آخرین سلطان
وقتی سال 1979 به افغانستان رسیدم تا تهاجم اتحاد جماهیر سابق به این کشور را پوشش دهم، با بدجنسی یک قوطی بزرگ پودر تالک خریدم که یک کارخانه آلمانی در افغانستان برای مصارف محلی تولید میکرد و نامش "بُزکُشی" بود. روی قوطی عکس یک جنگجوی افغانی با لباس بلند قرمز نقش بسته بود که سوار بر اسب رو به جلو میتاخت گویی به سمت خریدار آن قوطی پودر میشتافت و خشم از چهره پر از ریش او پدیدار بود.
آن چه موجب شگفتی و تعجب من شد این بود که چرا نام پودر تالک را بر اساس خونینترین ورزش آسیایی گذاشتهاند که شباهت زیادی به راگبی دارد با این تفاوت که جای توپ، کله بریدهی بُزی را مورد استفاده قرار میدهند که بدنش را وحشیانه دریدهاند. شاید سازنده آلمانی این پودر تالک به این نتیجه رسیده که بزکشی ورزشی مردانه است و جنگجویی رومانتیک در صحرا و روحیه و شخصیت افغانی را تداعی میکند آن هم در پسزمینهای ناهموار پر سنگلاخ، چرا که افغانستان سالهاست "پرسنگلاخ" و "ممنوعه" است. هرچند بعد متوجه شدم که تنها خریداران بزکشی خارجیها هستند چون افغانیها هرگز به این گونه مواد عجیب نظیر پودر تالک علاقه نشان نمیدادند.
ظاهرشاه هم از جهاتی به این مثال شباهت دارد. ما در غرب به او علاقه نشان دادیم. او پادشاه بود. او چهرهای برای ایجاد اتحاد در میان کشور بود گرچه بعضی از مردم در وجودش تردید کردند. احمد خان اولین شاه افغانستان بود که در قرن هجدهم افغانستان را خلق کرد یا حداقل ما این طور فکر میکنیم.
اما در واقعیت ظاهر هرگز شاه نبود. درست مانند پودر تالک بزکشی، چون مردم هرگز از تاجگذاری او در 1933 با گل سرخ و سرود ملی استقبال نکردند. حتی زمانی که آمریکا موجب سرنگونی طالبان شد و این پیرمرد فرتوت را از تبعیدگاهش در رُم به افغانستان برد باز هم هیچکس با اشتیاق و گل و آواز به استقبالش نیامد.
در آن سالها حامیانش-آنان که به خاطر می آوردند او از دموکراسی و آزادی مطبوعات صحبت به میان آورده- قانون اساسی و اشتیاق او به آزادی مطبوعات و گسترش احزاب سیاسی را تأیید کردند. اما "ظاهر" با این دموکراسی که در بوق و کرانه میشد، میانهای نداشت و به محض آن که درباریانش او را برحذر داشتند و گفتند گسترش احزاب، تهدیدی علیه سلطنت اوست، از امضای قانون احزاب جدید خودداری کرد - هرچند که پارلمان جدید درافغانستان آن را به تصویب رسانده بود. احزاب تعطیل شد. همین طور روزنامهها. او دموکراسی را به وجود آورد و خودش با دستان خودش آن را نابود کرد.
خارجیها دریافتند که افغانستان سرابی بیش نیست، سرزمینی که تاریخ و تصاویری که از آن در ذهن مانده-هرچند مهیب و وحشی- نشان از شکست محتوم ارتش کشورهایی را دارد که در دو قرن گذشته با خفت مجبور به عقبنشینی از آن شدهاند.
در دوران ملکه ویکتوریا ارتش بریتانیا پیش از جنگ بائر با شکست سنگینی در افغانستان مواجه شد و یک لشکر کاملِ آن در کابل به سال 1842 قتلعام شدند. ما [منظور غربیها] دوباره در جنگ افغانستان شکست خوردیم وقتی که بریتانیاییها در جنگ میوند درهم کوبیده شدند.
جوانان با عمامه سیاه، سرخپوشان انگلیسی را از میان سایر دوستانشان بیرون میکشیدند و بیخ تا بیخ سرشان را میبریدند. آنان نام "طلبه" یا "طالبان" بر خود گذاشته بودند.
در آن جنگ خیلی از جنگجویان افغانی به دختری به نام ملالی اقتدا کرده بودند-که بعد گرفتار تیرهای انگلیسیها شد-او هنگام مرگ چادر خود را پاره کرد تا به عنوان پرچم افراشته نگاه دارد. ظاهر شاه هم که در سن 19 سالگی به تاج و تخت رسید چنین شیرزنی را مورد تأیید قرار میداد.
هر چه باشد او مردی بود که به میانهروی و حقوق زنان و برداشتن چادر و روسری از سرشان باور داشت. روسها که یک قرن با خفت دیپلماتیک در افغانستان به سر بردند و 10 سال را با اشغال این کشور سپری کردند و با خفتی مضاعف مجبور به ترک آن شدند، اکنون هم رفتار ناپسند خود را در قبال مردم مسلمان و بیگناه چچن ادامه میدهند.
اما ظاهر شاه چهره دیگری هم داشت و میخواست پوشش زنان را از سرهایشان بردارد، اما با روشی آزادیخواهانه. در سالهای اول پادشاهیاش-وقتی که با استانداردهای آسیایی پسربچهای بیش نبود- دو عموی او که در عمل آنها گردانندگان کشور بودند برایش یک خودروی شورولت آمریکایی سیاه رنگ خریدند و رانندهای در اختیارش گذاشتند.
کسی که مردم کابل به اسم "مردی با شورولت سیاه" میشناختند، وظیفهاش این بود که در اطراف دانشگاه کابل زیباترین دختران را تور بزند و برای همخوابگی شاه تدارک ببیند. مردم افغانستان هم نام "عیاش" یا خوشگذران را برای پادشاه خود برگزیدند.
در کشوری که همه پادشاهان آن جزپادشاه اصلاحطلبی به نام "امانالله"، همگی خشن و ستمگر بودند، ظاهرشاه پادشاهی صلحدوست به حساب میآمد. دوست نداشت خود را درگیر سیاست کند و واقعاً به زندگی سیاسی علاقه نداشت. او هنرمندی بود که به نقاشی و کتاب علاقهمند بود. وقتی که پسر عموی جاهطلبش به نام دائود در سال 1973 – که عهدهدار مقام نخست وزیر بود- کودتا کرد ظاهرشاه واقعاً در ایتالیا از حمام گِل لذت میبرد.
وقتی که افغانستان در اشغال نیروهای خارجی بود و کشتار جمعی، جنگ داخلی و پیوریتنیسم [بنیادگرایی] آن هم از بیسوادترین نوعش در کشورش بیداد میکرد، این پادشاه محبوب افغانی ما کجا بود؟ در رُم از زندگیاش لذت میبرد. همانطور که در زمان پادشاهیاش احتمال جنگ با پاکستان را نمیداد از بلایایی که کشورش در دوران طولانی تبعیدش به آن مبتلا بود، چشمپوشی کرد به آن وقعی نگذاشت. کسانی که به رُم سفر میکردند و به کابل خبر میآوردند میگفتند که زندگی او در رُم شباهت زیادی به دورانی دارد که در قصر سلطنتیاش در کابل به سر میبرد.
او با هنر و کتابهای باستانشناسی و ورزشیاش در رُم خوش بود و اوقات خوبی را با دوستان اشرافی ایتالیائیاش میگذراند. هرچند او واقعا، گاهگاهی-خیلی بهندرت- از هرج و مرج درافغانستان ابراز اندوه کرد. اما او مردی متعلق به گذشته بود، کسی که خود قربانی مسایل سیاسی بود نه یک رهبر و هدایتگر، سالها بود که مقام تشریفاتی پادشاه را یدک میکشید، تا این که آمریکاییها او را دوباره کشف کردند.
اما داستانهای حزنانگیز مردم افغانستان برای او حکم سایههای غار افلاطون را داشت و مثل داستان غولها و شیاطینی بود که دو هزار مایل دورتر از شهر رُم اتفاق افتادهاند. داستان زندگی او دربرگیرنده همه مسایل قرن بیستم و بیست و یکم است، یک تبعیدی به خاطر جاهطلبیهای دیگران و یک قربانی برای بازگشت حاکمیت استعمار، اول استعمار روسها و حال آمریکاییها و بریتانیاییها.
درست جلوی چشمان ناتو، کشت خشخاش جان دوباره گرفته و سربازان بریتانیایی جان خود را در هلمند میبازند بدون آن که بدانند یا آن که اطلاعی از شکست انگلیس در جنگ میوند داشته باشند. حداقل طالبان تاریخ خود را میداند حتی اگر بریتانیاییها ندانند.
با این وصف بوشها و بلرها به پادشاه فرتوتی روی میآوردند که به عنوان چهرهای برای اتحاد به آن نیاز دارند و قرار است او موجب اتحاد دوباره در افغانها شود. فکر خامی است اگر به پیرمردی دل ببندید که زندگی راحت همراه با خوشگذرانی و عیاشی خود را در رُم رها کند و وارد بازیای شود که هرگز به آن علاقهای نداشته است.
بله او عجیب و متفاوت بود. هرچه باشد یک پادشاه بود هرچند که عبای او با عبای حامد کرزای-رئیس جمهور ناکارآمد افغانستان- برابری نکند. اما او به این دلیل برای ما غربیها جذابیت داشت که فکر میکردیم میتواند مانند سطاطین مورد پسند غرب مفید واقع شود.
او تحصیلکرده، طرفدار ارزشهای غرب، حامی دموکراسی (تا حدودی)، هرچند از لحاظ نسب پشتون [نژادی که طالبان و شکستخوردگان جنگ آمریکا در افغانستان را تشکیل میدهند] و در ظاهر محبوب در میان قبایل افغانی بود. اما نبود.
ما علاقه داریم این افراد اجازه پیشرفت کنند، چون "بی دردسر" هستند . ما سلاطین را درک میکنیم و هرچند "ظاهر" از این جهت به "مصطفی کمال آتاتورک" شبه بود که میخواست دین کشورش را دنیایی یا به اصطلاح "سکولار" کند، اما در حقیقت او پادشاه بود ما هم خصلت شاهان و ملکهها را میشناسیم (اصلاً ما غربیها چرا اینقدر اصرار داریم کشورهای مسلمان سکولار شوند؟)
ما ملک ادریس لیبی، ملک فاروق مصر و ملک عبدالله اردن را هم دوست داشتیم، همان طور که ملک عبدالله عربستان و شاهزادگان و امیران کشورهای حاشیه خلیج [فارس] را دوست داریم، فقط مجبور شدیم ادریس و فاروق را سرنگون کرده و سرهنگهای طرفدار غرب را جای آنان بنشانیم.
براى همین است که آمریکاییها-و بریتانیاییها کمتر-فکر میکردند میتوانند با بازگرداندن ظاهرشاه در افغانستان صلح برقرار کنند. قرار بود استقبال از او بسیار باشکوه و هماهنگ با حضور بریتانیاییها و آمریکاییها در عراق باشد. اما رؤیایی بیش نبود. این ناشی از دیدگاه شرقشناسی ما و براساس آن چیزی بود که از افغانها انتظار داشتیم.
ما تصور میکردیم بومیهای کشور افغانستان او را به عنوان نماد (سمبل) نخبگان دنیای قدیم میپذیرند و میستایند چون-نکته همین جاست- که این ظاهر شاه ما بیشتر شبیه "خودمان" است تا "آنها"، بیشتر شبیه اروپائیان است تا افغانها، سکولارتر است تا مسلمان.
شاید به عنوان سرباز در افغانستان تعلیم دیده بود اما در فرانسه تحصیل کرده بود. وقتی به کابلی برگشت که در دستان آمریکاییها و کرزای بود با حسرت گفت: " ای کاش برای کشورم کاری کرده بودم و به عنوان پدر این ملت خدمت کرده بودم".
تاریخ را ورق بزنید وقتی که در سال 1933 تاجگذاری کرد از او به عنوان ستارهای در آسمان افغانستان یاد کردند و گفتند او مردی است که در خارج تحصیل کرده و میتواند کشورش را از نو و مدرن بسازد و با یک دوره گذار "نهادهای مدرن سیاسی" بنا نهد.
من این جملههای آخر را از کتاب تاریخی آوردهام که در زمان کودتای دائود منتشر شده است، همین حرفها از کشوهای خاکخورده و قدیمی بیرون آمد و دوباره در سال 2002 تکرار شد، اما آیا ما سرانجام از تاریخ درس میگیریم؟
نظر شما :