آخرین سلطان

۱۴ مرداد ۱۳۸۶ | ۰۰:۵۳ کد : ۴۱۰ سرخط اخبار
مقاله رابرت فیسک در اينديپندنت به مناسبت مرگ ظاهر شاه
 او پادشاه ملتی بود که در ذهن بسیاری واقعاً وجود نداشت. او اربابی فئودال بود که با آزادی زنان باور داشت. مقام او  تشریفاتی بود و در تبعید زندگی پرتجملی را سپری می­کرد در حالی که مردمش از جنگ و اشغال کشورشان در رنج و محنت بودند. داستان ظاهر شاه داستان تکبرغربی­ها و ناکارآمدی شرقی­هاست.

وقتی سال 1979 به افغانستان رسیدم تا تهاجم اتحاد جماهیر سابق به این کشور را پوشش دهم، با بدجنسی یک قوطی بزرگ پودر تالک خریدم که یک کارخانه­ آلمانی در افغانستان برای مصارف محلی تولید می­کرد و نامش "بُزکُشی" بود. روی  قوطی عکس یک جنگجوی افغانی با لباس بلند قرمز نقش بسته بود که سوار بر اسب رو به جلو می­تاخت گویی به سمت خریدار آن قوطی پودر می­شتافت و خشم از چهره­ پر از ریش او پدیدار بود.

آن چه موجب شگفتی و تعجب من شد این بود که چرا نام پودر تالک را بر اساس خونین­ترین ورزش آسیایی گذاشته­اند که شباهت زیادی به راگبی دارد با این تفاوت که جای توپ، کله­ بریده­ی بُزی را مورد استفاده قرار می­دهند که بدنش را وحشیانه دریده­اند. شاید سازنده آلمانی این پودر تالک به این نتیجه رسیده که بزکشی ورزشی مردانه است و جنگجویی رومانتیک در صحرا و روحیه و شخصیت افغانی را تداعی می­کند آن هم در پس­زمینه­ای ناهموار پر سنگلاخ، چرا که افغانستان سال­هاست "پرسنگلاخ" و "ممنوعه" است. هرچند بعد متوجه شدم که تنها خریداران بزکشی خارجی­ها هستند چون افغانی­ها هرگز به این گونه مواد عجیب نظیر پودر تالک علاقه نشان نمی­دادند.

ظاهرشاه هم از جهاتی به این مثال شباهت دارد. ما در غرب به او علاقه نشان دادیم. او پادشاه بود. او چهره­ای برای ایجاد اتحاد در میان کشور بود گرچه بعضی از مردم در وجودش تردید کردند. احمد خان اولین شاه افغانستان بود که در قرن هجدهم افغانستان را خلق کرد یا حداقل ما این طور فکر می­کنیم.

اما در واقعیت ظاهر هرگز شاه نبود. درست مانند پودر تالک بزکشی، چون مردم هرگز از تاجگذاری او در 1933 با گل سرخ و سرود ملی استقبال نکردند. حتی زمانی که آمریکا موجب سرنگونی طالبان شد و این پیرمرد فرتوت را از تبعیدگاهش در رُم به افغانستان برد باز هم هیچکس با اشتیاق و گل و آواز به استقبالش نیامد.

در آن سالها حامیانش-آنان که به خاطر می آوردند او از دموکراسی و آزادی مطبوعات صحبت به میان آورده- قانون اساسی و اشتیاق او به آزادی مطبوعات و گسترش احزاب سیاسی  را تأیید کردند. اما "ظاهر" با این دموکراسی که در بوق و کرانه می­شد، میانه­ای نداشت و به محض آن که درباریانش او را برحذر داشتند و گفتند گسترش احزاب، تهدیدی علیه سلطنت اوست، از امضای قانون احزاب جدید خودداری کرد - هرچند که پارلمان جدید درافغانستان آن را به تصویب رسانده بود. احزاب تعطیل شد. همین طور روزنامه­ها.  او دموکراسی را به وجود آورد و خودش با دستان خودش آن را نابود کرد.

خارجی­ها دریافتند که افغانستان سرابی بیش نیست، سرزمینی که تاریخ و تصاویری که از آن در ذهن مانده-هرچند مهیب و وحشی- نشان از شکست محتوم ارتش­ کشورهایی را دارد که در دو قرن گذشته با خفت مجبور به عقب­نشینی از آن شده­اند.

در دوران ملکه ویکتوریا ارتش بریتانیا پیش از جنگ بائر با شکست سنگینی در افغانستان مواجه شد و یک لشکر کاملِ آن در کابل به سال 1842 قتل­عام شدند. ما [منظور غربی­ها] دوباره در جنگ افغانستان شکست خوردیم وقتی که بریتانیایی­ها در جنگ میوند درهم کوبیده شدند.

جوانان با عمامه سیاه، سرخ­پوشان انگلیسی را از میان سایر دوستانشان بیرون می­کشیدند و بیخ تا بیخ سرشان را می­بریدند. آنان نام "طلبه" یا "طالبان" بر خود گذاشته بودند.

در آن جنگ خیلی از جنگجویان افغانی به دختری به نام ملالی اقتدا کرده بودند-که بعد گرفتار تیرهای انگلیسی­ها شد-او هنگام مرگ چادر خود را پاره کرد تا به عنوان پرچم افراشته نگاه دارد. ظاهر شاه هم که در سن 19 سالگی به تاج و تخت رسید چنین شیرزنی  را مورد تأیید قرار می­داد.

هر چه باشد او مردی بود که به میانه­روی و حقوق زنان و برداشتن چادر و روسری از سرشان باور داشت. روس­ها که یک قرن با خفت دیپلماتیک در افغانستان به سر بردند و 10 سال را با اشغال این کشور سپری کردند و با خفتی مضاعف مجبور به ترک آن شدند، اکنون هم رفتار ناپسند خود را در قبال مردم مسلمان و بی­گناه چچن ادامه می­دهند.

اما ظاهر شاه چهره­ دیگری هم داشت و می­خواست پوشش زنان را از سرهایشان بردارد، اما با روشی آزادی­خواهانه. در سال­های اول پادشاهی­اش-وقتی که با استانداردهای آسیایی پسربچه­ای بیش نبود-  دو عموی او که در عمل آنها گردانندگان کشور بودند برایش یک خودروی شورولت آمریکایی سیاه رنگ خریدند و راننده­ای در اختیارش گذاشتند.

کسی که  مردم کابل به اسم "مردی با شورولت سیاه" می­شناختند، وظیفه­اش این بود که در اطراف دانشگاه کابل زیباترین دختران را تور بزند و برای همخوابگی شاه تدارک ببیند. مردم افغانستان هم نام "عیاش" یا خوشگذران را برای پادشاه خود برگزیدند.

در کشوری که همه پادشاهان آن جزپادشاه اصلاح­طلبی به نام "امان­الله"،  همگی خشن و ستمگر بودند، ظاهرشاه پادشاهی صلح­دوست به حساب می­آمد. دوست نداشت خود را درگیر سیاست کند و واقعاً به زندگی سیاسی علاقه نداشت. او هنرمندی بود که به نقاشی و کتاب علاقه­مند بود. وقتی که پسر عموی جاه­طلبش به نام دائود در سال 1973 – که عهده­دار مقام نخست وزیر بود- کودتا کرد ظاهرشاه واقعاً در ایتالیا از حمام گِل لذت می­برد. 

وقتی که افغانستان در اشغال نیروهای خارجی بود و کشتار جمعی، جنگ داخلی و پیوریتنیسم [بنیادگرایی] آن هم از بی­سوادترین نوعش در کشورش بی­داد می­کرد، این پادشاه محبوب افغانی ما کجا بود؟ در رُم از زندگی­اش لذت می­برد. همان­طور که در زمان پادشاهی­اش احتمال جنگ با پاکستان را نمی­داد از بلایایی که کشورش در دوران طولانی تبعیدش به آن مبتلا بود، چشم­پوشی کرد به آن وقعی نگذاشت. کسانی که به رُم سفر می­کردند و به کابل خبر می­آوردند می­گفتند که زندگی او در رُم شباهت زیادی به دورانی دارد که در قصر سلطنتی­اش در کابل به سر می­برد.

او با هنر و کتاب­های باستان­شناسی­ و ورزشی­اش در رُم خوش بود و اوقات خوبی را با دوستان اشرافی ایتالیائی­اش می­گذراند. هرچند او واقعا، گاهگاهی-خیلی به­ندرت- از هرج و مرج درافغانستان  ابراز اندوه کرد. اما او مردی متعلق به  گذشته بود، کسی که خود قربانی مسایل سیاسی بود نه یک رهبر و هدایتگر، سال­ها بود که مقام تشریفاتی پادشاه را یدک می­کشید، تا این که آمریکایی­ها او را دوباره کشف کردند.

 اما داستان­های حزن­انگیز مردم افغانستان برای او حکم سایه­های غار افلاطون را داشت و مثل داستان غول­ها و شیاطینی بود که دو هزار مایل دورتر از شهر رُم اتفاق افتاده­اند. داستان زندگی او دربرگیرنده همه مسایل قرن بیستم و بیست و یکم است، یک تبعیدی به خاطر جاه­طلبی­های دیگران و یک قربانی برای بازگشت حاکمیت استعمار، اول استعمار روس­ها و حال آمریکایی­ها و بریتانیایی­ها.

درست جلوی چشمان ناتو، کشت خشخاش جان دوباره گرفته و سربازان بریتانیایی جان خود را در هلمند می­بازند بدون آن که بدانند یا آن که اطلاعی از شکست انگلیس در جنگ میوند داشته باشند. حداقل طالبان تاریخ خود را می­داند حتی اگر بریتانیایی­ها ندانند.

با این وصف بوش­ها و بلرها به پادشاه فرتوتی روی می­آوردند که به عنوان چهره­ای برای اتحاد به آن نیاز دارند و قرار است او موجب اتحاد دوباره در افغانها شود. فکر خامی است اگر به پیرمردی دل ببندید که زندگی راحت همراه با خوشگذرانی و عیاشی خود را در رُم رها کند و وارد بازی­ای شود که هرگز به آن علاقه­ای نداشته است.

بله او عجیب و متفاوت بود. هرچه باشد یک پادشاه بود هرچند که عبای او با عبای حامد کرزای-رئیس جمهور ناکارآمد افغانستان- برابری نکند. اما او به این دلیل برای ما غربی­ها جذابیت داشت که فکر می­کردیم می­تواند مانند سطاطین مورد پسند غرب مفید واقع شود.

 او تحصیل­کرده، طرفدار ارزش­های غرب، حامی دموکراسی (تا حدودی)، هرچند از لحاظ نسب پشتون [نژادی که طالبان و شکست­خوردگان جنگ آمریکا در افغانستان را تشکیل می­دهند] و در ظاهر محبوب در میان قبایل افغانی بود. اما نبود.

 ما علاقه داریم این افراد اجازه پیشرفت کنند، چون "بی دردسر" هستند . ما سلاطین را درک می­کنیم و هرچند "ظاهر" از این جهت به "مصطفی کمال آتاتورک" شبه بود که می­خواست دین کشورش را دنیایی یا به اصطلاح "سکولار" کند، اما در حقیقت او پادشاه بود ما هم خصلت شاهان و ملکه­ها را می­شناسیم (اصلاً ما غربی­ها چرا اینقدر اصرار داریم کشورهای مسلمان سکولار شوند؟)

ما ملک ادریس لیبی، ملک فاروق مصر و ملک عبدالله اردن را هم دوست داشتیم، همان طور که ملک عبدالله عربستان و شاهزادگان و امیران کشورهای حاشیه خلیج [فارس] را دوست داریم، فقط مجبور شدیم ادریس و فاروق را سرنگون کرده و سرهنگ­های طرفدار غرب را جای آنان بنشانیم.

 براى همین است که آمریکایی­ها-و بریتانیایی­ها کمتر-فکر می­کردند می­توانند با بازگرداندن ظاهرشاه در افغانستان صلح برقرار کنند. قرار بود استقبال از او بسیار باشکوه و هماهنگ با حضور بریتانیایی­ها و آمریکایی­ها در عراق باشد. اما رؤیایی بیش نبود. این ناشی از دیدگاه شرق­شناسی ما و براساس آن چیزی بود که از افغان­ها انتظار داشتیم.

ما تصور می­کردیم بومی­های کشور افغانستان او را به عنوان نماد (سمبل) نخبگان دنیای قدیم می­پذیرند و می­ستایند چون-نکته همین­ جاست- که این  ظاهر شاه ما بیشتر شبیه "خودمان" است تا "آنها"، بیشتر شبیه اروپائیان است تا افغان­ها، سکولارتر است تا مسلمان.

شاید به عنوان سرباز در افغانستان تعلیم دیده بود اما در فرانسه  تحصیل کرده بود. وقتی به کابلی برگشت که در دستان آمریکایی­ها و کرزای بود با حسرت گفت: " ای کاش برای کشورم کاری کرده بودم و به عنوان پدر این ملت خدمت کرده بودم".

تاریخ را ورق بزنید وقتی که در سال 1933 تاجگذاری کرد از او به عنوان ستاره­ای در آسمان افغانستان یاد کردند و گفتند او مردی است که در خارج تحصیل کرده و می­تواند کشورش را از نو و مدرن بسازد و با یک دوره گذار "نهادهای مدرن سیاسی" بنا نهد.

من این جمله­های آخر را از کتاب تاریخی آورده­ام که در زمان کودتای دائود منتشر شده است، همین حرف­ها از کشوهای خاک­خورده و قدیمی بیرون آمد و دوباره در سال 2002 تکرار شد، اما آیا ما سرانجام از تاریخ درس می­گیریم؟ 


نظر شما :