آلمان، کشوری که هنوز قدرت اول اروپاست
آوار دیوار برلین و آرمان وحدت اروپا
دیپلماسی ایرانی: الف: برای اروپا بزرگ و برای دنیا کوچک: این توصیف هنری کیسینجر وزیر امور خارجه اسبق آمریکا از آلمانی است که امروز سی سال تمام از وحدت مجدد آن گذشت.
سخن کیسینجر در مقام یک استراتژیست قهار واجد حقایق و دلالت های پرشماری است. آلمان کشوری بزرگ در قلب اروپاست که یکپارچه شدن آن در سال 1870، ژئوپولتیک قاره سبز را برای همیشه دگرگون کرد. حکایت آلمان در نوسازی سیاسی و اقتصادی در قرن نوزدهم، به نحوی تداعی داستان "دیرآمدن و شیرآمدن" است. کشور ژرمن دیرتر از بقیه مدرن شد، دیرتر به یکپارچگی و استقرار سیاسی رسید، اما هنگامی که آمد، در مقام قدرتی مهیب و مخوف، چارچوب های سنتی اروپا را لرزاند. مضافا بر این با دارا بودن حس همزمان حقارت و انتقام همیشه در پی جبران مافات بود. گو اینکه یکی از علل جنگ جهانی اول، "کمبود مستعمره داشتن" آلمان بود. امری که در رقابت میان قدرت های اصلی اروپایی این کشور را در جایگاه نازلتری قرار می داد و مطالبه برقراری یک توازن جدید قدرت را به انگیزه اصلی ژئوپولتیک آلمانی ها تبدیل کرده بود.
جنگ جهانی اول از بد حادثه با شکست آلمان و معاهده تحقیر کننده ورسای پایان یافت. جنگ جهانی دوم ریشه در جبران شکست پیشگفته و بازگردادن عدالت ژئوپولتیک به آلمان داشت.
به هر تقدیر نیمه نخست قرن بیستم نشان داد گرچه در اروپا برای آلمان جا تنگ است، اما داعیه رهیری جهان بیش از اندازه برای آن بزرگ است.
ب: بیرون نگه داشتن روس ها، حفظ آمریکایی ها و سرکوب آلمان ها مبنای اتحاد جدید است: این سخن لرد ایزمی، کهنه سرباز انگلیسی و نخستین دبیرکل ناتو در توصیف پیمان آتلانتیک شمالی است.
سرکوب آلمان به معنای تقسیم آن به دو بخش غربی و شرقی از فردای جنگ جهانی دوم به مدت 45 سال بود.
در اینجا دولتمرد انگلیسی به روشنی می گوید، تعادل و امنیت اروپا سه رکن اساسی دارد: تعهد آمریکا به حمایت از آن در برابر زیاده خواهی روس ها از جانب شرق و مهار و کنترل آلمان در مرکز از رهگذر دوپاره کردن آن. این معادله که نشان می دهد غیر از روس ها، غربی ها هم مخالف وحدت مجدد آلمان بودند، حدود نیم قرن منطق بنیادین ژئوپولتیک اروپا در سال های جنگ سرد بود. سال هایی که آلمان غربی از ویرانه های رایش سوم دگربار سربلند کرد و در غیاب قدرت نظامی به موتور اقتصادی اروپا تبدیل شد. هم زمان بخش شرقی آن تحت لوای یک رژیم سرکوبگر کمونیستی، اسیر فساد و بی کفایتی بود.
در یک فضای سرشار از تخاصم ایدئولوژیک ترس مشترک روس ها، فرانسوی ها و انگلیسی ها از اتحاد و قدرت گیری مجدد آلمان ها، مبانی روشن ژئوپولتیک داشت، اما همزمان به معنای این نبود که تحقق این هراس را در چشم اندازهای کوتاه مدت و حتی میان مدت ببینند.
تجزیه آلمان حتی برای خود آلمانیها، به واقعیتی غیرقابل بازگشت و دورنمایی ابدی تبدیل شده بود.
هنگامی که در اواخر دهه هشتاد زلزله در ارکان کمونیسم رخ داد، بدبینی ها جای خود را به پیش بینی های ده ساله و پانزده ساله برای تحقق یکپارچگی مجدد داد.
گره کور را اما روسهای گرسنه ای باز کردند که در ازای دریافت دلار، از خیر عمق استراتژیک و ملاحظات ژئوپولتیک خود گذشتند.
در حالی که فرانسه و انگلیس هر یک به دلایلی نگران بودند، شوروی سابق در ازای دریافت چند میلیارد دلار، از آلمان شرقی دست کشید و اجازه داد، دمکرات مسیحی های حاکم بر بن آن را به بخش غربی بیفزایند.
ج: اتحادیه اروپا موشکی است که آلمانی ها برای تسخیر کل اروپا طراحی کرده اند: در این گفتار خارج از نزاکت دیپلماتیک که نیکلاس ریدلی، ایدئولوگ دولت بریتانیا و تاچریست مشهور پس از مشاهده طلیعه آلمان متحد و وحدت مالی و اقتصادی اروپا بیان داشت، به روشنی می توان ردپای برگزیت آینده و هراس از قدرت یابی آلمان را مشاهده کرد. بریتانیایی که میان تعلق به اروپا و پذیرش تقدیر قدرتی متوسط بودن و وابستگی به دنیای انگلوساکسون و خیال قدرتی جهانی بودن سرگردان است. البته در این سخن حقیقتی بزرگ نهفته است. بدون وحدت مجدد آلمان وحدت اروپا ممکن نبود و اتحادیه اروپا را خشت های فروریخته دیوار برلن ساخت.
آلمان لنگر قاره است و اروپا قبایی است که به تن آلمان ثروتمند و خلع سلاح شده دوخته شده است. صد البته اتحاد در داخل اروپا "شری ضروری" است که فرانسه همیشه نگران همسایه شرقی، به آن تن داد و این شراکت پاریس و برلن بود که محور سیاسی اتحادیه اروپا شد.
برای فرانسه گلیست که در اوج جنگ سرد در اندیشه بها دادن به آزادی عمل و خروج از سایه پیمان ناتو بود، اروپایی شدن سفت و سخت حتما انتخابی دشوار و از سر اجبار بوده است.
آلمان متحد ژئوپولتیک قاره را دچار تحول کرد، اما نقش جهانی آن کماکان محدود باقی ماند.
هرچند اکنون به نظر می رسد، به موازات افول روابط فراآتلانتیک و تضعیف نقش رهبری جهانی آمریکا و خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا، بازاندیشی در نقش و جایگاه اروپایی و جهانی آلمان به ضرورت تبدیل شده است.
قبل از آلمان اما، این فرانسه است که با درک تحولات پیش رو، تمایل خود را برای رهبری غرب و به اصطلاح جهان آزاد به نمایش گذاشته است. نقشی فربه تر از حد و اندازه خود برای فرانسه ای که هم برای رهبری اروپا و هم تبدیل شدن به قدرتی جهانی بیش از حد کوچک است. چه هنوز وقتی آمریکا با اروپا کار داشته باشد، احتمالا تلفن برلن را می گیرد نه پاریس.
نظر شما :