خاطرات آرتور میلر از ملاقات با رهبر کوبا

۲۲ آذر ۱۳۸۷ | ۰۰:۱۶ کد : ۳۳۹۸ اخبار اصلی
گفت‌وگوى آرتور ميلر با فيدل کاسترو رهبر انقلابى کوبا در سال ۲۰۰۰.
خاطرات آرتور میلر از ملاقات با رهبر کوبا

آرتور میلر نویسنده آمریکایی در سال 2000 به همراه همسر عکاس و تنی چند از دوستانش برای شرکت در میزگردی با عنوان «فاتحان فرهنگی» به کوبا دعوت شد. از دیگر همراهان او در این سفر می توان به ویلیام استایرون رمان نویس و ویالیاو لوئر رئیس سابق موزه هنرهای نیویورک اشاره کرد. آنچه می آید خلاصه ای از خاطرات میلر از ملاقات با فیدل کاسترو است.

ورود به کاخ انقلاب و ملاقات به فیدل

روز اول در خیابان ها پرسه زدیم و انتظار داشتیم که بتوانیم چند تن از نویسندگان کوبا را ملاقات کنیم. وقتی فهمیدیم کاسترو فردای آن روز ما را به شام دعوت کرده است، متحیر شدیم. بعدا فهمیدیم که «گابو» (گابریل گارسیا مارکز) دوست کاسترو نیز در این مهمانی حضور خواهد داشت. مثل بقیه در مورد کاسترو کنجکاو بودم. من با خیلی ها از جمله مقامات شوروی و اروپای شرقی دیدار داشتم، به خصوص در طول مدت چهار سالی که در سمت رئیس انجمن بین المللی قلم فعالیت داشتم شغلم ایجاب می کرد با خیلی ها سرو کار داشته باشم. اما کاسترو را به شخصیتی اسطوره ای بدل کرده بودند و من خیلی مشتاق بودم تا ساعاتی را با او سر کنم.

شهر زیبایی خودش را داشت. آثار تخریب زیاد بود و درختانی به چشم می خورد. کاملا مشخص بود که مردمانی فقیر نشین دارد. اما روحیه ای شاد داشتند و حس ناامیدی در وجود آن ها دیده نمی شد. وقتی به «کاخ انقلاب» قدم گذاشتیم، موقع ورود از همسرم خواستند تا دوربین اش را تحویل دهد. کاخ بسیار زیبا، مجلل و مدرن بود. به اتاقی وارد شدم که به اتاق پذیرایی منتهی می شد. کاسترو آنجا بود اما آن گونه که در عکس ها با یونیفورم دیده می شد، این بار یونیفورم به تن نداشت. لباسی که پوشیده بود، باعث شد او را در نظرم نه یک سیاستمدار انقلابی بلکه یک ستاره سینما بپندارم. روی هم رفته کاسترو شخصیت جالبی دارد. آن جلسه مخصوص نویسندگان و فرهنگیان بود. "اوئر" ما را  به زبان اسپانیایی معرفی کرد و گارسیا مارکز هم چند کلمه ای به معرفی او افزود تا ما را بهتر به کاسترو بشناساند. گارسیا مارکز قد کوتاهی دارد.  همه ما از او بلندتر بودیم. او با "استایرون" دوست بود. کاسترو به من نگاه کرد و با صدای بلند پرسید:« تاریخ تولدتان چیست؟» همچنان که وانمود می کردم از سوالش متعجب نشده ام، جواب دادم: «17 اکتبر 1915».

سپس انگشت شست اش را روی شقیقه راستش گذاشت. همه سکوت کردند. وقتی انگشت اش را روی شقیقه اش فشار می داد، حالتی از ذکاوت عمیق بر چهره اش نمایان می شد. سپس دستش را مثل معلمی عیب جو بالا برد و گفت « شما هفت سال و پنج ماه و چهارده روز از من بزرگترید.» قبل از اینکه ما بخندیم حالتی کنایه آمیز و خشن در صورتش درخشید.

بعد از آن سر میز شام رفتیم. جمع شلوغی بود. این جلسه را اتحادیه نویسندگان کوبا تدارک دیده بود و حدود پنجاه تن از نویسندگانی را که بیشترشان کوبایی بودند، به آن شام دعوت کرده بودند.

وارد گود سیاست می شویم

با این که محوطه شلوغ بود و تعداد افراد زیاد بودند، اما محیط خلوت و ساکت بود. این سوال در ذهن تداعی می شد که آیا سازمان FBI این جلسه را کنترل کرده و ضبط می کند. بعید بود که آن ها با آثار من و استایرون آشنا بوده باشند. در هر صورت پس از اتمام مراسم آشنایی، استایرون به طور خلاصه در خصوص داستان هایش صحبت کرد. من هم در مورد نمایشنامه هایم گفتم. حضار هم سوالاتی می پرسیدند . در آن میان مردی برخاست و پرسید: «شما برای چه به اینجا آمده اید؟»

بی پرده بگویم، این سوال در ذهن ام دهه های گذشته اروپای شرقی را تداعی کرد. در ذهنم نمی گنجید که در پشت پرده این جلسه ، یک هدف سیاسی نخوابیده باشد. من و استایرون هاج و واج ماندیم؛ تا این که من گفتم "ما نسبت به کوبا کنجکاو بودیم و فکر می کردیم این سفر می تواند چیزهایی به ما بیاموزد." همان مرد اصرار کرد: «ولی پیام شما چیست؟» ما پیامی نداشتیم. ترس مان از این بود که قبولمان نکنند. پیش از آن ، عده ای از آن ها آمدند و بدون این که واژه ای به زبان بیاورند به نشانه احترام با ما دست دادند. اما معلوم بود که به ما مظنون اند و فکر کردم ما را مثل ظالم یا دشمنی می بینند که انتظار دارند برای آن ها پیامی در جهت امید دادن به استقلال شان آورده باشیم.

شام میگو بود و گوشت لذیذ خوک. گروه ما تقریبا کنار وزرای دولت و استایرون کنار کاسترو و مترجم اش نشسته بود. اطراف میز گل ها و درختان مصنوعی زیبا و براقی وجود داشت که یادآور جنگلی بود که انقلاب از آن سر برآورد. کاملا مشخص بود که ما به جای صحبت و مذاکره مجبوریم به آن شیوه متداولی تن در دهیم که از ذهن رهبر کوبا بیرون می تراوید. خیلی چیزها بعد از گذشت هفت هشت ماه از یادم رفته، اما چیزی را که خوب به یاد دارم این است که کاسترو وقتی از سرسختی های احمقانه روس‌ها در تمام امور سخن می‌گفت، چهره‌اش برافروخته و خشمگین به نظر می رسید. گویی او بیشتر پیمان‌شکنی های آنان را هدف قرار داده بود. اما آن چه لوئر بعدا از حرف‌های او دریافته بود این بود که شوروی از تلاش‌های او برای آغازیدن انقلاب‌های دیگر در آمریکای لاتین و سایر کشورها حمایت نکرده بود. روس ها نمی‌خواستند در مقابل آمریکا قرار بگیرند.

سر میز شام کاسترو نیش و کنایه‌اش را روانه سازمان سیا هم کرد: « سازمان سیا چند مرتبه قصد جان مرا کرده بود». اما او در آن لحظه به جای این که از این اقدامات خشمگین به نظر بیاید، چهره اش حکایت از خرسندی و  هیجان داشت، چون این انفجارها در  برابر چشمان آمریکایی ها صورت گرفته بود. معلوم بود که هنوز اعتمادی به آمریکا ندارد. شرایط تقریبا طوری بود که گویی کوبا به قدرت بزرگی تبدیل شده و آمریکا هم به فرد نابالغی می ماند که هر از گاهی سنگی می اندازد و پنجره های آن را خرد می کند. از این رو، به او می گفتند که هرگز دو بار در یک خانه نخواب.

اضطراب کوبایی ها نسبت به سرنوشت کشور

چیزی که دقیقا از خاطرم نمی رود این است که کاسترو کتابچه عکس های همسرم را، که عصر به او داده بودند، ورق زد و فورا دستور داد که دوربین او را بازگردانند. و هیچ اعتراضی به عکسبرداری او نکرد.

ساعت یازده و نیم بود که من دیگر داشتم وا می رفتم. یادم هست که کاسترو رفته رفته سرحال تر می شد و از بیدار ماندن در طول شب لذت می برد، چون در طول روز زیاد خوابیده بود. عقربه های ساعت همچنان حرکت می کرد تا این که یک و نیم شد. کاسترو هنوز پر از انرژی بود. دلیلش هم استفاده از قرص های ویتامین بود که یک بسته هم به ما داده بودند. گابریل گارسیا مارکز را دیدم که داشت در صندلی اش چرت می زد. شور و حال کاسترو او را به پرواز در آورده بود.

در آن جلسه، من از نویسندگان پرسیدم که وضعیت کشور از دوره کاسترو به بعد چه طور پیش می رود. نگرانی آن ها نسبت به سرنوشت کشور مشهود بود اما کسی جرات گفتن آن را نداشت. هنگام ترک جلسه یکی از آن ها پیش من آمد و گفت: «تنها راه حل، راه حل زیست شناختی است.»

حدود ساعت دو صبح متوجه شدم که موتور لذت جویی این بشر ما را تا طلوع آفتاب بیدار نگه خواهد داشت. من که دیگر قید خواب را زده بودم و اصلا به فکر خواب نبودم. تا اینکه دستم را بلند کردم و گفتم: «جناب رئیس جمهور، بنده را عفو کنید. وقتی وارد شدیم، حتما به خاطر دارید که فرمودید بنده یازده سال و پنج ماه و چهارده روز از شما بزرگتر هستم.» این را گفتم و مکث کردم؛ چون نگاهی از سر تعجب به من انداخت و چشمانش را گشادتر کرد و حتی انگار از مکث من دلواپس شد. ادامه دادم: «امشب یک روز بر سنم اضافه شد.» خندید و از جایش بلند شد و به مهمانی شام خاتمه داد. هنگام ترک جلسه، عده ای ما را تحسین کردند. روز بعد، داشتیم در خارج از شهر و در جایی خوش آب و هوا و پر از درختان و تپه ها ناهار می خوردیم. ناگهان صدای ترمز چرخ های ماشینی توجه مان را جلب کرد. صدای ترمز چنان بود که سکوت آنجا را  به هم زد. مرسدس بنز مدل بالایی بود که دو ماشین دیگر از همان مدل همراهی اش می کردند. هر سه ماشین کلی گرد و خاک راه انداختند. در مرسدس وسطی باز شد. کاسترو به طرف ما آمد و کنارمان روی صندلی نشست. به نظر می رسید که امروز استایرون کانون توجه او بود. کاسترو از او خواست چند تا از بهترین نویسندگان قرن نوزدهم آمریکا را نام ببرد. و با لبخند درآمد که قصد ندارد حس رقابتی را در ما برانگیزد. خودش گفت: "هرگز ادبیات آمریکا را مطالعه نکرده و اطلاعات کمی نسبت به آن دارد." این گفته او عجیب به نظر می رسید چون ارنست همینگوی سال ها در کوبا زندگی کرده بود. جای سوال بود که آیا در نظر کاسترو پذیرفتن نظرات دشمن - حتی اگر در قالب ادبیات باشد - ممنوع است یا ادبیات را جزئی از زندگی معنوی می داند. استایرون سعی کرد خلاصه ای از ادبیات آمریکا را برای او شرح بدهد. از خودم می‌پرسیدم او که از فرهنگ کشورش به دور بوده، مسلما از فرهنگ ما هم فاصله زیادی داشته است. کسی که همیشه خودش را معطوف به قدرت می کند و به این امر شخصی می پردازد حتی اگر در انتخابات بعدی باز هم فرد منتخب مردم اش باشد، هرگز نمی تواند حاکم خردمندی باشد.

( ۱ )

نظر شما :