تا لنگه کفش باز که را جويد

۳۰ آذر ۱۳۸۷ | ۲۲:۵۳ کد : ۳۴۸۴ اخبار اصلی
يادداشت مسعود بهنود در روزنامه اعتماد
تا لنگه کفش باز که را جويد
تا لنگه کفش باز که را جويد
 
مسعود بهنود

به ساليان دور گذرى کرده بودم به بازار تهران براى گرفتن فيلمى، همين روزها بود. شب عيد. از کنار تيمچه يى مى گذشتم ته بازار که ديدم ازدحامى است غريب. همه جا شلوغ بود اما نه اينقدر. سرک کشيديم. على فرهادى رفت و آمد و گفت کفش تلنبار کرده اند. پرسيدم کفش. گفت نه لنگه کفش.

کنجکاوى ام زياد شد. به هر زحمت که بود جلو رفتم کوهى از لنگه کفش ها بود. از لنگه گيوه هاى کرمانشاهى تا کفش هاى ورنى بود؛ زنانه، بچگانه و مردانه. تخت هاى گلميخ کوبيده و کف هاى لاستيکي. بيشتر از کفش ها، اين کوه و اين مردمانى که لاى آن کوه مى گشتند ديدنى بود. در آن روزگار وسايل فيلمبردارى چنان سنگين و بزرگ بود که محال بود آن انبوه جمعيت اجازه دهند به اين تپه نزديک شود. نوعى شادمانى کودکانه هم در مردم بود. گاهى يکى فرياد مى زد و به ديگرى خبر مى داد يافتم. او لنگه ديگر کفشى را که مى خواست يافته بود.

يکى هم دم در تيمچه ايستاده بود و از هر کس که کفش به دست خارج مى شد دو ريال مى گرفت. خوشحال کسانى بودند که يک ساعت وقت مى گذاشتند و جفت کفشى نزديک به هم به چهار ريال نصيب شان مى شد. خيلى هم لنگه ها با هم جور نبود. نباشد. بساط فقيرانه شب عيد با يک واکس جور مى شد. فرغانى مى رسيد هرچند وقت و به اين تپه مقدارى ديگر لنگه کفش اضافه مى کرد.

گاه از اين سو به آن سو پرتش مى کردند تا آن ديگرى ببيند شايد همان لنگه بخت باشد. آنقدر مبهوت اين صحنه مانده بودم که مکالمه پسر و پدرى را کنارم شنيدم. پسر مى گفت من نمى خوام و پدر اصرار داشت که اين دو لنگه ناهمگون را در نگاه پسر مطلوب جلوه دهد. او گريه کنان مى گفت اصلاً کفش نمى خوام.

دم در با بغضى در گلو از مردى که داشت سه چهار تا لنگه زنانه و بچگانه را مى برد که هيچ شباهت به هم نداشتند، پرسيدم اينها که لنگه هم نيست. گفت خوشحال شان که مى کند.

لنگه کفشى که در فيلم خبرى ديدم از پاى آن خبرنگار عراقى به در آمد و به سوى جرج بوش به خشم پرواز گرفت، و او انگار توپ بيسبال است جاخالى داد، ندانم چرا در نظرم همان لنگه کفش ها آمد که در تيمچه از اين سو به آن در پرواز بود.

لنگه کفش ها غو نمونه هاى مشابه آنها، براى نشان دادن خشم و نارضايتيف هميشه از سويى که ما مى خواهيم راهى نمى شوند. مقاله دلنشين دکتر مهاجرانى را که درباره لنگه کفش هاى منتظر زيدى خواندم که آنها را در دل تاريخ ماندگار خوانده بود، به يادم افتاد که نويسنده خود نيز در وضعيتى شبيه به جرج بوش قرار گرفته بى آنکه شباهتى به وى داشته باشد.در همايش يونسکو در پاريس که يکى گوجه فرنگى يا تخم مرغ گنديده انداخت.

سيدرضا محمدى شاعر جوان ما، شعر بلندى دارد از گفت وگوى دو لنگه کفش، يکى آنکه چرمش تازه از دباغخانه به در آمد و جز همان پا که در آن است تجربه يى ديگر ندارد، و يکى آن ديگرى، چارقى است که پاهاى بسيار در آن رفته، چرم سوخته آفتاب خورده و آب ديده، از پاى مظلومان به در آمده بر پاى ظالمان رفته، در دشت و کوه ضربه خورده و گام سپرده. شاعر با اين تمثيل انگار تاريخ دردکشيده شرق را بر پوست کفشى مى نويسد که کهنه و جهان ديده است. شايد لنگه کفش هاى منتظر زيدى هم چنين حکايتى داشت. روزى بر مجسمه صدام کوفته شد در منظر شادمانى دوربين هاى امريکايى، و اين بار نشانه يى ديگر شد. تا باز که را بجويد.

نظر شما :