی شده است.
اما اقتصاد کره شمالی، که هم و غم خود را عمدتاً صرف تجهیز نیروهای نظامی و برنامه هسته ای خود کرده بود رو به رکود گذاشت.
کره شمالی اساساً منطقه کشاورزی شبه جزیره کره محسوب می شد و از چند سال قبل که خشکسالی در آن سرزمین غوغا کرد، خطر قحطی و گرسنگی در آنجا جدی شد.
به کوتاهی آنکه، مجموع عوامل فوق باعث شد تا طرفین به راه مذاکره و توافق پا گذارند. کره شمالی پس از تعهد آمریکا به عدم حمله به آن کشور، سرانجام پذیرفت که برنامه هسته ای خود را متوقف کند، و ژاپن و کره جنوبی و آمریکا هم توافق کردند تا به ازای توقف برنامه هسته ای مزبور، نیازهای آن کشور را از لحاظ مواد غذایی وانرژی و نیازهای مالی ( تا حدودی ) برطرف کنند.
به این ترتیب، ظاهراً راه برقراری صلح و آرامش در شبه جزیره هموار شده است. اما، از زاویه ای دیگر، شاید اهمیت ماجرا در این نکته هم نهفته باشد که یکی از آخرین دژهای کمونیستی به سازش با غرب روی خوش نشان داده است، و آمریکا امیدوار است که همتای آن، یعنی کوبا هم پس از کاسترو بالاخره به همین راه قدم گذارد و، به علاوه، الگوی کره شمالی، به دنبال لیبی، سرمشقی شود برای حکومت های معارض آمریکا و سرمایه داری، پیگیری سرنوشت این " الگو " نیز، که می تواند نقطه پایانی بر ستیز و آویز دو نظام سرمایه داری و کمونیست باشد خود ماجرایی تأثیرگذار خواهد بود.
با آنکه اخیراً مدل کوبا بخصوص در پاره ای از کشورهای امریکای لاتین، نظیر ونزوئلا و بولیوی، جاذبه ای تازه یافته است، واقعیت این است که از نظر محافل دنیای سرمایه داری، چنانچه پس از چین، باقیمانده اندک جوامع کمونیستی هم به " راه راست " هدایت شوند، پیروزی قاطع اردوگاه سرمایه داری حاصل خواهد شد و " قضایای " ونزوئلا و بولیوی خود به خود تحلیل خواهند رفت.
در این مختصر، جای بحث تحلیل بیشتر نبود و نیست. تا همین جا هم خیلی طولانی شد. صرفاً اشاره ای بود به بعضی رویدادهایی که گمان می رود اثراتی گسترده تر از محدوده های جغرافیایی و سیاسی خود داشته باشند و به تحولاتی عمده در برخی از مناطق جهان – و احتمالاً کل دنیا – منجر شوند و رفتار و سیاست های بسیاری از دولت ها را اجباراً تغییر دهند.
نظر شما :