۱۵۰۰ سال گسترش «ناتو» به سمت شرق:

اینجا جغرافیا حرف اول را می زند! (۵)

۳۱ خرداد ۱۴۰۲ | ۱۰:۰۰ کد : ۲۰۲۰۱۴۹ اروپا انتخاب سردبیر
علی مفتح در یادداشتی برای دیپلماسی ایرانی می نویسد: اتو ون بیسمارک همیشه معتقد بود که باید از درگیری و رویارویی میان آلمان و روسیه جلوگیری شود. به عقیده وی، منافع مشترک پادشاهان و همچنین جمعیت قابل توجه لهستانی (برای مسئله لهستان به مقاله قبلی مراجعه شود) تحت حاکمیت هر دو کشور دلایل قابل توجهی برای عدم رویارویی میان برلین و سنت پترزبورگ بودند. آخرین تلاش های بیسمارک برای حفظ روابط حسنه پیمان مخفی (Rückversicherungvertrag) در سال ۱۸۸۷ میلادی بود که تبدیل به الگویی برای همه پیمان های مخفی آتی میان آلمان و روسیه شد.
اینجا جغرافیا حرف اول را می زند! (۵)

نویسنده: علی مفتح، دانش آموخته رشته مطالعات اروپایی از بلژیک

دیپلماسی ایرانی: در این قسمت از رشته مقالات «۱۵۰۰ سال گسترش «ناتو» به سمت شرق» قصد داریم تا به بررسی روند اتفاقات در جنگ های جهانی اول و دوم تا فروپاشی شوروی بپردازیم. در هر دو جنگ جهانی شاهد حرکت غرب به سمت شرق و تقلا برای تصاحب بالتیک خواهیم بود. در هر دو جنگ هم روسیه غرب را عقب می راند و موفق می شود تا بالتیک را دوباره تصاحب کند. در این میان، جنگ جهانی دوم یا «جنگ کبیر میهنی» آن طور که در روسیه آن را می خوانند به خصوص از اهمیت خاصی در تاریخ این سرزمین برخوردار است. اگرچه شوروی مجبور به دفاع از مرزهایش در خلال جنگ جهانی دوم بود، اما همچون هر قدرت پیروز دیگری این کشور هم تنها به دفاع کفایت نکرد و همان طور که خواهیم دید توانست تا مرزهایش را در غرب گسترش دهد و زمین های از دست رفته بعد از سقوط سلسله رومانف ها را تا حدودی بازیابی کند. 

اتو ون بیسمارک همیشه معتقد بود که باید از درگیری و رویارویی میان آلمان و روسیه جلوگیری شود. به عقیده وی، منافع مشترک پادشاهان و همچنین جمعیت قابل توجه لهستانی (برای مسئله لهستان به مقاله قبلی مراجعه شود) تحت حاکمیت هر دو کشور دلایل قابل توجهی برای عدم رویارویی میان برلین و سنت پترزبورگ بودند. آخرین تلاش های بیسمارک برای حفظ روابط حسنه پیمان مخفی (Rückversicherungvertrag) در سال ۱۸۸۷ میلادی بود که تبدیل به الگویی برای همه پیمان های مخفی آتی میان آلمان و روسیه شد. این پیمان عدم تجاوز دو کشور را مستلزم به رعایت بی طرفی به جز در صورت حمله آلمان به فرانسه و حمله روسیه به اتریش می کرد چرا که با تهدید حاکمیت فرانسه و اتریش نه تنها موازنه قدرت در اروپا به هم ریخت بلکه هدف بعدی می توانست هر یک از کشورهای روسیه و یا آلمان باشد. بعد از برکناری بیسمارک، جانشین وی تصمیم به عدم تمدید این پیمان کرد و به عقیده بعضی مورخین همین هم بعدها تبدیل به دلیل اصلی شروع جنگ جهانی اول شد که با فاجعه ای برای آلمان ها همراه بود.

بعد از جنگ جهانی اول همه چیز میان آلمان و روسیه تغییر کرده بود. انقلاب سال ۱۹۱۷ میلادی در روسیه نظام پادشاهی را که ضامن همکاری میان دو قدرت بود از میان برده بود و لهستان هم استقلال یافته بود تا بدین ترتیب برلین و سنت پترزبورگ دیگر نتوانند در سرکوب استقلال طلبی لهستان با هم همکاری کنند. 

با ورود به جنگ، شوروی که تازه از نبرد با ژاپن خارج شده بود دوباره وارد درگیری بزرگ دیگری شد که همین فشار هم باعث تحولات داخلی و تغییر حکومت از نظام تزاری به شوروی شد. اگرچه بلشویک ها با امضای برست-لیتوفسک موجودیت حکومت تازه تاسیس خود را حفظ کرده اما زمین های بسیاری را از دست داد، در پایان جنگ توانستند تا قسمتی از زمین ها را احیا کنند. جنگ جهانی دوم هم دوباره با از دست دادن و به دست آوردن قسمتی از زمین ها همراه بود. آن چه این جنگ را متمایز از جنگ جهانی اول می کرد اما شوروی قدرتمند بود که پیروزمندانه از جنگ خارج شده بود و همان طور که خواهیم دید به مهندسی نقشه اروپا می پرداخت. شکست آلمان ها و ورود نیروهای روسیه به این کشور شاید قابل مقایسه با شکست ناپلئون از نیروهای تزار و ورود وی به پاریس باشد که نتیجه آن حصول موفقیت در کنگره وین بود. در این دوره هم روسیه حالا قدرت اول اروپا به حساب می آمد و همان طور که خواهیم دید به خوبی توانست تا پیروزی های نظامی خود در جنگ را به خوبی در بعد از جنگ نقد کرده و در اروپا اعمال قدرت کند.

جنگ جهانی اول

روسیه فعال ترین بازیگر جنگ جهانی اول بود. ۱۵ میلیون سرباز در جبهه های مختلف نه تنها سیاست خارجی آن را شکل می دادند که باعث شدند تا سیاست داخلی روسیه هم تغییر کند. تامین تجهیزات، انتقال سربازان، انتقال اسرای جنگی و پناهندگان داخلی همه بر روند امور در داخل روسیه تاثیر گذاشتند.

با سقوط نظام پادشاهی در بحبوحه جنگ، حالا بلشویک ها سرکار آمده بودند. روسیه نه تنها قسمتی از اراضی خود را از دست داده و از نظر اقتصادی تضعیف شده بود بلکه از نظر بین المللی هم منزوی بود.

ورود روسیه به جنگ  بزرگ (که بعدها جنگ جهانی اول نام گرفت) ناگهانی نبود. سنت پترزبورگ کاملا درگیر پیمان های مختلف با دیگر کشورهای اروپایی بخصوص بریتانیا و فرانسه بود. روسیه از طرفی دیگر به دنبال منافع خود بود. با ضعف عثمانی، روسیه به دنبال تثبیت قدرت خود در مرزهای غربی و افزایش قدرت در جنوب بود. 

بالتیک

پیروزی برلین در جنگ به معنای ضمیمه شدن بالتیک به خاک آلمان و شکست آن به معنای عدم اعطای امتیازات چندان به مردمان بالتیک بود.
بعد از شکست روسیه در پروس شرقی در سال های ۱۹۱۵-۱۹۱۴ میلادی بود که نیروهای آلمانی موفق به اشغال تمامی لیتوانی و استان کورلند شدند. این حمله اما در ورودی ریگا متوقف شد و تنها بعد از انقلاب فوریه ۱۹۱۷میلادی در میان جنگ بود که آلمان ها توانستند استونی و بقیه لیوونیا را تسخیر کنند.

آلمان ها در طول جنگ و بعد از اشغال مناطق بالتیک به دنبال اعطای بیش تر خودمختاری به این مناطق بودند چرا که می دانستند با استفاده از حربه ملی گرایی قادر خواهند بود تا ساکنان بالتیک را علیه نظام تازه تاسیس شوروی بشورانند. در عین حال البته آلمان قصد نداشت تا به مناطق بالتیک استقلال کامل اعطا کند چرا که معتقد بود کشورهای کوچک جدید قادر نخواهند بود تا در مقابل شوروی و در صورت هرگونه حمله احتمالی ایستادگی کنند. 

بنابراین، هدف آلمان در درازمدت باید ایجاد دولت های دست نشانده در این مناطق به رهبری طبقه خواص آلمانی در آن جا بود که سده ها قدرت را در دست داشتند. 

پیمان برست-لیتوفسک که در اواخر جنگ و در سوم مارس سال ۱۹۱۸ میلادی میان متفقین (آلمان، اتریش-مجارستان، بلغارستان و عثمانی) با دولت بلشویک لنین به امضا رسید، شوروی را ملزم به تسلیم حاکمیت مناطق بسیاری از مرزهای غربی خود از جمله کورلاند و لیتوانی می کرد. این پیمان البته سرنوشت حکومتی این سرزمین ها را به آینده و «بر اساس میل جمعیت محلی» می سپرد. بند ششم برست-لیتوفسک مشخص کرده بود که  برقراری امنیت و آرامش استونی و لیوونیاتا مادامی که این مناطق تحت اشغال آلمان بودند بر عهده نیروی پلیس آلمان خواهد بود. بر اساس ضمیمه دیگر به برست-لیتوفسک که بعدا به امضا رسید، شوروی باید حاکمیت استان های بالتیک را به کلی تسلیم می کرد.

در جبهه متحدین با هرگونه تضعیف ارضی روسیه به نفع آلمان مخالفت می شد. چرا که روسیه در هر حال مقابل آلمان ایستادگی می کرد. از طرفی هم متحدین با مخالفت نسبت به ضمیمه شدن بالتیک به آلمان، از مقاومت این استان ها در برابر آلمان ها حمایت می کردند. حتی بعد از اعلام استقلال استونی در اواخر جنگ و در فوریه سال ۱۹۱۸ میلادی هم بریتانیا، فرانسه و ایتالیا آن را به طور مشروط به رسمیت شناختند چرا که با استقلال این کشورها آلمان عملا نمی توانست ادعای مالکیت بر آن ها داشته باشد و این هم ضربه ای بر قدرت آلمان در بالتیک محسوب می شد.

پس از پایان جنگ و دو روز بعد از اعلام آتش بس بود که شوروی بلافاصله برست-لیتوفسک را ملغی اعلام کرده و از تصمیم خود برای آزادسازی استونی و لتونی از دست امپریالیسم آلمانی گفت. بدین ترتیب و با حرکت سریع نیروهای شوروی در سال ۱۹۱۸ میلادی جماهیر سوسیالیست شوروی بالتیک تاسیس کردند. 

وقتی که جنگ تمام شده بود، آلمان شکست خورده و شوروی جای حکومت تزار را گرفته بود. کشورهای غربی حالا دلیلی برای احساس خطر از سوی آلمان نمی دیدند و از طرفی هم تمایل به حفظ تمامیت ارضی شوروی نداشتند. بخاطر همین هم بود که در بند ۴۳۳ پیمان ورسای پس از پایان جنگ نوشته شده بود:

«به منظور تضمین اعاده صلح و حکومت مطلوب در استان‌های بالتیک و لیتوانی، تمام نیروهای آلمانی که در حال حاضر در سرزمین‌های مذکور هستند، به محض اینکه دولت‌های اصلی متحد و وابسته مقتضی بدانند و با توجه به وضعیت داخلی این مناطق، باید به داخل مرزهای آلمان بازگردند».

اگرچه شوروی با پایان جنگ توانسته بود مناطق بالتیک را به حاکمیت خود بازگردانده و جماهیر شوروی را در این استان ها تاسیس کند، اما این قدرت بسیار شکننده بود. شوروی با مشکلات درونی دست و پنجه نرم می کرد، ارتش کاملا به هم ریخته بود، جنگ داخلی میان بلشویک ها و منشویک ها در جریان بود و قدرت بلشویک ها هنوز بر سرتاسر روسیه اعمال نشده بود. 

به همین دلیل هم بود که کشورهای تازه تاسیس بالتیک همچنان امید داشتند که بتوانند از شوروی جدا شده و استقلال خود را کسب کنند. دو ماه بعد از اعلام تاسیس جماهیر سوسیالیست در استونی، لتونی و لیتوانی بود که نیروهای چریکی «فرای کور» آلمانی با کمک داوطلبان اهل بالتیک وارد لتونی شده و نیروهای شوروی را شکست دادند. شوروی هم که با مشکلات داخلی دست و پنجه نرم می کرد و نگران پیوستن استونی به اتحاد ضد بلشویک بود تصمیم گرفت تا استقلال استونی را بدون قید و شرط به رسمیت بشناسد. چند ماه بعد، شوروی مجبور شد تا استقلال لتونی را هم به رسمیت بشناسد. چندی بعد و طی پیمانی دیگر، شوروی استقلال  لیتوانی را که به لطف نیروهای داوطلب توانسته بودند تا سربازان کم تعداد و ضعیف شوروی را بیرون برانند به رسمیت شناخت. 

با پایان یافتن جنگ داخلی در روسیه در سال ۱۹۲۰ میلادی و در مسکو پیمان صلح امضا شد تا بدین ترتیب شوروی استقلال کشورهای تازه تاسیس بالتیک را به رسمیت بشناسد. این در حالی بود که دولت های غربی هنوز هم در به رسمیت شناختن استقلال این سه کشور تردید داشتند چرا که معتقد بودند در صورت هر گونه حمله آینده توسط شوروی، این کشورها به تنهایی قادر به دفاع از خود نخواهند بود. ضمن اینکه درگیر شدن در جنگ احتمالی بر سر یک یا هر سه استان از طرف دولت های غربی پرهزینه بود و آن ها قصد ورود به رویارویی مستقیم با شوروی بر سر این اراضی را نداشتند. آن چه اهمیت داشت نه استقلال این کشورها به نوبه خود بلکه تلاش برای کنترل شوروی و همچنین جلوگیری از رویارویی های بعدی میان روسیه و آلمان بود. هدف نه استقلال این کشورها که تضعیف شوروی و همچنین جلوگیری از جنگ های آینده بود. به همین دلیل هم بود که برای مثال فرانسه حتی پیشنهاد داد که به جای استقلال کشورهای بالتیک، همه یا قسمت بزرگی از آن ها تحت حاکمیت لهستان در بیاید. بدین ترتیب، نه تنها منطقه حائلی میان روسیه و آلمان تشکیل می شد بلکه لهستان هم می توانست توازن قوا را برقرار کند و از رویارویی برلین و مسکو جلوگیری کند. البته در اینجا باید منافع خود فرانسه را هم در نظر داشت که از زمان ناپلئون بدین سو طرفدار تاسیس لهستان بوده است تا هم نقش خود در شرق و مرکز اروپا را افزایش دهد و هم اینکه بتواند اهرم فشاری بر روسیه داشته باشد که برای کنترل آلمان در جبهه شرقی همیشه به آن نیاز داشته است. در هر صورت، استان های بالتیک موفق شدند تا استقلال خود را به دست آورده و تبدیل به کشورهای تازه تاسیس در این منطقه شوند.

جنگ جهانی دوم

با شروع تحرکات آلمان نازی، مسکو پیشنهاد امضای توافقات دوجانبه به کشورهای بالتیک برای کمک به همدیگر در صورت وقوع هرگونه حمله از کشور ثالث را داد. کشورهای بالتیک در پاسخ اما اعلام کردند که قصد ادامه سیاست بی طرفی را به طور قاطع دارند. جواب مولوتف وزیر خارجه شوروی هم این بود که بی طرفی خیلی نامطمئن و غیرقابل اعتماد است.  
در عین حال، شوروی به دنبال امضای توافقی با فرانسه و بریتانیا بود که استقلال کشورهای بالتیک را تضمین می کرد و در صورت تجاوز مستقیم و غیر مستقیم به هر یک از این کشورهای کوچک، اجازه دخالت مسکو در این جمهوری ها را می داد. اما آنچه باعث می شد تا فرانسه و بریتانیا علاقمند به این توافق نباشند استدلال آن برای دخالت در صورت حمله «غیر مستقیم» بود که به مسکو اجازه اعزام نیرو به بالتیک تقریبا با هر بهانه ای را می داد. 

مذاکرات دوطرفه با کشورهای بالتیک و مذاکرات سه جانبه میان شوروی، بریتانیا و فرانسه به نتیجه نرسیدند تا اینکه در سال ۱۹۳۹ میلادی، پیمان معروف مولوتف-ریبنتروپ میان شوروی و آلمان به امضا رسید. با امضای این توافق، شوروی توانست تا شرایط بهتری در بالتیک به دست آورد و در عوض هیتلر با مداخله در لهستان توانست تا فضای بیش تری برای تصمیم گیری داشته باشد.
 
پاراگراف اول توافق مولوتف-ریبنتروپ که در مورد بالتیک بود بدین شرح بود: «در صورت بازآرایی ارضی و سیاسی در مناطق متعلق به کشورهای بالتیک (فنلاند، استونی، لتونی، لیتوانی)، مرز شمالی لیتوانی نشان دهنده مرز حوزه نفوذ آلمان و اتحاد جماهیر شوروی است. در این رابطه منافع لیتوانی در منطقه ویلنیوس توسط هر یک از طرفین به رسمیت شناخته شده است». به عبارتی دیگر، شوروی و آلمان بالتیک را در همان پاراگراف اول میان خود تقسیم کرده بودند. پروتکل مخفی دیگری که در سپتامبر سال ۱۹۳۹ میلادی میان شوروی و آلمان به امضا رسید لیتوانی را از حوزه نفوذ آلمان به حوزه نفوذ شوروی منتقل کرد و در عوض شوروی هرگونه ادعای مالکیت بر استان های لوبلین و ورشو لهستان را ترک کرد. بالتیک برای شوروی مهم تر بود!

بعد از این توافق مخفی با آلمان بود که شوروی حالا به دنبال عملی کردن آن بود. بدین ترتیب، مسکو در سال ۱۹۳۹ میلادی به استونی برای ارائه تضمین های امنیتی اصرار کرد چرا که معتقد بود این کشور در صورت حمله خارجی (که در اینجا مقصود آلمان بود!) به تنهایی قادر به دفاع از خود نخواهد بود. اگرچه استونی در این زمینه مقاومت کرد، اما با تهدید مقامات شوروی که چیزی کم تر از ضرب الاجل نداشت مجبور به قبول امضای پیمانی امنیتی شد که بر اساس آن دو طرف توافق کردند تا «به صورت دوجانبه در صورت حمله مستقیم و یا خطر حمله از طرف قدرت های بزرگ اروپایی به هر شکلی، از جمله نظامی، از همدیگر حمایت کنند». این پیمان به شوروی اجازه ساخت پایگاه دریایی و هوایی در استونی را می داد. پیمان میان شوروی و استونی تبدیل به الگویی برای توافق نامه های بعدی با لتونی و لیتوانی برای عملی کردن مولوتف-ریبنتروپ شد. مسکو کم کم و تحت پوشش توافق امنیتی سلطه خود بر بالتیک را تحکیم می کرد! مسکو می خواست تا فنلاند را هم مجبور به قبول امضای پیمانی مشابه کند چرا که این کشور در پیمان مخفی مولوتف-ریبنتروپ در حوزه نفوذ شوروی قرار گرفته بود. در واقع، جنگ معروف میان فنلاند و شوروی در سال ۱۹۳۹ میلادی هم بخاطر مقاومت فنلاندی ها در برابر شوروی و خواسته های آن اتفاق افتاد. به احتمال فراوان، آسیب پذیری لنینگراد دلیل اصلی حمله شوروی به فنلاند بود. این شهر و شهرک های اطراف آن در مجموع محل سکونت ۳ میلیون نفر بودند. یک دهم کل تولید صنعتی شوروی در لنینگراد انجام می شد و کشتی سازی و بندر آن در بالتیک هم از اهمیت حیاتی برای شوروی برخوردار بود. 

فنلاند که بزرگ تر از کشورهای بالتیک بود اما در برابر خواسته های شوروی مقاومت کرد و به همین سبب هم جنگی خونین میان شوروی و فنلاند در گرفت و علیرغم مقاومت شجاعانه فنلاندی، این کشور مجبور به قبول شکست در برابر همسایه قدرتمندتر خود شد. بر اساس توافق صلح بعد از جنگ با فنلاند، شوروی نزدیک به ۴۲ هزار کیلومتر مربع از زمین های همسایه شمالی خود را تصرف کرد (این زمین ها در سال ۱۹۴۱ میلادی و با همکاری آلمان نازی دوباره به تصاحب فنلاند در آمد. در اواخر جنگ، مسکو با توافق نامه های صلح و همچنین اجاره زمین در سال ۱۹۴۷ میلادی توانست تا حتی زمین های بیش تری را از فنلاند به دست آورد). بزرگ ترین زیان فنلاند، ۱۳ هزار کیلومتر مربع از منطقه پتسامو در قطب شمال بود که دارای ذخایر ارزشمند نیکل و همچنین بندر عاری از یخ بود. دسترسی به دریا برای روسیه در اینجا هم از اهمیت حیاتی برخوردار بود چرا که در طی جنگ جهانی دوم بندر مورمانسک روسیه باید توسط یخ شکن ها باز نگه داشته می شد. زیان دیگر، تصرف منطقه کارلیان در دریاچه لادوپا بود که یکی از بهترین مناطق کشاورزی فنلاند را در خود جای داده بود. ساختار اداری این منطقه حتی توسط شوروی تغییر کرده و به جمهوری سوسیالیست کارلیان-فنلاند تغییر کرد.

با شکست فنلاند و امضای پیمان صلح در سال ۱۹۴۰ میلادی که منجر به از دست رفتن ده درصد از زمین های فنلاند در ازای به رسمیت شناخته شدن استقلال آن از طرف شوروی شد، وزرای خارجه کشورهای بالتیک با صدور قطعنامه ای خواستار بازگشت به سیاست بی طرفی و همکاری های چندجانبه میان خود در این زمینه شدند. دو ماه بعد، مسکو با اتهام اینکه کشورهای بالتیک به دنبال توطئه علیه شوروی و عدم احترام به توافق نامه های دوجانبه هستند خواستار تشکیل دولت جدید از طرف این کشورها برای تایید حضور بی قید و شرط نیروهای شوروی در این کشورها شد. با انحلال دولت، تهدید نظامی شوروی و بازداشت رهبران مخالف، انتخابات مجلس در این کشورها برگزار شده و مجالس جدید درخواست عضویت در اتحاد جماهیر شوروی را ارائه کردند که از طرف مسکو در تاریخ ۱۹۴۰ میلادی مورد قبول واقع شد! بعد از این بود که شوروی سازی و کوچ اجباری هزاران نفر از «دشمنان بورژوا» از طرف استالین انجام شد و بنابر تخمین ها در سه کشور بالتیک حدود ۱۲۰ هزار نفر به اجبار کوچانده و یا کشته شدند.

با توجه به این شرایط بود که در سال ۱۹۴۱ میلادی و بعد از تخطی از پیمان مولوتف-ریبنتروپ، زمانی که نیروهای آلمانی به شهرهای بالتیک وارد می شدند از آن ها استقبال به عمل می آمد چرا که گمان می رفت هیتلر استقلال این سه کشور را باز خواهد گرداند و از مردم در برابر استالین دفاع خواهد کرد. همین همکاری نیروهای چریکی با نیروهای هیتلر بود که منجر به آوارگی یهودیان در این مناطق شد. این همکاری ها تا زمانی ادامه یافت که مشخص شد هیتلر نه به عنوان قهرمان آزادی بلکه برای عملی کردن سیاست «لبنسراوم» قصد دارد تا جمعیت کشورهای بالتیک را به روسیه منتقل کند. 

پس از پایان جنگ، شوروی هر سه جمهوری بالتیک را ضمیمه خاک خود کرد تا بدین ترتیب نزدیک به ۱۷۳ هزار کیلومتر مربع از زمین هایی را که قبلا از دست داده بود دوباره به دست بیاورد. ۶ میلیون نفر هم با ضمیمه این جمهوری ها به جمعیت شوروی اضافه شد اما مهم تر از همه، دستیابی دوباره بنادر بالتیک بود که بخاطر وجود راه های خط آهن در موقعیت ممتاز قرار داشتند. بدین ترتیب، هم امنیت خلیج فنلاند و لنینگراد تحکیم شد و هم شوروی توانست تا حدودی قدرت خود در بالتیک را بازیابد.

با توافقنامه سال ۱۹۴۵ میان لهستان و شوروی، مسکو در جنوب هم توانست تا زمین های بیش تری تصرف کند. در پوتسدام بود که گفته معروف استالین در مورد پاپ اتفاق افتاد. هری ترومن می گوید: «به یاد دارم در پوتسدام، ما به بحث در مورد موضوعی در شرق لهستان رسیدیم، و نخست وزیر بریتانیا گفت که پاپ از تمهیدات [ارضی] و سرنوشت آن قسمت از منطقه کاتولیک لهستان خوشحال نخواهد شد. و فرمانده کل، نخست وزیر روسیه به میز تکیه داد و سبیل هایش را کشید، و به آقای چرچیل نگاه کرد و گفت: آقای چرچیل، آقای نخست وزیر، گفتید پاپ چند لشکر در اختیار دارد؟»

شوروی مرزها را مهندسی می کند

جغرافیا اگر نگوییم که نقش اساسی باید بگوییم که از اساسی ترین نقش ها را در تعیین مرزها بعد از جنگ جهانی بازی می کرد. زمانی که به تاریخ نگاه می کنیم می بینیم که تمامی مهاجرت های هان ها، آوارها، مجارها و تاتارها/مغول ها از حوضه پست رودهای ولگا و دن در امتداد جغرافیای مرکزی کنونی اوکراین صورت گرفته است. در واقع، این مهاجرت ها در جنوب به رشته کوه های کارپات و در شمال به مرداب های پینسک رسیده اند و از میان این دو راه را به گالیسیا ادامه داده و به ساندومیژ و کراکوف و مناطق شمال کارپات رفته اند و یا به جنوب ادامه راه داده اند و وارد دشت های مجارستان (که نام آن در انگلیسی از اقوام کوچ گر «هان» گرفته شده است) شده اند که در پشت کارپات قرار گرفته اند.

لهستان که در طول جنگ جهانی دوم برای چهارمین بار در تاریخ تجزیه می شد، حالا بعد از جنگ توانسته بود تا با فشار دولت های غربی و رضایت شوروی استقلال خود را به دست یابد. با نظر موافق دولت طرفدار شوروی در لهستان، قسمت های بزرگی در شرق به روسیه داده شد (که الان بخشی از لیتوانی، بلاروس و اوکراین است). شوروی بدین ترتیب حدود ۱۷۹ هزار کیلومتر مربع از زمین های شرقی لهستان را با جمعیت ۱۲ میلیونی که بیش تر اوکراینی و بلاروسی بودند به خاک خود ضمیمه کرد. در ازای این زمین ها، قسمت هایی از آلمان شرقی به لهستان داده شد. در این میان، آن چه مخصوصا برای شوروی اهمیت داشت، کنترل کامل مرداب های پینسک در این تصاحب اراضی بود. این مناطق که یکی از بزرگ ترین تالاب های اروپا است و تقریبا غیر قابل عبور می باشد، سنگری محکم در برابر هرگونه حمله آینده از طرف غرب به حساب می آمدند.

منطقه ای مهم که شوروی آن را تصاحب کرد گالیسیا بود. بعد از افول کیف و راه آبی تاریخی وارانگی ها که دریای بالتیک را به دریای سیاه متصل می کرد و بدین ترتیب تجارت از استکهلم تا قسطنطنیه را فراهم می کرد، گالیسیا جایگزین این راه تاریخی برای اتصال دریای بالتیک به دریای سیاه شد. منطقه گالیسیا بخاطر جغرافیای آن هم دالانی به سمت غرب بود و هم دژی مستحکم. در اوکراین کنونی، گالیسیا تنها منطقه با این همه تنوع طبیعی است به طوری که در آن می توان کوه، دشت، مرداب و غیره یافت. در طی سالیان متمادی، استحکامات محکمی از سوی لهستان، اتریش-مجارستان و قدرت های دیگر که بر سر تصاحب این منطقه رقابت داشته اند در آن ساخته شده است. گالیسیا در واقع نوعی دروازه میان غرب و شرق است که با عبور از آن می توان به اروپای مرکزی و غربی رسید. شوروی از این موضوع مطلع بود و خواستار تغییر مرز به فاصله ۲۵۰ کیلومتر از رود ازبروچ به رود سان شد. بدین ترتیب گالیسیا به دست شوروی افتاد تا دروازه اروپا در دست روسیه باشد. 

 
منطقه گالیسیا در اوکراین امروزی که بین کوه های کارپات و مرداب پینسک (در نقشه های بعدی مرداب پینسک مشخص گردیده است) به عنوان دروازه ای برای ورود به قلب اروپا از سمت شرق محسوب می شود که در داخل خاک شوروی قرار گرفت و بدین ترتیب لهستان و اروپا از هر گونه استحکام طبیعی محروم شد.

زمانی که به نقشه نگاه می کنیم متوجه می شویم که شوروی کل ساختار اروپای شرقی و مرکزی را با مهندسی مرزی دگرگون کرد و آن را تحت سلطه خود قرار داد. با تصرف دژ گالیسیا توانست تا لهستان را از رومانی، مجارستان را از لهستان و چکسلواکی را از رومانی جدا کند و مشت خود را در میان آن ها نگاه دارد. از طرفی دیگر، با داخل کردن قسمت بزرگی از کارپات در جغرافیای اوکراین و راه های مواصلاتی آن عملا دروازه ای به مجارستان، چکسلواکی، رومانی، و حتی اتریش، یوگسلاوی و ایتالیا باز شد. بلندی های نه چندان بلند کارپات در قسمت اوکراین شاید قابل عبور ترین مسیر برای رسیدن به آن سوی کارپات باشد به طوری که تمام دشت مجارستان در آن سوی کارپات در جلوی سربازان شوروی قرار می گرفت و با وسایل نقلیه نظامی در آن زمان امکان رسیدن به وین و بلگراد در دو روز وجود داشت. بنابراین، حتی اگر شوروی نیروهای خود را که بعد از جنگ در بعضی کشورها بودند خارج می کرد، باز هم به لطف تسلط بر گالیسیا و کارپات که دژهایی بودند که حالا در پشت سر سربازان شوروی قرار می گرفتند، این کشور می توانست به راحتی بر اروپای شرقی و مرکزی اعمال قدرت کند. این مهندسی مرزی آن قدر هوشمندانه و پرنفوذ بود که شاید بتوان گفت شوروی با این کار مرزهای اروپای شرقی و مرکزی را جابه‌جا کرد!

نقشه کارپات در نقشه امروزی - همان طور که مشاهده می شود، قسمتی از این کوه ها در داخل اوکراین قرار گرفت. کوه ها در این منطقه در اوکراین آن چنان مرتفع نیستند ضمن این که شوروی دیگر در پشت کارپات قرار نمی گرفت و دشت مجارستان و دیگر کشورها به راحتی قابل دسترسی بودند.

با تصاحب آن قسمت از کارپات که در آن کوه ها چندان مرتفع نیستند، شوروی نه تنها راه غرب برای حمله را بست که راه خود برای هرگونه حمله احتمالی در آینده به رومانی، مجارستان و چکسلواکی را باز کرد.

منطقه مهم دیگری که شوروی تسلط خود را بر آن اعمال کرد مرداب پینسک به مساحت ۶۰ هزار کیلومتر مربع است که تقریبا همیشه غیر قابل عبور است. این مرداب که از بزرگ ترین مرداب های اروپا است منطقه بین کارپات و دریای بالتیک را به دو قسمت تقسیم می کند. در واقع باید گفت که نوعی بزرگراه دو طرفه در دو سوی پینسک وجود دارد. گالیسیا که میان کارپات و پینسک قرار دارد همواره محل ورود قبایل مهاجمان از شرق به غرب بوده است. در آن سو اما مسیر میان پینسک و بالتیک همواره محل ورود مهاجمان از غرب به شرق بوده است.

وضعیت مرداب پینسک در شمال اوکراین. همان طور که مشاهده می شود، با توافق میان شوروی و لهستان تمامی این مرداب در داخل مرزهای شوروی قرار گرفت و بدین ترتیب تصاحب این منطقه برای اختلال در عبور شمال-جنوب نیروهای دشمن در حمله های آینده استفاده می شد و عملا لهستان هم از آن محروم می شد. 

تسلط بر مرداب پینسک بیش از همه به ضرر لهستان بود چرا که با از دست دادن استحکامات طبیعی دفاعی حالا کاملا آسیب پذیر شده بود. در شمال هم، علاوه بر جمهوری های بالتیک، شوروی همچنین توانست تا بندر کونیگسبرگ در بالتیک را که متعلق به پروس بود ضمیمه خاک خود کند. طی کنفرانس پوتسدام بود که اشغال کونیگسبرگ توسط شوروی به رسمیت شناخته شد و بیش از ۱۸ هزار کیلومتر مربع و یک میلیون نفر از جمعیت پروس به حاکمیت شوروی وارد شد. این بندر که به کالینینگراد تغییر نام داد عاری از یخ بود و خط آهن بسیار مناسبی آن را به لهستان، لیتوانی و روسیه متصل می کرد. سلطه شوروی با تصرف جمهوری های بالتیک و کونیگسبرگ تحکیم شد و بدین ترتیب توانست بر مناطق ساحلی شمال همچون مناطق ساحلی جنوب مسلط شود. اما مسئله بعدی، محرومیت لهستان باز هم در اینجا بود چرا که کونیگسبرگ/کالینینگراد در بخش غربی تمام شبکه دریاچه هایی بود که پروس برای دفاع از خود از آن ها دفاع می کرد و آلمان هم با کمک از آن ها توانسته بود به نحوی مطلوب در برابر روسیه از خود دفاع کند. در صورت وقوع هرگونه جنگی، شوروی می توانست بدون وجود هیچ گونه مانعی بنادر بزرگ دانزیگ و گدنیا در شمال لهستان و دیگر بنادر آن را تصرف کرده و بدین ترتیب مانع کمک رسانی به آن از خارج شود. 

نقشه دریاچه های اروپا - همان گونه که می بینیم، تعداد بسیاری دریاچه در جمهوری های بالتیک وجود دارد که با تصرف آن ها و کونیگسبرگ، این دریاچه ها همه در داخل مرزهای شوروی قرار گرفتند. 

منطقه ارزشمند دیگر روتنیا بود که تصرف آن در پوتسدام تایید شد. بحث شوروی این بود که جمعیت روتنیا اصلیتی اوکراینی دارد و بنابراین باید به خاک جمهوری سوسیالیستی اوکراین ضمیمه شود. روتنیا همیشه بخشی از پادشاهی مجارستان بود تا اینکه در سال ۱۹۱۸ میلادی جزیی از چکسلواکی شد. با وسعتی حدود ۱۳ هزار کیلومتر مربع و جمعیت ۸۰۰ هزار نفری این منطقه اما از نظر راهبردی از اهمیت خاصی برای شوروی برخوردار بود چرا که قسمتی از حوضه مجارستان و خط را آهنی بود که از کوه های کارپات می گذشت. بعلاوه اینکه با به دست آوردن روتنیا، شوروی هم مرز مجارستان می شد که از نظر سیاسی بسیار حائز اهمیت بود.

بخشی دیگر که باید با تصرف روتنیا مورد بررسی قرار گیرد اشغال بسیارابیا و بوکوفینای شمالی بود چرا که باعث تحکیم سلطه شوروی بر سرزمین های کارپات و خط آهن اصلی آن که از پایتخت این منطقه یعنی چرنووتسی می گذشت شد. این منطقه وسعتی به بزرگی بیش از ۵ هزار کیلومتر مربع با جمعیتی پانصد هزار نفری داشت که تا قبل از ضمیمه شدن به رومانی در سال ۱۹۱۹ میلادی متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود.

بیسارابیا و بوکوفیای شمالی در سال ۱۹۴۰ میلادی مورد حمله شوروی قرار گرفتند و بعد از تصرف دواره توسط آلمانی ها و رومانیایی ها سرانجام در توافق نامه صلح سال ۱۹۴۷ میلادی به شوروی ضمیمه شدند. 

اهمیت بیسارابیا که ۴۵ هزار کیلومتر مربع وسعت آن بود اما بخاطر زمین های کشاورزی حاصلخیز آن و در نتیجه محصولات کشاورزی و دامداری آن بود. اما منافع شوروی بیش تر در اهمیت راهبردی این منطقه بود. با تصرف این منطقه، شوروی عملا در حوضه رود دانوب قرار می گرفت که دومین رودخانه بزرگ اروپاست و با کنترل دهانه رود دانوب ترتیب تبدیل به قدرتی در این منطقه و همچنین بالکان می گشت. این حائز اهمیت بود چرا که به لطف این مناطق و همچنین دولت های دست نشانده در رومانی و مجارستان و همچنین حضور خود در اتریش، شوروی می توانست از کنوانسیون دانوب ۱۹۲۱ جلوگیری کند که دانوب را «رود بین المللی» می نامید که با تمایل ایالات متحده و بریتانیا می قرار بود تا کنترل آن تحت نیروهای بین الملل قرار دهند در حالی که شوروی معتقد بود که این رود باید تحت حاکمیت کشورهای مجاور آن قرار می گرفت. نه تنها با این کار شوروی می توانست برنامه های خود را در دیپلماسی مخفیانه که همیشه مورد علاقه روسیه بوده است پیش ببرد، بلکه عملا امکان چانه زنی در موارد مربوط به دانوب برای امتیازگیری در تنگه های ترکیه (بسفر و داردانل) را به دست می آورد. جالب است بدانید که بعد از فروپاشی شوروی، روسیه اگرچه به دانوب دسترسی ندارد اما همچنان عضو دایم کمیسیون دانوب است که اعضای اصلی آن از کشورهای مجاور این رود تشکیل شده است. بند ۳۰ کنوانسیون دانوب هر گونه دریانوردی برای کشتی های غیر مجاور را ممنوع می کند.

این را زمانی می توان بهتر فهمید که به این نکته توجه کرد که با دستیابی به بسارابیا، فاصله میان شوروی و بلغارستان که راه ورودی به تنگه های ترکیه است بسیار کم می شد چرا که تنها چند بندر رومانیایی دو کشور را از هم جدا می کردند. اینجا هم آب ها و آبراه ها اهمیت اساسی داشتند. با گرفتن بسارابیا، شوروی هم در دریای سیاه، هم در بحث تنگه های ترکیه و هم در دانوب نقش خود را افزایش می داد. بنابراین، به طور یکپارچه شوروی توانست از آسیای میانه تا دهانه دانوب را به وسیله راه های آبی و خاکی به هم متصل کند.

با انضمام مناطق مرکزی بسارابیا و مناطق خودمختار مولداوی در داخل شوروی، جمهوری سوسیالیست مولودی تاسیس شد. بوکوفانیای شمالی و جنوبی هم به جمهوری سوسیالیست اوکراین ضمیمه شدند.

همان طور که مشاهده کردیم، جغرافیا حرف اول را می زد. دو جنگ جهانی تجربه تلخی برای روسیه بودند. این امپراتوری نه تنها در خارج از مرزها زمین های بسیاری را از دست داد بلکه در داخل هم با جنگ داخلی و آشوب روبرو شد. اگرچه بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی اول، شوروی موفق به بازیابی قسمتی از اراضی از دست رفته شد، اما با شروع جنگ جهانی دوم، این کشور دوباره موجودیت خود را در خطر می دید. البته باید گفت که برخلاف آن چه تصور می شود، شوروی به طور ناگهانی وارد جنگ نشد. این تصور از اساس اشتباه است که دستگاه عظیم شوروی کاملا از تحرکات آلمان ها بی خبر بوده و یا متوجه تهدید هیتلر که کمونیسم را دشمن اول خود می دانست نبوده باشد. پیمان مولوتوف-ریبنتروپ هم همچون هر پیمان دیگر تنها وسیله ای برای خرید زمان تا اتفاقات بعدی بود. آن چه اتفاق افتاد اما تلاش برای حفظ منافع ملی چه در زیر پرچم روسیه تزاری و چه در زیر پرچم شوروی بود. بعد از پیروزی در جنگ جهانی دوم، مسکو موفق شد تا زمین های از دست رفته خود را به هر شکل ممکن بازیابد تا اینکه «بزرگ ترین تراژدی ژئوپلیتیک قرن» به قول آقای پوتین و بزرگ ترین شکست روسیه در تاریخ اتفاق افتاد و آن هم چیزی نبود جز فروپاشی شوروی!

پی نوشت:

شماره های قبلی این رشته مقاله:

تحلیلی متفاوت از رویارویی غرب و روسیه :‌۱۵۰۰ سال گسترش «ناتو» به سمت شرق (۱)

۱۵۰۰ سال گسترش «ناتو» به سمت شرق (۲) :‌ پیروزی در بالتیک روسیه را به قدرتی مطرح تبدیل می کند

۱۵۰۰ سال گسترش «ناتو» به سمت شرق (۳) :‌ تقسیم قدرت میان اروپاییان و ساده لوحی ایرانیان

۱۵۰۰ سال گسترش «ناتو» به سمت شرق (۴) : روسیه حساسیت اروپاییان را بر می انگیزد

کلید واژه ها: اروپا روسیه روسیه و اروپا مرزهای اروپا مرزهای روسیه جنگ های روسیه جنگ های روسیه و اروپا اوکراین روسیه و اوکراین حمله روسیه به اوکراین علی مفتح


( ۹ )

نظر شما :

حسین پور ۰۱ مهر ۱۴۰۲ | ۱۶:۴۰
با تشکر از آقای مفتح بابت سلسله مباحث مرتبط با تاریخ مناسبات روسها و اروپا. بسیار علاقمندم نظرات ایشان را درباره نگرش و رویکرد اندیشمندان آلمانی به جایگاه این کشور در اوراسیا مطالعه کنم. آیا آنطور که در بعضی متون اشاره شده محور مسکو-برلین چقدر امکان تحقق دارد؟ طیف طرفداران و مخالفات ادغام در پروژه اقتصادی اوراسیا کدامند و نظرات هر گروه چیست؟ اصلا آیا واقعا هنوز در این زمینه ابهام وجود دارد که مجموعه صنعتی آلمان به علاوه منابع سرشار روسیه میتواند یک هسته بسیار نیرومند ایجاد کند که به نفع طرفین باشد؟ در این صورت آیا جایگاه روسها به عنوان برادر بزرگتر و نقش محوری آنها در اوراسیا است که باعث استمرار ستیزه جویی آلمان شده؟ نقش غرب در بر هم زدن این بازی چگونه ارزیابی میشود؟