حفرهای به نام حلب در میان شرق و غرب
اوضاع که خوب شد، خبرم کن!
نویسنده: رابرت اف. ورث
دیپلماسی ایرانی: یک روز صبج در اواسط دسامبر، گروهی سرباز در خانه ای در شرق حلب را کوبیدند. مردی از داخل خانه جواب داد: «کی هستید؟» سرباز جواب داد: «ما در ارتش عرب سوریه هستیم. همه چیز خوب است. می توانید بیرون بیایید. آنها رفته اند.» در باز شد. مردی میان سال در آستانه در ظاهر شد. قیافه اش خسته بود و لباس هایش کهنه، چشم هایش را مالید تا با تابش مستقیم آفتاب عادت کند. مردد پا به خیابان گذاشت. دستش را به چارچوب در گرفت و با اندکی شرم به سربازان توضیح داد: «چهار سال و نیم است که از اینجا جلوتر نرفته ام.»
سه ماه بعد، زیر درخت پرتغال خانه اش نشسته بود و روزهایی که جنگ آغاز شده بود را در گفت وگو با نیویورک تایمز توضیح می داد. نامش ابو سامی بود و پیش از جنگ، محقق سیاسی دانشگاه حلب. روزهای آغاز جنگ در سال 2013، برادرزاده هایش نان و غذای تازه برایش می آوردند اما با بدتر شدن اوضاع به ندرت چهره انسانی دیگر را می دید: «گاهی پیش می آمد که شش ماه هم کسی را نمی دیدم. نه آبی بود نه برقی. آب باران را جمع می کرد و از پنلی خورشیدی، کمی برق ذخیره می کردم. وقتی مریض می شدم از داروهای گیاهی استفاده می کردم. وقتی بمب ها فرود می آمدند، تخت خانه تنها پناهگاه من بود. روزهای روز تنها با کتاب ها سر کردم. کتاب هایی که با عجله و بدون انتخاب از قفسه های دانشگاه برداشتم و آوردم. کتاب های زیگموند فروید، رمان های هنری میلر، کتاب های تاریخی، فلسفی، مذهبی و حتی آشپزی. با خودآموز روسی، زبان روسی یاد گرفتم. همه اینها را می خواندم تا درباره سیاست و اوضاع روز هیچ چیز ندانم.»
حالا خیابان های شرق حلب اندکی تغییر کرده است. جای بمب ها و گلوله ها هنوز باقی است اما امنیت آرام آرام، سوراخ ها و چاله های شهر را پر می کند. شاید هنوز برای صحبت از آزادی زود باشد اما زندگی اندک اندک رنگ شهر را تغییر می دهد. حلب آخرین نقطه شهری جهان است که جنگی بزرگ در آن روی داده. سعودی ها، ترک ها، طرفداران اسد، روسیه و آمریکا در یک شهر به جان هم افتادند. تا سرانجام مرکز داعش در شمال شرق سوریه آزاد شود. ابوسامی می گوید: «قبلا باید همه اینها را تحلیل می کردم. هر حرکت سیاسی، هر جمله یکی از این رهبران. اما حالا کاری با سیاست ندارم. این شهر به نوعی نماد تبدیل شده است. نمادی برای بازگشت به زندگی بدون فکر کردن به این که چه گذشته است. هیچ کس صد در صد از چیزی مطمئن نیست اما مقاومت در برابر مرگ تنها چیزی است که باقی مانده و شهر را سرپا نگه داشته است.»
زنی تقریبا 70 ساله از تاریکی خانه ای محقر بیرون می آید. خانه ای که سقف و دیوار آن به زور سرهم شده اند. انگار یک راست از دهه 1950 آمده باشد. با لباس های زنان آن دوره، کلاهی بزرگ بر سر و دستکشی توری به دست. انگار تفرعنی خاک خورده را به زور با خود می کشد. گوشه ای می نشیند و لبخندی زیبا به لب دارد. پسرش فردی ماراخه از خان النحاسین، قصری در حلب صحبت می کند. فردی، خرابه های آن را نشان می دهد: «این قصر، بزرگترین خانه حلب بود. سال های 1800ساخته شد و متعلق به خانواده من بود.» خانواده ماراخه، خانواده ای یهودی در حلب بودند. شغل اصلی آنها تجارت جواهرات، الماس، چرم و فرش بود. زن می گوید: «به زودی من خواهم مرد اما مهم نیست. این دیوارها باید دوباره بالا بروند. نقاشی ها روی دیوارها بروند. موزیک های قدیمی، اسناد، عکس ها و عتیقه ها این سو و آن سو باشند.» فردی به زور جلوی اشک هایش را می گیرد. بیرون از کلبه محقر می گوید: «همه چیز رفته است. همه چیز نابود شده اما مادرم این را باور نمی کند. سال 2012 شورشی ها آمدند. ما را دستگیر کردند وسایل را بردند، برخی چیزها را نابود کردند و اینجا را پایگاه خود کردند. پایگاهشان لو رفت و هواپیماهای روسی اینجا را بمباران کردند. شانس آوردیم که در میان خرابه ها زنده ماندیم.» دیواری را نشان می دهد و می گوید اینجا یک تابلو نقاشی آویزان بود که به دوران رونسانس تعلق داشت. در خیابان های حلب این نقاشی را دیدم. دلالی از ترکیه به هزار دلار آن را می خرید. داستان را برایش تعریف کردم و گفت: «20هزار دلار بده و نقاشی را بردار.» با ناامیدی به او گفتم که هر روز برای پول غذایم می جنگم. سری تکان داد و گفت: «این زندگی است. خلاصه هر روز کلی از این وسایل در سوریه پیدا می کنم. هر وقت اوضاعت خوب شد خبرم کن.»
اما آیا اوضاع خوب می شود؟ آیا حلب نابود شده دوباره برمی خیزد؟ این فقط تروریست نیست که حلب را نابود کرد. جهان نگاهی وارونه به حلب دارد. تنها جنگ حلب را نابود نکرد. در سال 2011 تراژدی فاصله میان فقیر و غنی چنان در حلب زیاد بود که جامعه به دوپاره تقسیم شده بود. مقاومت اقتصادی نابود شده بود و هزاران کارخانه از مدار خارج شده بودند. هزاران کارگر بیکار در شرق حلب با گرسنگی دست و پنجه نرم می کردند و صاحبان سرمایه در غرب زندگی خود را می گذراندند. کارخانه داری 45 ساله به نام قاسم ناصی تراژدی حلب را یک فرصت می داند: «همه چیز نابود شده است اما این یک شکست صد در صدی نیست. شاید فرصتی برای بازسازی است. او 130 نفر را استخدام کرده و آنها 24 ساعته در حال کار هستند تا دوباره کارخانه را بسازند. اینجا و این بار همه با هم کار می کنیم من و خانواده ام در کنار کارگران. این نقطه ای است که باید با آن دست از گذشته برداریم. تقریبا 70 درصد کارگران قبلی این کارخانه به شورشی ها ملحق شدند. آنها از من متنفر بودند و شورشی ها به آنها بیشتر پرداخت می کردند. اکثر آنها مریض بودند، تحصیلات خوبی نداشتند و خانواده هایشان در فقر زندگی می کردند. این بلایی بود که من و امثال من بر سرشان آورده بودیم. اگر درست تر ببینم باید بگویم این بلایی است که خودم بر سر خودم آوردم. ما آدم های شهر دچار تفرقه بودیم. اشتراکی بین ما وجود نداشت.»
شاید درست ترین حرف را پیرمرد کافه داری در حلب گفته باشد: «ما همه در سرزمین خودمان، دانسته و ندانسته، داشتیم به سیاست های کشورهایی دیگر خدمت می کردیم. حالا همه بیدار شده ایم. باید شجاع باشیم و به اشتباهتمان اعتراف کنیم. بازگردیم و راه درست را برویم.» حلبی ها از قطار سیاست پیاده شده اند و آماده اند تا آرام آرام همه چیز را درست کنند. خنده روی صورت های آنها خشک شده است و در هر تپش قلبشان این امید وجود دارد که روزی این نقاب عبوس خشک شده بشکند و دیوارهای شهر همزمان با خنده های آنها دوباره ساخته شود؛ این بار رنگین تر، برابرتر و زیباتر از گذشته.
منبع: نیویورک تایمز/ مترجم: روزبه آرش
نظر شما :