جنگ چطور رمضان عراق را تغییر داده است؟
شهرزادی که دیگر قصه نمیگوید
روزبه آرش: «می خواهید درباره رمضان در عراق بدانید؟» محمد با تبسمی در خانه اش را باز می کند. خانه آرام است. حیفا به شوق کودکانه همسرش لبخند می زند. «من فقط می توانم درباره رمضان تا زمان جنگ برای شما بگویم. درباره جزئیات غذاها از من چیزی نپرسید. حیفا بهتر از من این چیزها را می داند.» محمد کنترل تلویزیون را به دست می گیرد و صدا را کم می کند. «این طور حواسمان پرت نمی شود.» حیفا می خواهد که محمد تلویزیون را خاموش کند اما او به شوخی می گوید: «این سنت عراقی است، تلویزیون همیشه باید روشن باشد و برای خودش حرف بزند.» محمد دوران کودکی اش را در بغداد سپری کرده است. رمضان ها را پای سفره های افطاری ویژه این شهر گذرانده است: کوباب (نوشیدنی خوش طعم)، ترید (ظرف برنج مخصوص) و مهلبیا (نوعی پودینگ). «وقتی بچه بودم شیشه خالی مربا را برمی داشتیم و تویش شمع می گذاشتیم. بعد از افطار با این فانوس ها از خانه بیرون می زدیم و در کوچه در خانه همسایه ها را می زدیم و آبنبات و شیرینی می گرفتیم.»
حیفا داستان های همسرش را گوش می دهد و آه می کشد: «حالا جنگ همه سنت های رمضان را تغییر داده است. می توانم برایتان داستان های زیادی بگویم از روزهایی که همسایه ها کنار هم جمع می شدند. هرکس با خود چیزی پای سفره می آورد. مامول های (شیرینی پرشده با خرما) مادرم معروف بود.» حیفا به یاد می آورد گاهی آن قدر تعداد مهمان ها زیاد بود که مجبور می شدند از همسایه ها دیگ و بشقاب قرض بگیرند: «غذا آن قدر زیاد بود که برای کسی مهم نباشد. درکنارهم بودن معنا داشت.» در طول جنگ برق معمولا چند ساعتی در روز قطع می شود. خانواده ها دیگر توانی برای درست کردن غذاهای سنتی ندارند. دولت عراق در تأمین مایحتاج اولیه مردم ناتوان است و برنج ها بسیار بی کیفیت هستند. حیفا می گوید: «این برنج ها وقتی پخته می شوند بوی پلاستیک می دهند.»
خانواده ها نمی توانند مهمان دعوت کنند زیرا خیلی از نان آورهای خانه یا در زندان هستند یا مرده اند. حیفا با تأسف می گوید: «پس از حمله آمریکا شما شادی واقعی رمضان را در میان خانواده ها نمی بینید. تمام خوشحالی های قدیمی تمام شده اند. مهمانی های افطار دیگر وجود ندارد. نان آورهای ما رفته اند.» محمد می گوید: «یاد سفره های قدیم به خیر. همه کنار هم بودیم. غم و غصه ای نبود. پیر و جوان در کنار هم غذا می خوردیم و روزی همه به موقع می رسید.»
حیفا به یاد خاطراتش می افتد و می خندد: «رمضان، بغداد را عوض می کرد. زمان افطار ساعت لازم نداشتید. کافی بود بچه های کوچه را نگاه کنید که به سمت خانه می دوند. درست 10 دقیقه قبل از افطار کوچه ها خالی می شد و خانه ها پر می شدند. حالا هیچ استطاعتی برای سخاوتمند بودن وجود ندارد. بچه ها حوصله خانه را ندارند. چیزی آنجا منتظرشان نیست. ترجیح می دهند در خنکای غروب در همان کوچه پیش دوستانشان بدوند و بازی کنند.» محمد می گوید: «حالا دیگر رمضان را باید از تلویزیون تماشا کنیم، تازه اگر برق داشته باشیم. مسجدها وقتی از بلندگوها الله اکبر می گویند افطار را می فهمیم. دوستان و همسایه ها را نمی بینیم. وقت افطار سرمان را پایین می اندازیم و در سفره های کوچک خودمان دعا می خوانیم. دعا می کنیم روزهای خوب گذشته برگردد. دعا می کنیم روزی آن قدر برکت داشته باشیم که بتوانیم بچه ها و نوه هایمان را پای سفره دعوت کنیم و افطار را در کنار هم باشیم. خواب در شب های رمضان قدیم معنا نداشت. کسی نمی خوابید تا سحر کنار هم بودیم و نقل و خنده و صحبت بود. یکی داستان می گفت، یکی حکایتی پندآموز داشت و آن یکی با صدای زیبایش ما را مهمان ترانه ای یا دعایی می کرد. حالا فقط این تلویزیون را داریم که سکوت مسخره شب های رمضان را بشکند. جنگ تمام خوشی ها را از ما گرفت و کلی جای خالی جایش باقی ماند.»
بسیاری از سنت های رمضان با رکود اقتصادی حاصل از جنگ در عراق رو به نابودی است. «ممکن است بخواهید برای دعا و نماز به مسجد بروید و با یک بمب کنار جاده ای یا ماشین بمب گذاری شده جان خود را از دست بدهید. خیلی از مردم جرأت نمی کنند به مساجد بروند، ترجیح می دهند در سکوت خانه های خودشان عبادت کنند تا لااقل زنده بمانند.» محمد به برنامه ای تلویزیونی اشاره می کند که امسال از تلویزیون عراق آغاز شده است: «آنها فقیرترین خانواده های عراق را پیدا می کنند و مواد اولیه به آنها می دهند. آنها را به مغازه ها می برند تا خرید کنند. طرز پخت غذاهای سنتی را توسط این خانواده ها نشان می دهند و در انتها برای عید فطر پول و لباس تازه به آنها می دهند. این حداقل با اوضاعی که امروز وجود دارد برنامه ای قشنگ است تا دلمان را خوش کنیم هنوز هم در کنار هم هستیم.»
حیفا یادی از بازی های شب های رمضان می کند. «پدرها و عموهایم شب تا سحر گل یا پوچ بازی می کردند. دو تیم می شدند و سرآخر تیم برنده برجی از شیرینی برنده می شد. در طول بازی ما بچه ها و زن ها نگاهشان می کردیم و حرف می زدیم. آن قدر می خندیدم که حد نداشت. همه ما عاشق ماه رمضان بودیم. آن روزها این سکوت وجود نداشت. خیابان ها و کوچه ها و خانه ها همه شاد بودند. حالا خیلی از خانواده ها عراق را ترک کرده اند. یادم می آید هیچ کدام از ما رؤیای ترک عراق را نداشتیم. ما همه عاشق شهر و دیارمان بودیم. هیچ کس درباره ترک اینجا و مهاجرت حرف نمی زد. حالا در کوچه و بازار خیلی از جوان ها درباره روش های مهاجرت از عراق حرف می زنند.» رؤیاپردازی های شب های بغداد تمام شده است، شهرزاد دیگر در این شهر قصه نمی گوید، مردم به دنبال جام جهان نمایی هستند که آنها را به سرزمینی دیگر راه دهد، آدم های شهر دیگر شهرشان را دوست ندارند. محمد دستارش را برمی دارد و می گوید: «این زندگی ای بوده که بغداد با آن بیگانه است.»
نظر شما :