ژئوپوليتيک، روسيه ‌هارتلندی و دروغ‌های تاريخی

۰۲ شهریور ۱۳۸۹ | ۱۸:۳۴ کد : ۸۲۵۰ گفتگو
نویسنده خبر: دیاکو حسینى
یادداشتی از دیاکو حسینی برای دیپلماسی ایرانی.
ژئوپوليتيک، روسيه ‌هارتلندی و دروغ‌های تاريخی

دیپلماسی ایرانی: در يک برداشت ساده ، طول دوران نظام دو قطبى همراه بود با رقابت سرسختانه اى براى به چنگ آوردن يک توده خشکى به نام اوراسيا. تا جايى که زبيگنيو برژنيسکى در کتاب «طرح بازى» در تشريح رقابت‌هاى دوابرقدرت نوشت: «اخراج قدرت‌هاى خارجى از اوراسيا و به انقياد درآوردن ديگر قدرت‌هاى قاره اى براى روسيه هم يک هدف ژئوپوليتيک بود و هم بيان يک آروزى تاريخى». در اين رقابت نفس گير، جايگاه روسيه از آن جهت منحصر به فرد است که روسيه پيوسته تجاوزگر و همسايگانش همواره قربانی تجاوزات اين کشور بوده اند. برژينسکی ادامه می دهد: «فهرست تجاوزهايی که روسيه ظرف دو قرن قبل عليه آن صورت گرفته است در مقابل فهرست حرکت‌هاى توسعه طلبانه روس‌ها عليه همسايگانش ناچيز می نمايد. ماهيت تجاوزگر امپرياليزم روسيه قابل انکار نيست. احساس مبالغه آميز روس‌ها در مورد عدم امنيت واقعيت دارد اما نه به اين دليل که روسيه مکرراً قربانی تجاوز شده باشد، بلکه توسعه منظم روسيه موجب تصرف سرزمين شده و اين به ناگزير واکنش‌های خصمانه ای را به دنبال آورده است».

بدين ترتيب، استراتژيست‌هاى جنگ سرد جهت گيرى ژئوپوليتيک روسيه را نه تنها بر پايه تجربه اتحاد جماهير شوروى در راستاى به زير سلطه کشيدن ملت‌هاى مجاور روسيه تشخيص مى دادند بلکه آنها با تکيه بر ژنتيک سياسى ملت‌هاى روس و اسلاو که با شکل گيرى «روسيه کيف» آغاز شد و سپس با گسترش سرزمينى روسيه از چهار سوى جغرافيايى به مدت چهار قرن تدام يافت، خود را مجاز مى دانستند تا روسيه را بدون در نظر گرفتن انگيزه‌های بيرونی شکل گرفته در دوره‌هاى تاريخى، به عنوان يک قدرت گسترش طلب تحقير کنند. فردريش راتزل جغرافيدان آلمانی احساس نياز برای کسب فضای حياتی را با واژه رامسين Roumsinn به معناى ميل و کشش ذاتی برخی اقوام و نژادها به فضای حياتی توصيف کرده بود که تنها برخی از نژادها از آن برخوردار هستند و احتمالاً از ديدگاه غرب، اسلاوهای روس يکی از اين نژادها به شمار می آمدند.

اين برداشت تا آن اندازه موثر بود که آلکسى دوتوکويل روشنفکر قرن نوزدهم فرانسه نيز ملت اسلاو روس ( اسلاو به معناى برده در زبان انگليسى که با درون مايه وحشى و بى فرهنگ همراه است) را «مردان سوارکار» ناميد که قرار بود در تقابلى آشکار با «مردان شخم زن» آمريکايى که بر خلاف روس‌هاى تازنده و افزون خواه بر قناعت سرزمينى، تمدن و ترقى اقتصادى متکى هستند، رو در روى يکديگر، جهان آينده را اداره کنند. در تمام طول اين مدت روسيه بيش از آنکه شناخته شود از جانب دولتمردان آنگلوساکسون و ژئوپوليتيسين‌هاى بعدى آنان بلحاظ فرهنگى تعريف شده است.

بواسطه چنين تجربه ای است که با گذشت نزديک به دو دهه از خاتمه حيات امپراتورى شوروى هنوز بسيارى نمى دانند که روسيه فدراتيو را بايد جزئى از اروپا بدانند يا بخشى از قاره آسيا با گرايشات ويژه اوراسيايى آن. از اين روى، عبارات بى فايده و منسوخی نظير آنتلانتيزم و اوراسيانيزم که متعلق به دوران رنسانس سياسى روسيه در ابتداى دهه 1990 بودند، از جانب برخى ناظران در راستاى توجيه گرايشات جغرافيايى روسيه مکرراً بکار مى رود. اين افراد فروپاشى اتحاد جماهير شوروى را نه تنها بى توجه به ساختارهاى دگرگون شونده و پوياى ژئوپوليتيک مورد ملاحظه قرار مى دهند- ساختارهايى که با پديدارى اقتصاد به هم پيوسته جهانى، انقلاب تکنولوژى ارتباطات و دگرگونى‌هاى فضاى سياسى شکلى خيره کننده به خود گرفته است- بلکه با فراموشی سپردن مطالعات انتقادی پيرامون ترمينولوژی‌هارتلند و تاريخچه بحث، در برابر نام بزرگ‌هالفورد مکيندر و سرگذشت تحريف شده روسيه سرخم می کنند. هم اکنون نيز پيامدهاى حادثه فروپاشی امپراتوری شوروی را يکسره به جا به جايى حلقه نخبگان سياسى با تمايلات متفاوت از رهبران شوروى فرومى کاهند؛ نخبگانى که بايد در برابر از دست دادن کنترل بر نيمى از جهان، به انتخاب يکى از حوزه‌هاى اطلس و اوراسيا دست بزنند و در اين راه يا با ملحق شدن به منظومه غرب، کمپ امپرياليستی ايالات متحده را در يکپارچه کردن جهان سياسی و اقتصادی ياری برسانند و يا با تشکيل موازنه‌های جهانی در برابر قدرت‌هايی که می کوشند تا تفوق خود را بر منابع مادی و سرزمينی اوراسيا بگسترانند، مقابله کنند. حيرت آور تر آنکه به تازگی گروهی ناشيانه درصدد برآمده اند تا‌هارتلندهای تازه ای در جهان کشف کنند و با بزرگنمايی مناطقی نظير خليج فارس و اقيانوس هند با اسير شدن در دام ماده گرايی مطلق در جغرافيای سياسی، شکل گيری نئوامپرياليزم را سرعت ببخشند.

 رابطه کنونی غرب و روسيه و مطالعه محرک‌های ژئوپوليتيک روسيه که بی اهميت بودن ايدئولوژی‌های اوراسيانيزم و آتلانتيزم را در شکل دادن به ترتيبات قدرتی جهان ثابت می کند، بحث مفصلی است که بايد به نوشتاری ديگر محول شود. در اينجا کافی است تا به اختصار، نارسايی‌های تئوری‌هارتلند، چشم پوشی‌ها و ساده سازی‌های بی دليل مکيندر در برجسته ترين تئوری ژئوپوليتيکی قرن مورد توجه قرار گيرد. 

مکيندر و بازسازی تصوير روسيه

در واقع، اوج طراحى فرهنگى روسيه هنگامى بود که يک جغرافيدان انگليسی و ديپلمات متعلق به اروپای ساحلی به نام سر‌هالفورد مکيندر مهمترين متن ژئوپوليتيکى قرن را نوشت و به مدت يک قرن کامل ستون فقرات تفکر جبرى پيرامون رقابت‌هاى روسيه و کانون سياست جهانى آن دوران يعنى بريتانيا را پابرجا نگه داشت. او عضوی از انجمن جغرافيای سلطنتی بود که صدها ديپلمات و نمايندگان تجاری بريتانيا نيز در آن عضويت داشتند. اين انجمن در آن دوران، نماينده ايده‌های مربوط به اداره مستعمرات بريتانيا در آفريقا و آسيا بود که اغلب مورد حمايت تبليغاتی وسيعی قرار می گرفت. علاقه مکيندر به جغرافيا از کشش او در دوران کودکی به علوم طبيعی سرچشمه می گرفت. اما همانطور که وی بعدها احساس کرد شکاف بزرگی ميان علوم طبيعی و مطالعات انسانی وجود داشت که جغرافيا وظيفه داشت تا بين آن دو ارتباط برقرار کند. مشخصا مکيندر چنانکه در اولين سخنرانی خود در انجمن جغرافيايی مطرح کرد، تحت تاثير پايان عصر اکتشافات و نتايج جغرافيايی و علمی آن در شناخت مکان‌های ناشناخته جهان قرار داشت. آنچه مکيندر هرگز بر زبان نياورد اما همواره بدان عمل می کرد اين بود که با خاتمه يافتن شناسايی جهان اکنون نوبت کدگذاری آن مکان‌ها با کمک علم جغرافيا بود. مکيندر پروژه تشخيص مکان‌های مهم و مکان‌های کم اهميت را به کمک نيازهای ملی و فرهنگ بريتانيا انجام داد؛ چه بسا عميقاً اعتقاد داشت «نبايد ميان فرهنگ ما و رفتارهايمان ناهماهنگی وجود داشته باشد». اگر جز اين بود چگونه می توانست افول هژمونی بريتانيا را که از نيمه‌های قرن نوزدهم آغاز شده بود، مترادف با عدم توازن جهانی بگيرد و لزوم استقرار مجدد موازنه را در شرايطی که او بی ثباتی می ناميد درخواست کند؟ احتمالاً هيچ کس به اندازه مکيندر نمی دانست که تصويرسازی او از روسيه بيشتر به منظور ايمن نگاه داشتن آسيای جنوبی و اقيانوس هند از امکان دسترسی قدرت‌های رو به رشد آلمان و روسيه بود که به لحاظ جغرافيايی بالقوه نزديک تر از بريتانيا به آن نقاط بودند. مهندسان نوسازی ارتش روسيه و ناوگان دريايی آلمان هرگز مواجهه با بريتانيا را بدون آنکه مستعمراتش را از چنگ درآورند، تصور نمی کردند چراکه در 1900 همه می دانستند، قدرت باقی مانده بريتانيا بيش از هر چيز به پايداری اقتصاد مستعمراتی آن وابسته است. اگرچه آلمان انگيزه فراوانی به مقابله با برتری دريايی بريتانيا داشت( اين موضوه هرگز تازگی نداشت) اما در مورد روسيه که حوزه منافع متفاوتی را پيگيری می کرد، تقابل آن با بريتانيا از حد بدگمانی نسبت به وقوع مجدد فجايعی مانند کريمه در نظام توازن قدرت تجاوز نمی کرد. با اين حال واهمه مکيندر در خصوص اتحاد آلمان و روسيه مشابه آنچه امروزه هراس ايالات متحده پيرامون اتحاد روسيه و چين جريان دارد، از نوعی ظن و شکاکيت ساده فراتر نمی رفت؛ با اين تفاوت که ظن اتحاد آلمان و روسيه بيش از هر زمان ديگری جدی گرفته شد. اگر در دهه 1930 تفسير پيمان راپالو به عنوان تاييدی بر تئوری بدبينانه مکيندر همانند انتقاد کنونی بر جديت پيمان شانگهای ميان چين و روسيه در راستای مقابله با ايالات متحده بر ابعاد دفاعی و صلح آميز آن تکيه داشت، احتمالاً سرنوشت تئوری‌هارتلند مکيندر به راه ديگری کشيده می شد.

به هر روی، مکيندر چنانکه در کتاب «دريا و درياهای بريتانيايی»(1902) پيداست، به خوبى نسبت به مزيت جزيره اى بريتانيا در عصرى که اکتشافات دريايى توانسته بود، سرزمين‌هايى در فواصل دور را در دسترس قدرت‌هاى بزرگ توسعه طلب قرار دهد، آگاه بود. او همچنين نيک مى دانست که در رقابت‌هاى قدرتى که آن زمان تمرکز فزاينده اى در قاره اروپا و بخش‌هايى از آسيا داشت، نيروى دريايى بريتانيا مى تواند کاستى آن در حوزه قاره اى را جبران کند اما به همان نسبت نمی توانست به افزايش قدرت زمينى روسيه و آلمان که يکی بخش مهمى از اروپاى صنعتى خاورى و ديگری تفوق دريايی بريتانيا را تهديد مى کرد، بی تفاوت بماند.

مورخان در اين باره که برتری بريتانيا تنها با شکست روسيه در جنگ کريمه در 1856 تثبيت شد، اتفاق نظر دارند.در همان مقطع پروس و فرانسه چنان درگير بی اعتمادی در اروپای مرکزی و جنوبی بودند که به سختی می توانستند، تهديدی عليه سلطه صلح بريتانيايی شمرده شوند و درصدد برهم زدن نظام جهانی که با سلطه مالی و مستعمراتی بريتانيا سامان دهی شده بود، برآيند. در 1890 اوضاع به کلی دگرگون بود. پروس با شکست فرانسه در تنازع موازنه دهنده اروپای مرکزی به توازن خاتمه داد. ايالات متحده آمريکا با پشت سر گذاردن جنگ داخلی و اجرای تهاجمی دکترين مونروئه به استقلال عمل در آمريکای جنوبی و اقيانوس آرام دست يافته بود و به يکی از بزرگترين اقتصادهای دنيا اتکا داشت و در آن سو، روسيه به تلافی شکست خفت بار کريمه به بازيابی اقتدار خود در مواجهه با قدرت‌های مهاجم اروپايی می انديشيد و بدين ترتيب صلح بريتانيايی که ناکامی آن با شکست در جنگ بوئر بر همگان آشکار شد، به مراحل پايانی خود نزديک می شد با اين تبصره که اينبار تهديد آنچه که او قدرت‌های قاره ای می ناميد بطور غيرمستقيم و از راه کنترل گذرگاه‌های زمينی آسيا متوجه بخش مهمی از بازار توليدات و تامين کنندگان اصلی مواد خام صنعتی بريتانيا بود.

 فرارسيدن عصر راه آهن( مهمتر از همه راه آهن برلين – بغداد و راه آهن سراسری سيبری) که پيوند دهنده نقاط قاره ای با سرعت بيشتر بود و دسترسی به شيوه‌های حمل و نقل جديد را آسان می ساخت، از ديدگاه مکيندر روسيه، چين و احياناً آلمان را در معرض اتهام تسلط بر منابع قاره ای قرار می داد. البته مکيندر آشکارا نسبت به توانايی راه آهن در جايگزينی نيروی دريايی در جابه جايی کالا، انسان و عقايد دچار اشتباه شد و نقش آن را بيش از حد ارزيابی کرد. مکيندر در ادامه توجهاتش به استعداد بريتانيا در سلطه بر جهان دريايى نوشته مهم خود را در سال 1904 با عنوان «محور جغرافيايى تاريخ» نوشت و بعدها چندبار به اصلاح آن همت گمارد. او در اين مرحله، با پيش زمينه تاريخى، عبارت« ناحيه محور» را در توصيف سرزمين‌هاى پهناور روسيه مرکزى و شمالى بکار برد. ناحيه محور که مکيندر در اثر بعدى خود «ايده‌هاى دموکراتيک و واقعيت» آن را (به تبعيت از جيمز فرگريو) «هارتلند» ناميد، از طريق دريا قابل دسترس نيست اما مکان جذابى براى سوارکاران استپ‌هاى وسيع اوراسيايى در دوران گذشته بوده است. خلق مفهوم اوراسيا و تهديد انگاشتن روسيه و آلمان در برابر آن همزمان بود با اداره بى سابقه يک چهارم جهان از سوى امپراتورى بريتانياى کبير و آغاز اضمحلال عصر ويکتوريا که کمى جلوتر، آتش «بازى بزرگ» را در قرن نوزدهم ميان دو قدرت دريايى بريتانيا و قدرت قاره اى روسيه برافروخته بود. تصرف اوراسيا و به عبارت بهتر مهار آن بهايى بود که بريتانيا بايد در ازاى نگهدارى مستعمرات ماوراى بحار پرداخت مى کرد. پراکندگی مستملکات بريتانيا نشان می دهد که هيچ قدرتى در تاريخ به اندازه بريتانيا شايسته نام گسترش طلب نبوده  اما به قرعه تاريخ هيچ کشورى همانند روسيه بدين صفت شناخته نشده است و اين نکته ای بود که مکيندر به تکرار آن هرگز اصرار نداشت. بدون ترديد مفهوم اوراسيا در تکوين صفت گسترش طلبى روسيه در قرن بيستم از جايگاهی تعيين کننده بهره مند بود.   

به زبان مکيندر، اوراسيا سرزمينى است به هم پيوسته شامل قمستى پوشيده از يخ در شمال و قسمت‌هايى که توسط آب محاط شده است و در مجموع 21 ميليون مايل مربع را فرامى گيرد. در قرون پنجم تا شانزدهم ميلادى اقوام نوماديک مختلف مانند هون‌ها، خزرها،مغول‌ها، پاتزيناک‌ها و کالموک‌ها به تناوب با چيرگى بر هلال داخلى به هلال حاشيه اى( خاورميانه، اروپا، جنوب آسيا، چين، کره و ژاپن) حمله مى بردند. مکيندر، آلمان، اتريش، ترکيه، چين و هند را سرزمين‌هاى هلال داخلى ناميد که با ناحيه محور همسايه هستند و کشورهاى جزيره اى ايالات متحده آمريکا،استراليا، بريتانيا، آفريقاى جنوبى، کانادا و ژاپن را در هلال بيرونى جاى داد. توجه داريم که کشورهاى هلال داخلى همگى در زمره سرزمين‌هايى آسيب پذيرى هستند که در جريان رقابت‌هاى طبيعى با روسيه قرار داشتند و در عوض کشورهاى هلال بيرونى به استثناى ژاپن و چند کشور کم اهميتی که تحت نفوذ قدرت‌های هلال خارجی قرار داشتند، سرزمين‌هاى انگلوساکسون‌ها محسوب مى شدند که از تمدن برتر برخوردارند و لاجرم شايستگى دارند تا با اتحاد تنها همسايه قدرتمند روسيه يعنى ژاپن از کشورهاى هلال داخلى که در معرض تهاجم و توحش تمدن اسلاو قرار دارند، دفاع کنند.

مکيندر در مقاله «جهان مدور و کسب صلح» که در نشريه امور خارجی (جولای 1943) منتشر شد، بصورت غيرمنتظره ای درون ابرقاره اوراسيا ناحيه ای را که آنرا لنالند می ناميد از ناحيه محور يا‌هارتلند استثنا کرد. اين منطقه توسط خط مستقيمی به طول 5500 مايل به سمت غرب از تنگه برينگ تا رومانی امتداد دارد؛ سه هزار مايل آن از تنگه برينگ آغاز و با عبور از رودخانه ينسی به سمت شمال از مرزهای مغولستان تا قطب شمال ادامه می يابد. در قسمت شرقی رودخانه، ناهمواری‌ها، کوه‌ها، دره‌ها و فلات‌های مرتفعی قرار دارند که سراسر با جنگل‌های کاج پوشانده شده است. مکيندر به خوبی توجه داشت که از جمعيت 170 ميليونی روسيه در 1940 تنها 6 ميليون نفر در ناحيه وسيع لنالند زندگی می کنند که به کلی از منابع غنی روسيه مانند منابع آبی، الوار و منابع معدنی محروم هستند. 10 درصد از اراضی روسيه را توندرا تشکيل می دهد که عمدتاً تمرکز آن را می توان در بخش‌های شمالی از برينگ تا شبه جزيره کامچاتکا مشاهده کرد. اين نواحی که در طول زمستان تاريک و در تابستان نيمه روشن است بلحاظ استراتژيک جذابيت چندانی ندارد. قسمت غربی رود ينسی که قلمرو‌هارتلند به حساب می آمد، به وسعت 2500 مايل شمالی – جنوبی و همان مقدار از غرب به شرق دربردارنده نيمی از جمعيت روسيه بود که سالانه سه ميليون نفر به جمعيت آن افزوده می شد. سلطه بر اين ناحيه پهناور نه تنها قادر بود مزيت ژئواستراتژيک ويژه ای به برنده آن اعطا کند بلکه از مزايای اقتصادی کسب بازار مصرفی بزرگی که همزمان يکی از بزرگترين منابع کشف شده جهان را نيز در اختيار داشت، بی بهره نبود. از ديدگاه بريتانيا و نماينده آن‌هالفورد مکيندر اروپای شرقی دروازه ورود اروپا به‌هارتلند محسوب می شد.     

 مکيندر در ادامه اين طراحى ژئوپوليتيکى در عباراتى مبالغه آميز و حيرت آور گفت: :«کسى که بر اروپاى شرقى چيرگى يابد، فرمانرواى‌هارتلند است؛ کسى که بر‌هارتلند فرمان براند، بر جزيره جهانى فرمان روايى مى کند؛ کسى که بر جزيره جهانى مسلط باشد بر جهان چيرگى دارد». در اين راستا، اغلب کوشيده مى شود تا دو جنگ عالمگير قرن بيستم را به تحقق تئورى مکيندر و تلاش قدرت‌های اروپايی برای چيرگی بر‌هارتلند نسبت دهند اما کسى بايد به آنان يادآورى کند که تنها يک هزار مايل از وسعت نه هزار مايلى اوراسيا از محور غرب به شرق خارج از کنترل روسيه قرار گرفته بود و بنا به مفروضات مکيندر، روسيه کمونيستی و به ويژه روسيه تزاری که از وسعتی به مراتب بيش از اتحاد جماهير شوروی برخوردار بود، در واقع بر اوراسيا چيرگى داشتند اما در يک طنز تاريخى نه تنها سلطه بر‌هارتلند موجب فرمانروايى روسيه بر جهان نشد بلکه در سرآغاز دهه 1990 آن را تا سرحد فروپاشى سرزمينى، آشوب و جنگ داخلى نيز کشاند. اينگونه است که تاريخ سياست قدرت‌های بزرگ سه واژه‌هارتلند، اوراسيا و روسيه را به معنای مترادف در کنار يکديگر قرار داد و از دل اين آميختگی روسيه را به عنوان يک فرهنگ لزوماً تهاجمی، گسترش طلب و غيرقابل اطمينان معرفی کرد. نبايد از اين گفته‌ها چنين نتيجه بگيريم که سياست خارجی روسيه همواره بر اساس مسالمت خواهی و پيکربندی آن با رشد طبيعی سرزمينی وسعت گرفته است بلکه برعکس، موارد فراوانی را سراغ داريم که منازعات نظامی با گسترش ارضی و گاهی غيرقابل توجيه روسيه در مقابل از دست رفتن سرزمين و مخدوش شدن هويت ساير ملت‌های مجاور همراهی شگفت انگيزی داشت. اما اين گسترش که در نتيجه جنگ به منظور به دست آوردن سرزمين‌های بيشتر و منابع ثروتی و استراتژيک آن حاصل می شد، همانقدر با شرايط عمومی عصر رقابت‌های مستعمراتی و زورگويانه همخوانی داشت که گسترش ارضی ايالات متحده آمريکا به سوی مکزيک و تسخير سرزمين‌های اتريش و آلمان به دست فرانسه.

واقعيات روسيه غيرهارتلندی

تعصبی که در پس تئوری‌های انگلوساکسون پيرامون ژئوپوليتيک روسيه نهفته بود، نه تنها واقعيات روسيه را به عنوان قدرت قاره ای در برابر تهاجم آن دسته از قدرت‌های دريايی که اوراسيا را به محاصره گرفته اند،وارونه جلوه داد بلکه آشکارا سنت دريايی روسيه را که هرچند ضعيف و کم رمق اما از قرن 18 در دريای مديترانه و دريای سياه تداوم داشت، ناديده گرفت. از اين گذشته، برچسب اوراسيانيزم موجب شده است تا بسياری از ويژگی‌های روسيه به منزله کشوری عادیState   Normalمستور بماند. تنگنای استراتژيک روسيه در بنادر قابل کشتيرانی که به درياهای آزاد راه داشته يابد، مزيد بر علت شد تا روسيه هرگز نتواند در موازات با قدرت‌های رقيب اروپايی در دوران صنعتی شدن حرکت کند. در همين حد نيز سرزمين‌های روسيه از جانب قدرت‌های اروپايی ليتوانی، سوئد، فرانسه و لهستان بارها تهديد شد و با از کار انداختن چرخ‌های توسعه اقتصادی، اهميت بنادر سن پترزبورگ، مورمانسک، کالنينگراد و ولادی ووستوک که هر يک جداگانه می توانست نقشی مشابه با بندرگاه‌های ليورپول و نيويورک در توسعه اقتصاد داخلی بريتانيا و آمريکا را برای روسيه ايفا کند، به سطح ژئواستراتژيک تقليل داد. اوج اين گرفتاری جغرافيايی زمانی هويدا شد که خونين ترين عمليات جنگ دوم جهانی يعنی بارباروسا، ويرانی‌های چشمگيری به خروجی‌های روسيه به سمت اروپا وارد کرد. روسيه در اين زمان، بنا به گفته چرچيل، بسان غولی بود که سوراخ‌های بينی اش را بسته باشند. 

به هر روی، فقدان عمق استراتژيک خروجی‌های روسيه به دنيای تجارت خارجی، اين کشور را در برابر دو را حل قرار داد: نخست ايجاد و حمايت از يک نوار حائل در اروپای شرقی که حرکت مهاجمان اروپايی را با کندی و تاخير مواجه کند و دوم گسترش سرزمينی به سوی آب‌های گرم و يافتن معابر مطمئنی که محروميت روسيه از رقابت‌های تجاری و نظامی را برطرف سازد و در همان حال عمق استراتژيک ايمنی به آن ببخشد. بنابراين به سختی می توان رفتارهای تهاجمی روسيه را از انگيزه‌های دفاعی آن تمايز داد.

به عبارتی، نه تنها روسيه طی قرن‌ها، به دليل قرار گرفتن در مسير تهاجم قبايل توتونی و مهاجمان بعدی لازم ديد تا گسترش سرزمينى اش را به جناح خاوری تا سيبری شرقی و اقيانوس کبير، از غرب به دريای سياه و دريای آزوف و در محور شمالی- جنوبی از بالتيک تا کرانه‌های دريای خزر تکميل کند بلکه طرد روسيه از جامعه اروپايی و اختلافات آن با کليسای کاتوليک رومی بود که در نهايت روسيه را به حمايت از تشکيل جامعه مسيحی ارتودوکس از طريق مداخله ماوراء سرزمينی در لهستان، ترکيه و امپراتوری اتريش- مجارستان کشانيد. مورد آخر هنگامی که موج اول ناسيوناليزم سرتاسر اروپا را درمی نورديد، از اهميت ويژه ای برای وحدت ملی و سرزمينی روسيه برخوردار بود. 

 کسی نمی داند که اگر روسيه بلحاظ فرهنگی مورد تبعيض نژادی اروپای باختری قرار نمی گرفت و بلحاظ نظامی از امنيت مرزهايش با اروپا اطمينان حاصل می کرد، آيا گسترش سرزمينی به سوی جنوب، منتهی اليه شرق و مديترانه را در پيش می گرفت يا نه؟ اگرچه بعدها معلوم شد که اين گسترش مزايای استراتژيک فراوانی برای روسيه دربرداشت اما به همان نسبت دردسرهای گوناگونی را نيز متوجه روسيه نمود؛ بطوريکه نه تنها تنوع قومی و نژادی روسيه ناسيوناليزم وحدت بخش روسی را از پا انداخت و متاثر از گستره حيرت آور آن شيوه مديريت خودکامه و غيردموکراتيک در اين کشور جا افتاد بلکه با ورود به جهان اسلام، جابه جايی‌های جمعيتی و ترسيم مرزهای مصنوعی در قفقاز و ترکستان بزرگ، نطفه کشمکش‌های امنيتی، گروه‌های شورشی، منازعات محلی، استقلال خواهی و جدايی طلبی را از همان ابتدا در دل روسيه قرار داد. به هر روی، شايد به اين دليل که ژئوپوليتيکا Geopolitika در روسيه در طول مدت چشمگيری به عنوان «علم امپرياليستی» و «ايدئولوژی بورژوايی» با بی اعتنايی مواجه گشت، هرگز نتوانست از خود در برابر امواج کوبنده جعل و طراحی ژئوپوليتيکی روسيه دفاع کند. کار به جايی رسيده است که جهان کنونی باور دارد، اوراسيانيزم بخش جدايی ناپذيری از سياست خارجی روسيه را برای ايجاد موازنه‌های پويا در برابر قدرت‌های قاره ای که قصد سلطه بر‌هارتلند را دارند، تشکيل می دهد. 

هارتلند به منزله بزرگترين دروغ پردازی قرن بيستم، بخشی از نتيجه کارکرد رقابت‌های قدرتی در سده‌های نوزدهم بود که بيش از آنکه نشان دهنده گرايش‌ها و نگرش‌های قاره ای روسيه باشد، برچسبی بود که از تلاش غرب برای به محاق فروبردن روسيه و به عقب راندن آن از مناطقی که قدرت‌های قاره ای و دريايی اروپا منافع استراتژيک فراوانی برای خود ترسيم کرده بودند، حکايت داشت. اين امر با جعل مفهوم‌هارتلند از جانب مکيندر که کمتر می توان ربط و اشاراتی از آن به واقعيت را پذيرفت، ويژگی تهاجمی منحصر به فردی برای روسيه تدارک ديد. روشن شدن ابعاد تاريک اوراسيا و منافع پنهان طراحان ژئوپليتيک روسيه به فهم بهتر اين نکته ياری می رساند که تشکيل موازنه جهانی ميان دو قطب اتحاد جماهير شوروی و ايالات متحده آمريکا، بيشتر به يک تصادف تاريخی شباهت داشت تا برآيندهای محتوم ژئوپوليتيکی جهت کسب تسلط بر اوراسيا. افراد اندکی هستند که با تحليل‌های تاريخی مشابه آنچه در پيش گفته شد، اقتصادی، فرهنگی و مردم شناسی بستر لغزنده و غيرمطئمن اوراسيا را به منظور تدوين سياست خارجی روسيه و کشورهای پيرامون آن افشا کنند. ديميتری ترنين متخصص مسائل روسيه در بنياد بروکينگز و کتاب روشنگرانه اش، «پايان اوراسيا»، پنجره تازه ای به سوی جهان کليشه‌ها می گشايد. تمامی اين تحقيقات پيام روشنی را انتقال می دهند؛ اينکه قرار گرفتن اوراسيانيزم به عنوان زيربنای سياست خارجی روسيه تا چه اندازه می تواند بی تناسب با واقعيات تاريخی باشد.
  

دیاکو حسینى

نویسنده خبر


( ۳ )

نظر شما :