سومین بخش از مصاحبه کاندولیزا رایس با سی بی اس
تنها روزی که سر بوش داد زدم
دیپلماسی ایرانی: کاندولیزا رایس از چهره های شناخته شده امریکا است که در دوران ریاست جمهوری جورج بوش، رئیس جمهوری سابق امریکا به دلیل نقش هایی که در جنگ های او ایفا کرد و تلاشی که برای ترویج دموکراسی به شیوه جمهوریخواهی در خاورمیانه انجام داد، نام او در تاریخ ماندگار شده است. وی نخستین زن سیاه پوست، دومین سیاه پوست پس از کولین پاول و دومین زن پس از مادلین آلبرایت است که وزیر امور خارجه امریکا شد.
در دورهٔ نخست ریاست جمهوری بوش، رایس مقام مشاور امنیت ملی را بر عهده داشت اما پیش از پیوستن به دولت او، استاد علوم سیاسی در دانشگاه استنفورد بود. در دوره ریاست جمهوری بوش پدر نیز سمت مشاور روابط با شوروی و اروپای شرقی در زمان انحلال اتحاد جماهیر شوروی و اتحاد آلمان را بر عهده داشت.
رایس متولد 4 نوامبر 1954 در بیرمنگام آلاباما در ایالات متحده است. مدرک کارشناسی خود را در سن 19 سالگی در رشته علوم سیاسی و در سال 1974 از دانشگاه دنور و زیر نظر ژوزف کوربال، پدر مادلین آلبرایت، دریافت کرده است. مدرک کارشناسی ارشد خود را نیز در سال 1975 از دانشگاه نوتردام و دکترای خود را در سال 1981، در سن 26 سالگی از دانشکده مطالعات بین الملل دانشگاه دنور دریافت کرده است. وی مسلط به زبان های انگلیسی و فرانسه است و نواختن پیانو و بازی گلف را نیز به خوبی می داند. همان طور که شواهد نشان می دهد از چهره باهوش دستگاه سیاست خارجی جورج بوش محسوب می شد، اگر چه به دلیل افکار تند جمهوریخواهی اش در معرض انتقادهای بسیار قرار دارد.
دیپلماسی ایرانی در سلسله مصاحبه هایی که از شخصیت های برجسته دنیا منتشر می کند، این بار به سراغ وی رفته که مصاحبه مفصلی را با شبکه سی بی اس نیوز (CBS News) در سلسله برنامه های این شبکه موسوم به "تاریخ سازان" انجام داده است. اکنون دومین بخش آن را می خوانید:
وقتی که می دیدی بوش در انظار عمومی ظاهر می شود و احساس می کردی که رئیس جمهوری که می شناختی و با آن مدتی را گذرانده بودی افکارش تغییر کرده و او به راحتی به کشور آرامی نیامده است، این مساله می توانست برای تو ناامید کننده باشد.
بله شده بودم. چرا که فکر می کردم کاری به وجود آمده که سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردیم. و من فکر نمی کردم من به جایی آمده ام که قبلا فکرش را می کردم، و همچنین مردم هم می گفتند که چرا ما باید این جا باشیم. برای این که بسیار سخت است تو در جایی ایستاده باشی و تلاش کنی دیگران را مطمئن کنی که هر کلمه ای که می گویی کاملا درست است و باعث سوء تفاهم نخواهد شد. برای این که اگر تو خواب باشی و در عالم خواب چیزی را بگویی آن وقتی که بر می خیزی یک طوفان آتشینی را خواهی دید. بنابر این این مساله برای همه سخت بود.
اما این مساله به طور خاص برای ما همه ناامید کنند بود برای این که تو تصور کن کسی را هر روز می بینی که خیلی چیزهایی که درباره او می دانستی تغییر کرده و اکنون به یک آدم غریبی تبدیل شده است. چگونه می توانی این موضوع را به خوبی تحمل کنی و چگونه می توانی تشخیص دهی که کار صحیح را انجام دهی. و از سوی دیگر شاید در آن موقعیت تیتر روز نباشی اما به جایش مورد قضاوت تاریخ که قرار خواهی گرفت.
من فکر می کنم که تو خیلی تلاش می کردی صریح باشی به خصوص در جاهایی که خیلی از مسائل بسیار نامفهوم بودند.
بله، صحیح است. (با خنده)
خوب اجازه بدی درباره 11 سپتامبر صحبت کنیم، حادثه ای که همه چیز را تغییر داد. آیا تو باور می کنی که این حادثه واقعا باید اتفاق می افتاد؟ چگونه از سیاست های بوش دفاع می کنی، سیاست هایی که جهان را برای همیشه عوض کرد؟
چند روز بعد از آن حادثه، اولین روزهای بعد از حادثه 11 سپتامبر بود، یعنی دو یا سه روز بعد از آن ما..
در موقع حادثه تو کجا بودی؟
من در کاخ سفید بودم. – معمولا رئیس جمهور به طور عادی در سفر بود حالا یا با من یا با استیو هادلی، یک سفر عادی همیشگی. و در آن روز به خصوص که سه شنبه بود، او به فلوریدا رفته بود برای سرکشی به وضعیت آموزشی برای این که چهار ساعت یک کمی بیشتر را به آن موضوع بپردازد – در آن موقع من نرفته بودم.
بنابر این وقتی که آن حادثه اتفاق افتاد من در کاخ سفید بودم. من پشت میزم نشسته بودم. و وقتی که اولین هواپیما به سمت برج های تجارت جهانی رفت، من فکر کردم که این یک تصادف بوده است. اما وقتی که دومین هواپیما وارد برج های تجارت جهانی رفت، من دیگر فکر کردم "خدای من این یک حمله تروریستی است". و من به یاد می آورم که تلاش می کردم دن رامسفلد را بیابم و با او تلفنی صحبت کنم، اما تلفن او زنگ می زد اما جواب نمی داد. و در این موقع بود که یک هواپیما به ساختمان پنتاگون اصابت کرد. در این جا بود که من روحیه ام را از دست دادم و به فکر پناهگاه افتادم. اما دست نگه داشتم و قبل از هر چیز به خانواده ام زنگ زدم. برای این که من رایسز و رایز را می دانستم همان طور که گفتم کجا هستند، "واشنگتن، تصاویر وحشتناک است؛ من حالم خوب است." اما در همان موقع از طرف رئیس جمهور به من تلفن شد. و من کارهایی را کردم که نه تا قبل از آن انجام داده بودم و نه بعد از آن هرگز انجام دادم: من صدایم را به روی رئیس جمهوری ایالات متحده بلند کردم. برای این که گفت: "من بر می گردم" و من گفتم: "نه، تو بر نمی گردی." و بعد گفتم: "ما مورد حمله ایم و تو، تو باید در امان باشی."
خلاصه آن روز انگار که مهی همه جا را فرا گرفته بود، جایی که تو تلاش می کنی فقط بر نتایج منطقی حساب کنی. سه یا چند روز بعد، وقتی که ما در کمپ دیوید بودیم، نگاهی به نقشه افغانستان انداختیم و می دانستیم که ما به جنگ در افغانستان می رویم. زمانی بر تو می گذرد که تو باید خود را با حوادثی وفق دهی که می روند به تاریخ شکل دهند، در مسیری کاملا متفاوت و مستقیم، تو در عمل انجام شده ای هستی، تو در جنگ رئیس جمهور قرار گرفته ای؛ و امریکا برای مدتی طولانی وارد یک نبرد خواهد شد. و در آن موقع من فکر می کنم که می دانستیم که تنها برای چیزی برای محو شدن از روی صفحه نمایش نخواهیم بود.
ادامه دارد...
نظر شما :