دستور حافظ اسد برای آموزش موشکی به سپاه
فرمانده سوری گفت: حافظ اسد دستور داده به افسران ایرانی موشک آموزش بدهیم. محل آموزش هم پادگان تیپ 155 موشکی خواهد بود.
بخش پنجم ماجرای شکل گیری یگان موشکی سپاه را در فارس می خوانید:
شنبه بود و پنجم آبان ماه. شب قبل تا دیروقت از شهر و وضعیت اجتماعی دمشق با همدیگر صحبت کرده و بیشتر هم از زینبیه گفته بودند.
هفت صبح برخلاف روز قبل به رستوران در طبقه پایین رفتند. رستوران بزرگ بود و چشم نواز. به قسمتی از رستوران "بار" (کافی شاپ) می گفتند و به مشتری هایش نوشابه، بستنی، قهوه و... می فروختند.
تلویزیون بار همیشه روشن بود و چیزی جز رقص و پایکوبی نشان نمی داد. ناصر وقتی برای اولین بار این صحنه را دید رو به متصدی بار گفت: اینا چرا مثل گوسفند به هم لگد می زنن؟ و رد شد.
وقتی نشستند، میز صبحانه خیلی زود چیده شد؛ کره، مربا، پنیر، شیر، آب آناناس و... بعد هم چای آوردند.
چای را سوری ها برخلاف ایرانی ها با قند نمی خوردند. بلکه با شکر شیرین می کردند. چه خوششان می آمد و چه نمی آمد باید عادت می کردند به این جور چای خوردن. چند قاشق شکر می ریختند داخل استکان چای و با قاشق هم می زدند و سر می کشیدند. بعضی داخل ظرف شکر. دنبال قند می گشتند و پیدا نمی کردند.
حسن آقا و گروهش با خود فکر می کردند اگر مدتی در این هتل بمانند بد عادت می شوند. سستی و رخوت به سراغ شان می آید و آن وقت حال و حوصله ای برای آموزش نمی ماند. اما تا مشخص شدن وضعیت آموزش، شرایط را باید تحمل می کردند. گه گاه غذایی برایشان می آوردند که تا قبل از آن نخورده بودند.
هتل محل اسکان، سه ستاره بود و بسیار مجهز و دارای امکانات رفاهی خوب ولی توریستی بودن هتل باعث شده بود آنجا فضای بی بند و بار و ناسالمی باشد.
سرویس های بهداشتی همه فرنگی بودند و برای بعضی از بچه ها چندش آور بودند. هر موقع دستشویی می رفتند یک بار هم دوش می گرفتند.
همه جور آدمی در هتل پیدا می شد. به غیر از گروه ایرانی، نظامیان شوروی هم در این هتل به سر می بردند.
همیشه سر میز غذا، زنان نیمه عریان کنارشان بودند و مشروبات الکلی می خوردند و صدای بگو و بخندشان بلند می شد. این صحنه ها برای بچه های ایرانی خوشایند نبود و رنج می بردند.با این حال مجبور بودند تا روشن شدن وضعیت آموزش آنجا را تحمل کنند. از سویی رفتار خوب سوری ها باعث شده بود دندان روی جگر بگذارند و چیزی نگویند.
بعد از صرف صبحانه، رهسپار پادگان موشکی شدند. حسن آقا و نیروهایش همگی لباس فرم سپاه به تن داشتند. محل قرارشان دفتر فرمانده تیپ "سرلشکر عبدالقادر" بود.
برای جلسه برنامه ریزی دوره آموزشی، چهار نفر داخل رفتند. حسن آقا، مهدی، سید مهدی و یک نفر مترجم.
سید مهدی عینک ته استکانی به چشم داشت. موقع راه رفتن بفهمی نفهمی یک پایش می لنگید. اگر کسی از وضعیت جسمی اش خبر نداشت تشخیص نمی داد که یک پایش قطع شده است.
رئیس دفتر سرلشکر عبدالقادر، احترام نظامی به جا آورد و مهمانان را به اتاق خود راهنمایی کرد. در اتاق با صدای کشداری باز شد. وقتی وارد دفتر فرماندهی موشکی (القاعد الصواریخ والمدفعیه) شدند، فرمانده از پشت میزش بلند شد و کنار نیروهای ایرانی دور میز عسلی نشست.
همان اول نشان داد که احترام زیادی برای ایرانی ها قائل است. سوری هایی که کنارش بودند از رفتار محبت آمیزش تعجب کردند. فرمانده سوری آدمی سالخورده، قدبلند و لاغر اندام بود و یک جورهایی قیافه اش به "حافظ اسد" شباهت داشت. زیر چشمش چروک افتاده بود. رفتار و کردارش او را باتجربه و پخته نشان می داد.
فرمانده سوری درمیان حرف هایش از سپاه پاسداران با عبارت "حرس الثورة الاسلامیة" نام برد و گفت: من خوب می دونم سپاه پاسداران یعنی چه و چقدر مهمه. متن جنگ ایران و عراق به خصوص عملیات های شما رو دنبال می کنم. از پیشروی و پیروزی شما هم مطلعم. راستش کارهای شما شبیه معجزه است. شما پدر آمریکا رو در آوردید. انقلاب شما دنیا رو متحول کرده من شما و اهداف تون رو درک می کنم. عظمت کار شما خیلی بیشتره.
مترجم، ایرانی ها را معرفی کرد. فرمانده سوری وقتی فهمید فرمانده توپخانه سپاه هم دراین جمع جوان حضور دارد، بسیار خوشحال شد و همه را با نگاه عمیق خود از نظر گذراند.
دستی بر ابروهای بلند و جو گندمی اش کشید و گفت: من فکر نمی کردم این طوری باشه. آخه شما خیلی جوونین شگفت زده شدم. شما درجه نظامی تون رو نگفتین.
مقدم توضیح داد که ما درجه نداریم. سرلشکر عبدالقادر ابروهایش را بالا انداخت. پیشانی اش چین خورد و گفت: مگه به شما "مقدم حسن" نمی گن ، پس چه طور درجه ندارید؟
ایرانی ها به چهره همدیگر نگاه کردند. چیزی نمانده بود که بزنند زیر خنده. فرمانده سوری ادامه داد: مقدم توی ارتش سوریه درجه نظامیه.
وقتی مترجم گفته های فرمانده سوری را ترجمه کرد، لبخندی چهره بچه ها را پوشاند. حسن آقا نگاهش را از صورت دوستانش گرفت و رو به سرلشکر عبدالقادر توضیح داد: نام و نام خانوادگی ام "حسن مقدم" است و ربطی به درجه نظامی ندارد.
سرلشکر عبدالقادر لبخند زد و دندان های درشت و سفیدش برق زدند. در استکان های کوچکی قد یک بند انگشت، قهوه عربی آوردند. قهوه به نرمی بر روی میزها چیده شد. سید مهدی اول از همه قهوه را هورت سر کشید. فکر می کرد دوباره برایش می آورند اما خبری نشد.
حسن آقا زود رفت سر اصل موضوع و گفت: ما اینجا آمدیم که از شما کمک بگیریم. از معلومات شما در کارهای موشکی استفاده کنیم. ما دشمن مشترکی داریم به نام اسرائیل. البته ما متوجه حمایت های سیاسی سوریه از ایران هستیم. اما این بار انتظار حمایت از نوع دیگه ای رو داریم. حالا برنامه آموزشی ما چیه؟
فرمانده سوری گفت: بله سوریه حمله عراق به ایران رو از همون روز اول محکوم کرده و این بار هم فرمانده بزرگ ما، حافظ اسد، دستور داده به شما افسران ایرانی موشک آموزش بدهیم. محل آموزش هم توی همین پادگان تیپ 155 موشکیه.
برنامه ای که برای آموزش موشک داریم یک دوره شش ماهه هست. به شرطی که افراد دیپلمه باشن و توی بعضی تخصص ها هم بایستی سوادشون لیسانس باشه. حالا شما چه آموزشی می خواین ببینین؟
حسن آقا گفت: خب می خوایم موشک یاد بگیریم.
- چه نوع موشکی؟
- اسکاد بی.
- فراگ 7 هم می خواین؟
- بله، فراگ هم می خوایم.
- گروه ها رو تعیین کردین؟
- نه ما تجربه ای توی موشک نداریم.
- یک تیپ موشکی تشکیل شده از گردان های فنی، پرتاب، تست، هواشناسی و... نیروهاتون رو باید توی این گردان ها تقسیم کنین. آموزشی که شما می خواید حداقل شش ماه زمان لازم داره.
شرایط سوری ها برای بچه های ایرانی قابل پذیرش نبود. شش ماه نمی توانستند آنجا بمانند. کشورشان درگیر جنگ بود و مهمتر از همه جنگ شهرها بود که دشمن آن را حربه ای منحصر به خود تصور می کرد.
مقدم گفت: مدتی که برای آموزش ما در نظر دارید، طولانیه. ما می خوایم فشرده و کوتاه باشه.
فرمانده سوری چشم هایش را تنگ کرد و گفت: ما با نفرات کامل سیستم همچین کاری رو نمی توانیم انجام بدیم. حالا شما با این تعداد کم می خواین زمان هم کوتاه بشه؟
مقدم روی صندلی جابجا شد و حرفش را دوباره تکرار کرد: ما فرصت زیادی نداریم. آماده ایم شب و روز کلاس داشته باشیم. اگه احساس کردم آموزش کفایت نمی کنه و نیروهامون چیزی یاد نگرفتن از شما درخواست تجدید دوره می کنم. این رو به شما قول می دم اما زمان آموزش باید کوتاه بشه.
فرمانده سوری پرسید: نظر شما چیه؟
- سه ماه
سرلشکر عبدالقادر چهره در هم کشید و خطوط پیشانی اش فشرده تر شد. در حالی که دست هایش را به هم می مالید گفت: توی سه ماه که نمیشه این آموزش ها رو گذروند. علاوه بر این برای آموزش 45 نفر لازمه. در حالی که شما سیزده نفر بیشتر نیستین. عربی هم که نمی دونین. از مترجم استفاده می کنین. ترجمه خودش کلی وقت کلاس ها رو می گیره. ضمن اینکه توی سه ماه می خواین دو نوع سیستم موشکی یاد بگیرین. "فراگ 7" و "اسکاد بی" این غیر ممکنه. گرهی که با دست باز می شه چرا به دندون بگیریم؟
گفت وگوها بالا گرفت. آخر سر اصرار افسران ایرانی، سوری ها را متقاعد کرد که بی میل یا با میل، سه ماه را قبول کند.
حسن آقا گفت: شما لطف کنید یک برنامه سه ماهه به ما بدین و توی اون، همه دروسی که بچه های ما با اونها آشنایی دارند به علاوه درس های عمومی و غیر ضروری رو حذف کنین. مطمئن باشین که دوستانم به راحتی از پس آموزش ها برمیان.
او در ادامه برای سوری ها توضیح داد که اینها همه شان در زمینه توپخانه تخصص دارند و بسیاری از بحث هایی را که شما مطرح می کنید احتمالا بلد هستند.
فرمانده سوری متوجه شد که بچه ها چندان هم بیسواد نیستند. روی همین آشنایی با مسائل توپخانه، قرار شد دروس عمومی را در برنامه آموزشی نیاورند.
سوری ها در برنامه ریزی آموزشی، تعطیلات رسمی خود را لحاظ کردند و به ایرانی ها گفتند اگر شما هم نظری دارید بگویید. ایرانی ها اربعین حسینی را تعطیل رسمی خودشان اعلام کردند و قرار شد برای بقیه روزها برنامه نوشته شود.
افسران جوان ایرانی -به تعبیر سرلشکر عبدالقادر- از روند جلسه رضایت داشتند. هم توانسته بودند داشته های خودشان را بگویند و هم اینکه از طول دوره کم کنند.
حسن آقا بیش از آنچه سرلشکر عبدالقادر از یک نیروی نظامی ایرانی انتظار داشت ذکاوت به خرج داد. بسیار کنجکاو نشان داده بود.
سوری ها چند روزی مهلت گرفتند تا پادگان را برای شروع آموزش آماده کنند و افسران ایرانی هم نیروهای خودشان را طبق تخصص های ارائه شده سازمان دهند.
بعد از اتمام جلسه، از پادگان دیدن کردند. هوای بیرون سرد بود و باد نسبتا تندی می وزید. پادگان بزرگ بود و ابتدا و انتهایش ناپیدا. زاغه های مهمات در میان کوره ها قرار داشت. به جز قسمت های ستاد و فرماندهی، بقیه جاها به هم ریخته و پر از چیزهای به درد نخور بود.
بعد از دیدن پادگان، با همفکری به این نتیجه رسیدند که اگر قرار باشد هر روز این همه راه را از هتل بیایند و دوباره برگردند دیگر فرصتی برای آموزش نمی ماند. باید در پادگان جایی را برای اسکان بگیرند.
این تصمیم را به فرمانده سوری اعلام کردند. سرلشکر عبدالقادر گفت: تحمل شرایط اینجا براتون سخته. زمستون هم داره میاد. تو برف و سرما اذیت می شید...
حسن آقا گفت: اینجا برای ما بهتره. راه هتل تا پادگان خیلی دوره. وقت زیادی از ما تو مسیر رفت و برگشت تلف می شه. همین جا می مونیم.
سید مهدی درباره برنامه غذایی با فرمانده سوری صحبت کرد و در نهایت یک برنامه غذایی مناسب برای نیروهای ایرانی نوشتند.
قبل از خداحافظی، فرمانده موشکی گفت: سرگرد توفیق از افسران خوب موشکی سوریه ست. اینجا به کارهای شما رسیدگی می کنه هر حرفی داشته باشین می تونین بهش بگین.
کار دیگری در پادگان نداشتند، به هتل برگشتند.
ساعت سه بعد از ظهر برای رفتن به سفارت ایران در دمشق حرکت کردند. در سفارت تنها حسن مقدم برای گفت گو با حسین دهقان فرمانده سپاه لبنان به داخل رفت.
بچه ها با دیدن توپ و تور والیبال در حیاط سفارت ایران، هوس بازی شان گل کرد. با اینکه لباس و کفش ورزشی نداشتند، اما ترجیح دادند بازی کنند. یک تیم، کارکنان سفارت شد و تیم دیگر بچه های موشکی. خیلی زود سر و صدا بلند شد و قشقرق شان حیاط سفارت را پر کرد. صداها در هم گم بود جمشید... مهدی... فریدون ... د بجنب پسر ناصر...
چنان گرم بازی بودند که انگار در کوچه پس کوچه های محله شان توپ می زنند. توپ چند بار از دیوار حیاط گذشت و بیرون ساختمان افتاد.
در آن هوای نسبتا سرد پائیزی که دست ها را بر هم می مالیدند و نفس را میان آنها می دمیدند، والیبال خیلی می چسبید.
با وجود تلاش هر دو تیم، بچه های موشکی هر دو گیم را باختند ولی از اینکه بعد از مدت ها توانسته بودند والیبال بازی کنند، خوشحال به نظر می رسیدند.
جمشید و فریدون نظرشان این بود که تا آموزش شروع نشده هر روز بیایند اینجا والیبال و فوتبال بازی کنند.
سید مهدی شوخی شوخی گفت: آره جون خودت. نه اینکه شکست، پل پیروزیه! بچه ها زدند زیر خنده.
کسی از صحبت های فرمانده شان با حسین دهقان و مسئولان سفارت چیزی نفهمید اما همین قدر مطلع شدند که یک نفر باید برگردد ایران و وسایل مورد نیاز را بیاورد یکی دو مترجم کارکشته هم لازم است.
از بین سیزده نفر، پیرانیان در اولویت رفتن به ایران بود او نامزد کرده بود. رفتنش به ایران هم فال بود هم تماشا.
مهدی به حسن آقا گفت: ما یک مترجم داریم به اسم پاینده. کارش خوبه. با ما کار کرده و روحیه خوبی هم داره. به نظرم اگه بیاد به دردمون می خوره.
حسن آقا رو به پیرانیان کرد و گفت: هر طور شده برو پاینده رو با خودت بردار بیار.
موقع برگشت، نماز مغرب و عشا را به امامت حسن آقا در مسجد خواندند و راهی رستوران هتل شدند.
زندگی در هتل برایشان عادت شده بود. شام را با سوپ شروع کردند. همان غذای محلی که شب اول داده بودند، این دفعه هم آوردند. هر چند بچه ها تمایل چندانی برای خوردنش نداشتند. سوری ها به این نوع غذا می گفتند: "متفینیه". مثل اینکه باقالی پخته شده را له کرده بودند یا آرد نخود را پخته بودند. آخر سر هم مرغ و سیب زمینی سرخ کرده روی میز گذاشتند.
بعد از شام، همگی رفتند پیاده روی بیرون از هتل. هوای بیرون دلپذیر و دلچسب بود. تا حدودی هم سرد. در حین پیاده روی، گرم صحبت شدند. از آنچه توی این چند روز در دمشق دیده بودند از هتل، پادگان، بازار و زیارت و... موقع حرف زدن بخار از دهانشان بیرون می زد. جلوی دکه روزنامه فروشی ایستادند و نگاهی گذرا انداختند و رد شدند.
چیزی جز عریانی به چشم نمی زد. دستفروش ها در ساعات پایانی شب تقلا می کردند تا اجناس خود را بفروشند و با جیب پر به خانه برگردند.
زیتون فروش ها از هر صدمتر، یکی کنار دیواری مشغول کسب و کار بودند. زیتون ها را داخل زنبیل های حصیری به شکل زیبا چیده بودند و داد و فریاد فروشنده ها از هر طرف شنیده می شد.
نور رنگارنگ چراغ های مغازه ها پخش می شد کف پیاده رو و نگاه رهگذران را برمی گرداند به سوی ویترین شیک مغازه ها. با وجود این که خیابان ها تا حدودی خلوت شده بود اما سر چهارراه پلیس راهنمایی و رانندگی همچنان فرمان می راند.
به شب و روز دمشق عادت می کردند ولی سعی داشتند خودشان را در آن فراموش نکنند.
بعد از ساعتی گشت و گذار در سکوت شب و ترنم غریب باران به هتل برگشتند.
خواب آرام آرام از بین چشم های نیمه بازشان به داخل می خزید.
منبع: پاییز36
نظر شما :