داستانهای لینا منظر از سوریه جنگ زده - بخش اول
آنهایی که به خاک سپردم
دیپلماسی ایرانی: لینا منظر روزنامه نگاری سوری است. او خود جنگ و مهاجرت را از نزدیک تجربه کرده است و حالا می خواهد صدای زنان رنج دیده سوریه باشد. او در شهر معره النعمان زندگی می کرد. سپس به رقه رفت. پس از آغاز جنگ در رقه راهی حلب شد و از آن جا به ترکیه و سپس به لبنان گریخت. او پروژه ای درباره زنان سوریه را در «وبلاگ زنان» آغاز کرده است.
او حکایت های زنان ستم دیده سوری را جمع آوری و ترجمه می کند تا وجدان جهان را در برابر سیاست هایی قرار دهد که جنگ را در کشورهای مختلف ایجاد می کنند. او درباره کارش می نویسد: « برای برخی، آن چه در این ستون ها می نویسیم تنها به عنوان یک وسیله بازاریابی رسانه ای است اما این زنان، هدفی بسیار فراتر برای نوشتن داستان هایشان داشته اند. آنها نومیدانه در خفت و خستگی، در مرزها و پست های بازرسی محبوس شده اند و حالا تنها می توانند صدای خود را در قالب کلماتشان به گوش دیگران برسانند. این زنان نویسنده، از نوجوانان کم و سن و سال گرفته تا کسانی که در دهه های ششم و هفتم زندگیشان هستند، آنها از قشرها و جایگاه های مختلفی اند با زندگی های متفاوت و شهرهای مختلف در سراسر سوریه. من در داستان هایشان شاهد هر چه بر سرشان آمده بودم. هر چند کلمه "شاهد بودن" حسی از انفعال با خود دارد، هر چقدر هم که تلاش کنم تا به خود بقبولانم تمام آن چه را که پشت سر می گذارند می فهمم، باز هم نمی توانم بیشتر از یک خواننده برای داستان هایشان باشم. آن چه من در کلماتشان حس می کنم و شاهد آن هستم کجا و آن چه برسر آنان می گذرد کجا.» اولین داستان لینا درباره فاطمه است:
در طول چند ماه گذشته، من بیش از سی و پنج بار خانه ام را عوض کردم. مدام از خانه ای به خانه دیگری نقل مکان کردم، تهدید شدم، کتک خوردم، تمام زندگی ام را زیر و رو کردند، در زندانم انداختند و شکنجه ام کردند. مرا مجبور کردند تا مادرم را تماشا کنم، در حالی که به دست و پای سران قبیله افتاده بود و برای گرفتن اطلاعاتی درباره پدر ربوده شده ام التماس می کرد. در پست های بازرسی بیشماری متوقف شدم و تنها توانستم دعا کنم تا کسی نان، پول، کتاب های مدرسه، خوراک هایی که در کیف و بدنم مخفی کرده بودم تا به مردم در ان سمت برسانم را پیدا نکند. در این مدت تنها عزیزانم را به گور سپردم، کسانی که روزی همپایم راه می رفتند و همراهم نفس می کشیدند. خانواده ام مدام کوچک تر و کوچک تر از قبل شد، شوهران و زنان، کودکان، بزرگان همچون برگ هایی که از درخت خزان زده می افتند، زندگی را وداع می گفتند و ما را ترک می کردند. در این مدت، هفت شوهر، سه نامزد، پانزده پسر و حتی دختر نوزاد دوهفته ای ام را به خاک سپردم. نوزادی که در چهل و دو سالگی به خاطر خوشحال کردن همسرم به دنیا آوردمش. دختری که قرار بود پس از آن که دو پسر جوان، رشید و خوش چهره مان را به تن سرد گور سپردیم، دوباره همسرم را به زندگی بازگرداند. درست است، پدرم، خواهرم، برادر و عموزاده هایم، مادرم، همسایه، داروساز و معلمم همگی بر اثر گلوله و بمب گذاری ها و انفجارها کشته شدند. اما در این میان دخترم به خاطر اینها نبود که کشته شد، بلکه برای آن بود که محاصره نه تنها باعث شد ما دیگر برق برای روشنایی و غذایی برای خوردن نداشته باشیم، بلکه ما حتی از داشتن دارو و لوازم پزشکی هم بی نصیب بودیم. هیچ دستگاه آنکوباتوری برای نگه داری کودکان نارس در شهر نبود. همسرم بدن در حال خفگی دخترمان را از بیمارستانی به بیمارستان دیگر می برد، تا دست آخر یک دستگاه در بیمارستانی در شهر بعدی پیدا کرد. نوزادمان را ان جا در دستان پرستاران گذاشت و سپیده دم در حالی که از شدت خستگی نایی در بدنش نمانده بود، خوشحال از سلامت نوزادمان به خانه برگشت. او بعد از ظهر همان روز برای برگرداندن دخترمان به بیمارستان رفت، اما به جای آن که او را به بخش اطفال ببرند، به سردخانه بردند، جایی که تن بی جان و کبود کودکمان در میان تن های بیشمار دیگری که جایی برای دفنشان نیافته بودند قرار داشت. اسمش فاطمه بود.
منبع: لیترچر هاب/ مترجم: روزبه آرش
نظر شما :