مهاجری سوری که هنوز در مهاجرت است
متعلق به اینجا نیستم
روزبه آرش: با سه هدف با ویلچر به خطرناک ترین جاده های جهان زد: رسیدن به مرز آلمان و پیوستن به خواهر و برادرش، ملاقات با ملکه انگلیس و فضانورد شدن. او به اولین هدفش رسید و حالا بعد از سه سال از دنیای نوجوانی عبور کرده و داستان ها، هدف ها و آرزوهایش هم تغییر کرده است. رؤیاهای او رنگ نباخته اند بلکه واقعی تر و بزرگ تر شده اند زیرا نوجین نشان داده که می تواند غیرممکن ها را ممکن کند. نوجین، 19سال پیش با اختلالی مغزی به دنیا آمد تا زندگی اش روی صندلی چرخدار شکل بگیرد. او تحصیلات رسمی کمی را در سوریه سپری کرد اما توانست با تماشای تلویزیون انگلیسی یاد بگیرد. سال 2014 زادگاهش کوبانی در مرکز مبارزه ای شدید بین داعش و نیروهای کرد قرار گرفت. او پدر و مادرش را از دست داد اما با یک ویلچر به سمت مرز ترکیه رفت تا بتواند از این طریق خود را به آلمان و به خواهر و برادرش برساند.
نوجین سه سال پیش به آلمان رسید، درحالی که شبیه قهرمان فیلم ها بود. او نه تنها سه هزار و 500 مایل را از سوریه طی کرد بلکه این کار را روی یک صندلی چرخدار انجام داد. او این سفر مخاطره آمیز را به پایان رساند اما حالا با مبارزه ای بزرگ تر دست به گریبان است: «اندازه شدن با جهانی خارجی و غریب.» او در 16سالگی هفت مرز را بین کشورهای مختلف پشت سر گذاشت، در تمامی عکس هایی که عکاسان از او می گرفتند، لبخند زد تا قدرت و روحیه اش را نشان دهد. در اولین مصاحبه اش، خوش بینی خود را این طور نشان داد: «به عنوان یک دختر می خواهم نمادی از انعطاف و شجاعت پناهندگان باشم.» امروز اما برای زندگی به انعطاف و شجاعت بیشتری نیاز دارد. نوجین در شهری صنعتی به نام وسلینگ در حومه شهر کلن زندگی می کند. او به مدرسه می رود و کتابی به نام «دختری از حلب» را منتشر کرده است اما آیا همچنان در چالش های پیش رو و در ادغام با فرهنگی جدید خوش بینی اش را حفظ کرده است؟ چطور می خواهد خود را در مدرسه ای جدید، جامعه ای جدید و کشوری جدید جا دهد و جای پای خود را در این دنیای متفاوت محکم کند؟ خبرنگار گاردین به سراغ او رفته تا از این داستان را متوجه شود:
چطور هستی؟ آیا از رفتن به مدرسه لذت می بری؟
واقعا اینجا آرام و دلپذیر است. مدرسه عالی است. در سوریه مدرسه رفتن راحت نبود زیرا وسایل مخصوص معلولان وجود نداشت. حالا اینجا چیزهایی یاد می گیرم که در خانه نمی توانستم یاد بگیرم. ریاضیات، تاریخ و زبان واقعا لذتبخش است اما چالشی هم وجود دارد. اینجا کشوری جدید است و شما باید خودتان را ثابت کنید. باید نشان دهید که دانش آموز خوبی هستنید و می توانید مفید باشید. دوست ندارم که معلولیت یا اینجایی نبودن بهانه ای باشد برای اینکه نتوانم به پیش بروم. هربار که اشتباهی می کنم آن را شاخصی قرار می دهم که به اینجا تعلق ندارم، پس باید اشتباهاتم را کم کنم.
آیا شروع مدرسه به تو کمک کرد که بخشی از جامعه باشی؟
مدرسه به من کمک کرد تا احساس ناخوشایند کمتری داشته باشم. حالا یک روال روزمره دارم، چیزی که هرگز انتظارش را نداشتم و از این مسئله احساس خوشبختی می کنم. می توانم تحصیل کنم و بخشی از جامعه آلمان باشم. فکر می کنم دسترسی به آموزش برای پناهندگان بسیار مفید و مهم است. این راهی عالی برای ادغام با مردم است و مسئله ادغام، سخت ترین قسمت زندگی برای پناهندگان است. هدف اصلی این است که ثابت کنیم ما پناهندگان یک مشکل برای جامعه نیستیم.
احساس می کنی که باید ثابت کنی یک مشکل محسوب نمی شوی؟
بله؛ این احساس را دارم که در معرض آزمون هستم. وقتی حوادث تروریستی در اروپا اتفاق می افتد، مثل اتفاق سال گذشته در برلین و حملات اخیر در لندن و منچستر، فشار روی پناهندگان بیشتر می شود. شما احساس گناه می کنید تا زمانی که بی گناهی خود را اثبات نکرده باشید. این فشاری سخت برای ماست باید بیشتر کار کنیم تا نشان دهیم که فکر دیگران درباره ما اشتباه است.
آیا مردم اینجا را خونگرم دیده ای یا تعصب را اینجا در اروپا هم تجربه کرده ای؟
دور و بری های من واقعا حمایتم می کنند. به طور کلی فکر می کنم افرادی که نسبت به مهاجران با تعصب برخورد می کنند، به این خاطر است که ما را به خوبی نشناخته اند اما ما همان چیزهایی را می خواهیم که آلمانی ها می خواهند. ما هم کار، رفتن به مدرسه و داشتن زندگی پایدار را خواستاریم. ما بیشتر از چیزی که مردم اینجا فکر می کنند با آنها اشتراک داریم.
دلت برای سوریه تنگ شده؟
بعضی شب ها خیلی غم غربت را احساس می کنم؛ به ویژه دلم برای والدینم تنگ می شود. گاهی اوقات دلم برای فراغت خانه تنگ می شود، درست مثل همان چیزی که می گویند هیچ جا خانه آدم نمی شود. فکر می کنم ما مهاجران شخصیتی دوگانه داریم. یکی شخصیت درونی که در مواقعی که تنها هستیم، خود را نشان می دهد و دیگری شخصیتی بیرونی، زمانی که درکنار مردم دیگر هستیم، سعی می کنیم خودمان را با شرایط وفق دهیم و مانند مردم آلمان زندگی کنیم. هرچقدر هم که روی شخصیت بیرونی خودمان کار کنیم، باز هم مواقعی هست که احساس می کنی خیلی خارجی هستی. احساس می کنی متعلق به اینجا نیستی. مثل مواقعی که بچه ها اینجا با هم آواز می خوانند و تو درک نمی کنی این آواز و آهنگ چیست، چه معنایی دارد و متعلق به کدام گروه است.
نظر شما :