کشتارگاهی که شیفت قصابانش عوض می‌شود

۱۵ شهریور ۱۳۹۴ | ۱۴:۰۱ کد : ۱۹۵۱۶۷۹ سرخط اخبار

برای چندین ماه، داعش در شهر دِرنا در لیبی حکومت وحشت برقرار کرد تا اینکه یکی از شعب القاعده در لیبی مقابل این گروه ایستاد. فرح شِنیب، در خاطرات روزنوشت خود از وحشتهای روزمرۀ زندگی تحت حکومت داعش نوشته است.
 
به گزارش فرارو به نقل از اشپیگل؛ فاصلۀ میان رویا تا کابوس تنها 300 کیلومتر است. در ساحل یونان توریستها در حال لذت بردن از تابستان خود هستند. اما آن سوی آب، در جنوب مدیترانه و در لیبی، اسلامگرایان در حال قتل عام مردم هستند.
 
اخبار فیلترنشدۀ اندکی از نواحی تحت مناقشه به بیرون درز می کنند. اکثر تصاویری که به دست ما می رسد توسط تروریستها منتشر می شود که پروپاگاندای خود را از طریق یوتیوب و فیسبوک نشر می دهند. اما واقعاً در این کشور منزوی چه می گذرد؟ زندگی در آنجا چه شکلی دارد؟
 
از زمان سقوط معمر قذافی، شهر ساحل درنا مرتب بین یکی از گروههای محلی مرتبط با القاعده و داعش دست به دست شده است. یکی از ساکنان جوان شهر، خاطراتش را برای 5 ماه در این شهر ثبت کرده است. به منظور حفظ هویت وی، نام او را تغییر داده و از نام مستعار فرح شنیب برایش استفاده کرده ایم.
 
دو گروه تندرو درگیر نبردی بیرحمانه بر سر قدرت هستند. در ماه جولای، جنگجویان متحد القاعده، داعشیها را از شهر درنا بیرون راندند، اما داعشیها در پی بازگشت هستند.
 
در این گزارش ویژه، 22 برگ از خاطرات فرح شنیب را می خوانید. این خاطرات سرشار از احساس ترس و تسلیم هستند. اما در عین حال شهوت زندگی و شوق به مقاومت را نیز نشان می دهند.

یکشنبه، 8 مارس، 2015 
جمعیت زیادی جلوی در بیمارستان الهریش جمع شده اند. از ماشین پیاده شدم. یک زن فریاد زد: "این محناد است!" نزدیکتر شدم و جسد یک پسر را روی یک برانکارد دیدم. ژاکت زردی به تن دارد که گلی شده است. به جسد بی جان پسربچۀ حدوداً ده ساله خیره شدم. پسرک سر ندارد. او را سر بریده اند.
 
از زمان شروع انقلاب عکاس شده ام. آن موقع، جهان می خواست بداند که در لیبی چه می گذرد. این روزها دیگر هیچکس برایش مهم نیست که در دِرنا چه خبر است. کشتارگاهی که هر چند ماه شیفت قصابانش عوض می شود.
 
آنها یک هفتۀ بعد سر محناد را پیدا کنند. خبر در کل شهر پیچید. از خودمان پرسیدیم که چه جور آدمی می تواند سر یک بچۀ ده ساله را از بدنش جدا کند؟ حداقل والدین محناد حالا می توانند فرزندشان را دفن کنند.
 
یک آژانس خبری در طرابلس، عکسهایم از درنا را از من می خواهد. اول می خواستم که این ماموریت را رد کنم، اما نمی توانم آخرین مشتریانم را هم از دست بدهم. در غیر این صورت کلاً بیکار خواهم شد.
 
جنگجویان داعش بین خبرنگارها و شبه نظامیان تمایزی قائل نیستند. آنها هر کس را به نظرشان مشکوک برسد با تیر می زنند. به همین خاطر اغلب اوقات از داخل ماشینم عکس می گیرم. کم پیش می آید که از ماشین پیاده شوم.
 
قبلاً بدون نگرانی در خیابان راه می رفتم. مردم برایم دست تکان می دادند. بعد از سال 2011، حتی دورۀ کوتاهی هم سرخوشی و آزادی را تجربه کردیم. حتی یک زمانی، یک زن مو بلوند که خبرنگاری استرالیایی بود به دیدنم آمد.
 
حالا هر کسی که با یک دسته از شبه نظامیان همکاری نکند، او را به جاسوسی متهم می کنند. اما من با هیچ طرفی نیستم.
 
یک مدت جلوی سردخانه ایستادم. هیچ حسی ندارم. وقتی به خانه رسیدم، فهمیدم حتی یک عکس هم نگرفته ام.
 
چهارشنبه 11 مارس 
مریم با خوشحالی به سمت من آمد. لباس فرم سیاه و سفید مدرسه به تن داشت. عمو فاروق از من خواست تا او را از مدرسه اش در بازار الخضرا بیاورم. مریم 11 ساله است. برادرها و پدرهای دیگری هم هستند که منتظرند دختر یا خواهرشان از مدرسه بیاید. و مثل همیشه، الحسبه، پلیس اخلاقی داعش، با ونهای هیوندای سفید جلوی در مدرسه هستند.
 
قدیمها، جای این ونها، پسرکهای نوجوان در کوچه های دور و بر پرسه می زدند تا توجه دخترها را جلب کنند. اما دیگر کسی جرات این کارها را ندارد.
 
مامورها لباسهای بلند مثل آنچه در افغانستان هست به تن دارند و ریشهای بلندی دارند. این روزها، آنها مغازه دارها را مجبور می کنند که در زمان نماز مغازه هایشان را تعطیل کنند؛ پنج بار در روز، درست مثل عربستان.
 
آنها دو ماه هم مدرسه ها را تعطیل کردند. مواد درسی را از موضوعات "غیراسلامی" پاکسازی کردند. زیست شناسی، شیمی، فیزیک، ورزش و موسیقی دیگر درس داده نمی شوند. مدرسه تنها جایی است که مردم هنوز می تواند دخترهای دیگر، دوستهایش را ببیند. دخترها دیگر اجازه بیرون رفتن از خانه را ندارند.
 
ما از قذافی متنفر بودیم. او و پسرانش با وحشیگری حکومت می کردند و ما از پلیس اوباش مسلکش می ترسیدیم. اما حداقل با تندروها طرف نبودیم.
 
یکشنبه 15 مارس
وقتی که یک محفظۀ آهنی پیدا کردم که می توانم در آن 100 لیتر بنزین ذخیره کنم، یک لحظه غرق در شادی شدم.
 
بنزین در اینجا شدیداً جیره بندی است. چیزی که در یکی از نفت خیزترین کشورهای جهان شبیه جک باشد، اما وقتی که شهر را بسته اند، بنزین پیدا کردن غیرممکن است. عمو فاروق نصیحت کرد که سریع به پمپ بنزینهای مختلف بروم و بنزین جمع کنم.
 
پمپ 115 تحت نظارت جنگجویان داعشی است که سوار بر یک خودروی شاسی بلندند. پرچم سیاه داعش بر فراز پمپ بنزین افراشته شده است.
 
وقتی که جنگجویان یک گروه دیگر، یعنی مجاهدین شورای درنا از بغل همۀ مردم رد می شوند و یکراست سراغ پمپ می روند، جر و بحث درست می شود.
 
اعضای مجاهدین با رییس القاعدۀ مصر، ایمن الظواهری بیعت کرده اند.
 
نه از داعش خوشمان می آید نه از مجاهدین. اما داعش خیلی از مابقی وحشیتر است.
 
ما همه عکسهایی را که مسیحیان مصر را به ساحل سرت برده بودند و آنجا سر بریده بودند و ساحل و دریا از خونشان سرخ شده بود را دیده ایم. آنها کارگران مهاجر ساده ای بودند که به موقع نتوانسته بودند از کشور فرار کنند. چه کرده بودند که سزاوار چنین بلایی بوده باشند؟ آیا داعش به خاطر سیگار کشیدن یا موزیک گوش کردن، چنین کاری با ما خواهد کرد؟
 
به نظرم بیرحمیشان به این خاطر است که کشور ما را اصلا نمی شناسند. آنها تونسی، یمنی، چچنی و پاکستانی هستند. تقریباً همۀ اعضای مجاهدین از اهالی درنا هستند، به همین خاطر هم کشتن مردم برایشان سخت تر است.
 
می خواستم زودتر از پمپ بنزین برویم. وقتی که گروههای شبه نظامی مختلف با هم مواجه می شوند، اغلب کار به تیراندازی می کشد. داعش و مجاهدین شهر را بین خودشان تقسیم کرده اند. به یک نوعی آتش بس رسیده اند. اما معلوم نیست تا کی پابرجا بماند. دنده عقب گرفتم و به ماشین پشتی خوردم.
 
به سلامت به خانه رسیدم. عصرها به احمد نانوا، آرد میدهم تا برای من و همسایه ها نان تنوری درست کند.
 
دوشنبه، 11 مارس 2015 
نادیا به من زنگ زد و وقتی که خواب آلود گوشی را برداشتم به شوخی گفت: "این طوری می خواهی بچه هایمان را سیر کنی؟" ما شش ماه است که نامزد هستیم. می خواهم هر چه زودتر با او ازدواج کنم. نادیا زیباست و 22 سالش است. ما هر روز به هم زنگ می زنیم. البته اگر برق باشد. او جوانترین دخترعمۀ من است و می خواهد دکتر شود.
 
از وقتی که داعش به شهر مسلط شده، دیگر به دانشگاه نرفته است. من بین دوستانم تنها کسی هستم که آپارتمان مستقل دارم. دو اتاق خواب، آشپزخانه و حمام. اما پولی در نمی آورم و عروسی گرفتن پرهزینه است.
 
پنجشنبه، 2 آوریل 
شش ماه پیش وقتی که داعش وارد درنا شد، به همۀ کسانی که با دولت کار کرده بودند دستور دادند که به "ایستگاه توبه" بروند و سلاحهایشان را تحویل دهند. از آن زمان کسی صالح که پلیس راهنمایی و رانندگی بود را ندیده است. همه او را می شناختند.
 
خبرنگارها را مجبور کردند که از "گناهان" سابقشان "توبه" کنند. من به مردی که مسئول مرکز رسانه داعش بود گفتم که بعد از انقلاب فضا مبهم بود و بلافاصله نتوانسته بودم صراط مستقیم را پیدا کنم، اما حالا از این که داعش ما را آزاد کرده خوشحالیم.
 
همه افسرده بودیم. خبرنگارها جراتشان را از دست داده اند. به ندرت دوربینم را همراه خودم می برم.
 
دوشنبه، 13 آوریل 
مردم ناپدید می شوند. روی دیوارهای شهر پر است از تصویر گمشده ها. علی ابراهیم، دوستم، دارد ماشینش، جواهرات مادرش و خانه شان را می فروشد تا پولی را که گروگانگیرهایی که پدرش را دزدیده اند می خواهند به آنها بدهد.
 
ما مطمئنیم که شبه نظامی ها پشت ماجرای گروگانگیری ها هستند. کسانی که پول را نمی پردازند، دفعۀ بعدی که گمشدۀشان را می بینند، در سردخانه است.
 
هیچ جایی هم وجود ندارد که برای کمک سراغش برویم. بلندپایه ترین مسئول قضایی شهر قاتلی به نام آیمان کالفا است که به اعدام محکوم شده بود. او زندانی بود و بعد از انقلاب، مثل خیلی از مجرمان دیگر، از زندان بیرون آمد. قاتلان بر ما حکومت می کنند.
 
سه شنبه، 14 آوریل 
ورود و خروج به درنا را ممنوع کرده اند. من فقط می توانم یک وعده در روز غذا بخورم و نگرانم که به زودی اصلاً چیزی برای خوردن نباشد.
 
روزهاست که از آپارتمانم خارج نشده ام. 35 ساعت است که برق نداشته ایم. نه اینترنت هست و نه اطلاعاتی.
 
چهارشنبه، 15 آوریل 
دیروز، یکی از گروههای مسلح وابسته به داعش، دو افسر ارتش را اعدام کردند.
 
آنها نامش را می گذارند، کشتار "حلال". یعنی اینکه جنگجویان داعش باور دارند که کشتن شخصی که با ایدئولوژی رهبرشان مخالف است، اشکالی ندارد.
 
آنها اگر عقیده ای متفاوت داشته باشید، به راحتی شما را به نام الله می کشند.
 
مونتاگ، 20 آوریل 
امروز آنها سه برادر از خانوادۀ منصوری (که به خانوادۀ الحریر هم شناخته می شوند) را به صلیب کشیدند. همۀ شهر صدای تیراندازی میان منصوری ها و جنگجویان داعش را شنیدند. تیراندازی از شش صبح شروع شد و 3 نیمه شب به پایان رسید. منصوری ها می دانستند که خواهند مرد. اما علیه توحش ایستادند. آنها برای ما قهرمان هستند.
 
حکومت داعش ناعادلانه و وحشیانه است. لیبیایی ها تا ابد این حکومت را تحمل نخواهند کرد. امروز این را به یقین فهمیدیم.
 
آنها به دنبال حمید بودند که یکی از چهار برادران منصوری است. گویا کسی را کشته است. آنها می خواهند او را در دادگاه داعش محاکمه کنند.
 
شاید اینکه حمید قتل انجام داده حقیقت داشته باشد، اما او حاضر نبود که یک قاضی داعش محکومش کند.
 
پیک داعش به خانواده منصوری اولتیماتوم داد. او هشدار داد که اگر حمیده خودش را تسلیم نکند، خانۀ منصوری ها ویران خواهد شد.
 
برادران منصوری تا انتها مبارزه کردند. آنها سه تا رهبران مهم داعش را کشتند، از جمله بلند پایه ترینشان را که یک یمنی بود و 40 جنگجو را مجروح کردند. این یک لحظۀ تاریخی بود. آیا یک نقطۀ عطف هم بود.
 
احتمال دارد که داعش به دنبال انتقام گرفتن از دوستان منصوری ها برود.
 
فکر می کنم که نکند که شماره ام هنوز توی گوشیشان باشد.
 
جمعه، 24 آوریل 
مثل هر جمعه به دیدن پدربزرگ و مادربزرگم در محلۀ آمبیچ رفتم. پدربزرگم سالها پیش در دانشگاه کشاورزی درس خوانده است. با هم به مسجد کوچک روستا رفتیم، و به مسجد بزرگ نوساز نرفتیم. از زمانی که داعش امامهای مساجد بزرگ را انتخاب می کند، همین کار را می کنیم. یک نوع اعتراض خاموش!
 
مادربزرگم برایمان کوسکوس درست کرد. همۀ خانواده آنجا بودند؛ عموها، عمه ها، بچه های فامیل و مریم. پدربزرگم 72 سالش است. او می گوید که نباید شجاعتمان را از دست بدهیم، چون رژیمهای فاسد نمی توانند تا ابد حاکم بمانند.
 
او به ما از دوران اشغالگری ایتالیایی ها و دوران خوب استقلال تحت حاکمیت شاه ادریس اول می گوید. حرفهایش مرحمی برای قلبهایمان بود.
 
پدربزرگ می گوید که در دهۀ 70 و 80 زندگی در درنا را هنرمندان و شاعران می چرخاندند. زنها به تنهایی با لباسی که دلشان می خواست در شهر قدم می زدنند.
 
او می گفت که رفتن قذافی خوب بوده است. او یک روسری روی شانه هایش می اندازد و ادای قذافی را در می آورد.
 
پدربزرگ بامزه است، ولی باهوش هم هست. او به ما می گوید که لیبی کشور ثروتمندی است که البته یک تیغ دولبه است. غربی ها خواهان دسترسی به نفت هستند، و تندروها هم همینطور. به همین خاطر هم جنگ شد. به همین خاطر هم است که از آسیا و آفریقا جنگجو به لیبی سرازیر شده است.
 
خانواده های لیبیایی باید کنار هم بمانند. این تنها راهی است که کشور می تواند به مسیر عقل برگردد.
 
سه شنبه، 26 می 
ساعت دو صبح است و با صدای انفجار راکت از خواب پریدم. به بالکن رفتم و ابر دودی که در مرکز شهر شکل گرفته بود را دیدم. مردم دوباره آنجا در حال مردند. آیا کسی که بشناسم در بینشان هست؟
 
دوستم فیصل به من زنگ زد: "آنها به مراکز فرماندهی داعش حمله کرده اند!"
 
یک بمبگذار انتحاری کیفی حاوی موادمنفجره را مخفیانه با خود به ساختمان قدیم شهرداری، که حالا مقر داعش شده، برده بود. بمب را با استفاده از موبایل فعال کرده بودند.
 
ناگهان احساس هیجان به من دست داد. به نادیا زنگ زدم. یک ساعت با هم حرف زدیم. دوباره احساس امیدواری می کنم. دوباره خوابیدم.
 
چهارشنبه، 27 می 
چندین خبر توی صفحۀ فیسبوک محلی ما زده شده است. قلب دولت داعش در درنا مورد هدف قرار گرفته است.
 
حق با پدربزرگ بود. داعش هم رفتنی است.
 
پنج شنبه، 4 ژوئن 
هر پنجشنبه، دوستانم به خانۀ من می آیند. ما از زمان مهد کودک همدیگر را می شناسیم. آشور دندانپزشک شده است. سید احمد مکانیک است. ما اسمش را "متخصص ماشین آلمانی" گذاشته ایم. صالحین مدیریت خوانده و نظیر مدتها در مصراته زندگی کرده است. لیموناد خوردیم. نظیر پیازها و گوجه ها را خورد کرد. آب گذاشتم تا جوش بیاید و ماکارونی درست کنیم.
 
صالحین می گوید که اگر بحران ادامه پیدا کند، هیچوقت نخواهد توانست پول ازدواج با دختری که از روز اول دانشگاه عاشقش بود را به دست بیاورد. دختر به او هشدار داده که تا ابد نمی تواند دست رد به سینۀ خواستگارهایش بزند.
 
صالحین می گوید که زودتر باید راه حلی پیدا شود. می گوید که حالا فقط دخالت دوبارۀ غرب است که می تواند ما را نجات دهد. آشور می گوید که غرب باید خواسته های ما را مدنظر بگیرد. وقتی هم که بیایند باید برای طولانی مدت بمانند تا از پایین تا بالای لیبی اصلاح شود. نظیر مخالف است. می گوید: "فقط خودمان می توانیم خودمان را نجات دهیم."
 
من حرفم این است: "اروپایی ها یک زمانی مجبور به دخالت خواهند شد. در غیر این صورت دروازۀ آفریقا به اروپا بازخواهد ماند." سید احمد می گوید: "منتظر چی هستند؟ منتظرند همۀ ما بمیریم؟"
 
نظیر از آشپزخانه صدا می زند. ماکارونی آماده است.
 
جمعه، 5 ژوئن 
اعضای شبه نظامیان با وانتهای مجهز به بلندگو در شهر می گشتند. آنها به همه دستور می دادند که برای تماشای اعدام علنی کارمند پست جمع شوند. آنها می گویند که این مرد برای ارتش لیبی کار کرده و خائن است.
 
هر کس به تماشا نرود، بلافاصله مورد ظن ضدداعش بودن قرار می گیرد. همه به آنجا رفتیم. نظیر، سید احمد، صالحین و من.
 
محکوم لباس یکسرۀ نارنجی به تن دارد. جلادانش چهره هایشان را پوشانده اند. می خواهم از لحظۀ جدا کردن سرش عکس بگیرم. وقتی که تمام شد، نگاهم را به زمین انداختم و یواشکی به خانه برگشتم.
 
دوشنبه، 8 ژوئن 
جنازه ها همیشه در اوایل صبح می رسند. زمینهای بیمارستان هریش تحت مراقبت بریگاد شهدای ابوسلیم است که جزیی از مجاهدین هستند. رهبرشان سلیم دربی است. او مردی تنومند است و ریشی مشکی دارد. سلیم دربی خودش یک تندروست، اما در حال حاضر ساکنین درنا به او به چشم دشمن درستکار داعش نگاه می کنند.
 
من به دنبال فتح الله می گشتم. یکی از هم مدرسه ای های سابقم. برادرش می گوید که سه روز از گم شدنش می گذرد. فتح الله دو سال مسئولیت ادارۀ بقالی پدرم را برعهده داشت. اوضاع خیلی خوب بود. شاید هم زیادی خوب بود.
 
خیلی از مردم ناپدید می شوند، چون که پول دارند یا اینکه حرفی توهین آمیز پشت سر رهبر یکی از گروهها زده اند. وقتی که دوباره ظاهر می شوند، در سردخانه ظاهر می شوند. امیدوارم که این بلا سر فتح الله نیامده باشد.
 
از ایست بازرسی مجاهدین در ورودی بیمارستان رد شدم. پرچم گروه ابوسلیم آنجاست؛ سفید با نوشته های سیاه. پرچم داعش سیاه است با نوشته های سفید.
 
بعضی از شبه نظامی ها 15 16 سال بیشتر ندارند. هنوز پشت لبشان سبز نشده، ولی بیسیم ها و مسلسل های گرانقیمت به دست دارند. آنها ترجیح می دهند که در خیابان گشت بزنند و به مدرسه نروند.
 
مردی با لباس بلند و ریش کله قندی در ورودی بیمارستان نشسته است. او با انگشت یک لیست دست نویس را چک می کند. می گویم که فامیل هستیم. می پرسد: "فتح الله؟" سپس من را به اتاق تشریح می برد. این روزها حتی افراد رو به موت را هم به الهریش می آورند، هر چند که اینجا حتی اتاق اورژانس هم ندارد.
 
بیمارستان الوحده که مدرنتر است، چندماهی است که تعطیل شده است. شرکتهای خارجی فرستادن تجهیزات پیشرفته را متوقف کردند و دستگاه ام آرآی آلمانی دیگر کار نمی کند. آن شرکت دیگر در لیبی نماینده ندارد.
 
پنج مرد کنار هم روی پتوهایی روی زمین دراز کشیده اند. پیرمردانی با ریشهای خاکستری و یک بچه. لباسهایشان کثیف است، و خونی و خاکی است. یکی ناله می کند. فتح الله بینشان نیست.
 
مرد ریشدار می پرسد: می‎ خواهی داخل سردخانه را ببینی؟ و به در آهنی پشت سرش اشاره می کند.
 
احساس حالت تهوع بهم دست داد. از او تشکر کردم و به سرعت خود را به ماشینم رساندم.
 
چهارشنبه، 10 ژوئن 
میان داعش و مجاهدین در درنا نبرد تمام عیاری درگرفته است. صدای تیراندازی و راکتها به گوش می رسد. در خانه می مانم، چون امنترین جاست.
 
داعش، سلیم دربی، رهبر بریگاد شهدای ابوسلیم را کشته است. اگرچه همه او را دوست نداشتند، اما همه به او احترام می گذاشتند. اعضای مجاهدین آرام نخواهند نشست. (توضیح مترجم: بعداً مشخص شد که دربی در واقع قربانی آتش خودی شده بوده است.)
 
به فیصل زنگ زدم. امیدواریم که مجاهدین برنده شوند.
 
یکشنبه، 14 ژوئن 
صلاح بازگشته است. او در بازار الخضرا ایستاده بود و ترافیک را هدایت می کرد. وقتی که عکسش را در فیسبوک دیدم از شادی فریاد زدم. پریدم توی ماشین و مرکز قدیمی شهر رفتم. مردم خوشحال بودند. وقتی از کنار سکوی صلاح رد می شدند برایش دست تکان می دادند.
 
داعش دیگر در درنا نیست. مجاهدین آنها را بیرون کردند. داعش سعی خواهد کرد که بازگردد، اما فعلاً در کوهستان هستند. جنگجویان مسلح مجاهدین کنار خیابان ایستاده بودند.
 
هیچ وقت فکر نمی کردم که زمانی از اینکه شهرم تحت حاکمیت شبه نظامیان همراه با القاعده باشد، خوشحال شوم.
 
چهارشنبه، 15 جولای 
یک ویدیو در یوتیوب دیدم که یک جنگجوی ملبس به یونیفرم داعش را نشان می داد. او شکست را پذیرفته بود و می گفت که آنها درنا را از دست داده اند، اما به زودی انتقام رفقای کشته شده شان را خواهند گرفت.
 
ما می دانیم که تهدید جدی است. هنوز در برزخ زندگی می کنیم.
 
با نادیا تماس گرفتم و به او گفتم که از هر چیز دیگری بیشتر دوستش دارم.
 
دوشنبه، 27 جولای 
دوست داشتم به چشم خودم این قضیه را می دیدم. رهبر داعش اسیر شده و او را برهنه در خیابانهای درنا کشانده اند. وقتی ماجرا را شنیدم از شدت خنده اشکم درآمد.
 
بعداً، شبش فهمیدم که به تحقیر و مرگ انسانی دیگر آنطور خندیده بود.
 
از آنچه به آن بدل شده ام خجالت می کشم. اما داعشی ها انسان نیستند.
 
یکشنبه، 1 آگوست 
فروش الکل دوباره آزاد شده. من خودم الکل نمی خورم، اما به نظرم مسئله ای است بین هر انسانی با خدای خودش. تنها چیزی که می دانم این است که کسانی که الکل و سیگار را در لیبی ممنوع کنند، محبوبیتی نخواهند داشت.
 
مهمترین چیز این است که دیگر خبری از ایستگاههای توبه نیست.
 
جمعه، 7 آگوست 
دوستم آشور امروز اینجا بود. پسرعموهایش جزو جنگجویان بریگاد شهدای ابوسلیم هستند.
 
او از طریق آنها دلیل اصلی اینکه جنگجویان محلی درنا تصمیم به جنگ با داعش گرفته اند را فهمیده است.
 
داعش به دنبال لیستی از بیوه های جوان جنگجویان کشته شدۀ ما بوده است. آنها می خواستند که آنها را مجبور به ازدواج با جنگجویان خود کنند. حرامزاده ها.
 
مردان درنا این اجازه را به آنها ندادند. آنها به خاطر شرف زنان اینجا جنگیدند.
 
یکشنبه، 9 آگوست 
داعش بازگشته. نادیا به من گفت. اعصابش را از دست داده. عصمت، عمه اش در بخش شرقی شهر زندگی می کند و داعش از کوهستانها به درنا هجوم آورده است.
 
یک انفجار بزرگ درست پشت خانۀ عصمت اتفاق افتاده بود. یک خودروی بمبگذاری شده که بسیاری را کشت و مجروح کرد. عصمت پرستار است و دوید تا به مجروحها کمک کند. حالا در خانه نشسته و گریه می کند.
 
داعش وارد شهر نمی شود. در حال حاضر فقط سعی دارد تا مسیری از طریق صحرا برای خود باز کند، اما مجاهدین آنها را محاصره کرده اند.
 
ژنرال هفتار، رهبر ارتش رسمی دولت، نیز خطوط تامین آنها را قطع کرده و در نتیجه نیروی جدید و مهمات از ساحل درنا، مصراته و صرت به آنها نمی رسد.
 
اگر عصمت خانه را ترک کند، خانه اش خالی خواهد ماند، و اگر بماند خطر تهدیدش می کند. نادیا باید به او چه بگوید؟
 
کسی نمی داند چه خواهد شد.
 


نظر شما :