در تفسیر تحولات جهان و انتخاب باراک اوباما
سعيد ليلاز: انقلابى در کار نيست
آقای لیلاز برنامه های اقتصادی آقای اوباما را تا چه اندازه مفید و موثر میدانید؟
ما هنوز اطلاعات خیلی دقیق و روشنی از سیاست های اقتصادی آقای اوباما نداریم. به خاطر این که رفتار انتخاباتی معمولا مطابق رفتارهای بعد از به دست گرفتن قدرت نیست. پس از به دست گرفتن قدرت سیاستهای اقتصادی الزاماتی پیدا میکنند که ممکن است در شعارهای انتخاباتی خیلی مورد توجه قرار نگرفته باشد. اما آنچه از شعارهای انتخاباتی آقای اوباما بر میآید این است که مثل بقیه دموکراتها آقای اوباما روی طبقه متوسط تاکید بیشتری دارد و بر افزایش فشار بر ثروتمندان و شرکتهای بزرگ تکیه بیشتری دارد. به نظر میرسد که سیاستهای توزیع یا باز توزیع ثروت از طریق مالیاتهای جدید در دولت آقای اوباما همان طور که قولش را داده، بیشتر خواهد شد و به ویژه ایشان روی بحران مالی اخیر ایالات متحد تمرکز بسیار زیادی کرد، همان طوری که هر سیاستمدار هوشیار دیگری می توانست حداکثر بهرهبرداری را از این بحران علیه جمهوریخواهان به عمل آورد و به کمک آن به سیاستهای اقتصادی جمهوریخواهان و به خصوص دولت جورج بوش حمله کند. من میتوانم همانند هر ناظر دیگری بگویم این بحران خیلی به شکست جمهوریخواهان و پیروزی آقای اوباما کمک کرد.
به نظر می رسد که تکیه روی درآمدهای مالیاتی در دولت آقای اوباما بیشتر خواهد شد و مانند دولت آقای کلینتون در هزینههای دولت صرفهجوییهای بیشتری عمل خواهد آمد و در این حوزه کاهش هزینههای نظامی امریکا و سوق دادن درآمدهای دولت امریکا به سمت هزینههای اجتماعیتر جدیتر و بیشتر خواهد بود. به همین دلیل تصور میشود که از میلیتاریسم ایالات متحده در دولت آقای اوباما اندکی کاسته شود و این محدودتر شدن میلیتاریسم در دولت آقای اوباما به معنای گسترش دیپلماسی به جای گسترش سیاست قایقهای توپدار خواهد بود. یعنی دیپلماسی جانشین قایقهای توپ دار آمریکا خواهد شد. این اگر اتفاق بیفتد یک تغییر مسیر جدی در دولت امریکا تلقی میشود.
ما در دو سه سال آخر آقای کلینتون شاهد مازاد بودجه دولت امریکا بودیم. یعنی به قدری در آمدهای مالیاتی افزایش پیدا کرده بود و هزینههای دولت فدرال به خصوص در حوزههای نظامی کاهش پیدا کرده بود که دولت امریکا دارای مازاد بودجه شد. با توجه به شدت و عظمت هزینههای جنگی دولت امریکا بهويژه در افغانستان و عراق به نظر می رسد که اگر بخشی از این هزینهها به داخل امریکا سوق پیدا کند بخشهای اجتماعی مانند بهداشت و آموزش همان طور که آقای اوباما هم قول داده، بیشترتقویت خواهد شد. به طور کلى دموکراتها روی اقتصاد بیشتر از جمهوریخواهان تکیه میکنند و به اعتقاد من پیروزی آقای اوباما در انتخابات، طرحهای نجات امریکا از بحران اخیر اقتصاد مالی را شتاب بیشتری میدهد و اقتصاد امریکا با سرعت بیشتری از چیزی که در یک دولت جمهوریخواه می توانست مورد انتظار باشد از رکود خارج خواهد شد.
با تمام این توصیفاتی که شما فرمودید با این حال بسیاری انتقاد میکنند که آقای اوباما برنامه اقتصادی ندارد و حتی در انتخاب وزیر داراییاش با سردرگمی رفتار میکند. از طرف دیگر هم میگویند این حرفهایی که اوباما در شعارهای انتخاباتیاش مطرح کرده همین شعارها اثر منفی بر اقتصاد امریکا گذاشته است و نسبت به روزی که بخواهند این شعارها جامه عمل به خود بگیرند هشدار میدهند. نظر شما در این باره چیست؟
من فکر نمیکنم این شعارها تاثیر منفی بر روی اقتصاد گذاشته باشد. به خاطر این که به هر حال آقای اوباما 65 تا 70 میلیون رای در امریکا آورده است. یعنی پیروز انتخابات است و اتفاقا بدی اوضاع اقتصادی به پیروزی اوباما کمک کرده است. اما واقعیت این است که ملیتاریسم ایالات متحد در 8 سال گذشته یکی از دلایل جدی فروپاشی نظام مالی جهان بوده است. یعنی کسری بوجه دولت فدرال به نزدیک 500 ملیارد دلار در سالهای اخیر رسیده است. یعنی تقریبا چهار درصد تولید ناخالص داخلی امریکا.
در حالی که سقف استاندارد اتحادیه اروپا برای کسری بودجه سه درصد جی دی پی است. اما در امریکا این رقم به مرز چهار درصد در حال نزدیک شدن است و ما برای سال 2008 فکر میکنیم این اتفاق خواهد افتاد. اگر دولت آقای اوباما بتواند کسری بودجه دولت امریکا را سامانی بدهد اتفاقا کمک بزرگی به بهبود اوضاع اقتصادی جهان میشود. در واقع یکی از عوامل بحران مالی دنیا کسری بودجههای عظیم دولت امریکا است. تراز بازرگانی دولت امریکا تا پایان ماه اوت گذشته 850 میلیارد دلار بوده و کسری طراز تجاری دولت امریکا به خاطر ضعف شدید قیمت دلار 700 میلیارد دلار بوده که حدودا معادل 5 درصد جی دی پی امریکا است. نرخ بیکاری در اقتصاد امریکا به 5/6 درصد رسیده که در 10 سال اخیر به سابقه بوده است. وضعیت شاخص بورس نسبت به ابتدای سال جاری میلادی در حال حاضر مثلا شاخص داو جونز 35 درصد کاهش پیدا کرده، شاخص اس اند پی 38 درصد و شاخص نزدک حدود 40 درصد کاهش پیدا کرده است. به هیچ وجه اقتصاد امریکا وضعیت خوبی ندارد و من تصور میکنم که اگر اندکی از هزینههای نظامی امریکا کاسته بشود و این به هزینههای اجتماعیتر سوق پیدا کند و از جنبه دیگر اگر همان طور که اخیرا دلار امریکا تقویت شده دلار باز هم تقویت شود، تا حدودی صادرات امریکا گسترش پیدا خواهد کرد و بیشتر خواهد شد و این موجب میشود کسری تراز بازرگانی امریکا کاهش پیدا کند و اندکی ثبات به اقتصاد امریکا بازگردد و ثبات اقتصادی امریکا بیشتر خواهد شد. تصور من این است که مجموعه سیاستهایی که آقای اوباما در پیش گرفته و اعلام کرده اتفاقا از آن چیزی که در دولت آقای بوش اجرا شده، اگر اجرا شود ثبات بیشتری هم به اقتصاد جهان و هم به اقتصاد امریکا خواهد بخشید.
برنامههای آقای اوباما را بیشتر برنامههای مارکسیستی توصیف میکنند و حتی شبکه سیانان بهتازگی برنامههای اقتصادی او را برنامههای مارکسیستی خطاب مىکند و معتقد است که برنامههای اقتصادی رئیسجمهوری جدید امریکا به طرحهای مارکسیستی نزدیکتر است. آیا شما هم با این نظر موافقید؟
من نمیدانم سیانان تا چه اندازه مارکسیسم را میشناسد. این برنامهها ممکن است به برنامههای جان مینار کینز بیشتر نزدیک باشد ولی قطعا مارکسیستی نيست. مارکسیسم به مالکیت خصوصی خیلی اعتقاد نداشت. اگر منظور شما این است که چرا اوباما به طبقه متوسط میرسد به طور سنتی دموکراتها پایگاه اجتماعیشان طبقه متوسط است و گروههای نسبتا فرو دست یعنی اقلیتها، سیاهپوستها، اسپانیولی زبانها. این افراد معمولا به دموکراتها رای میدهند و بدیهی است که منافع آن گروه را بیشتر از کلان سرمایهداران در امریکا دنبال کنند. من تصور میکنم که تغییر رئیسجمهوری امریکا از جورج بوش به باراک اوباما اندکی بیش از یک تغییر معمولی از حزب جمهوریخواه به حزب دموکرات بوده و مقداری سمبولیک و عمیقتر بوده است. شاید این اتهامها واکنش جناح نومحافظهکاران امریکایی را بر انگیخته است.
آیا نمیتوانیم این موضوع را این گونه تعبیر کنیم که چون سرمایهدارها از این نوع نگرش اوباما نگران هستند، بتوانند برای برنامههای اقتصادیاش مشکل تراشی کنند؟
نمیتوانم بگویم که آقای اوباما ضد سرمایهدارها عمل خواهد کرد. هیچ کس در امریکا ضد سرمایهداری عمل نخواهد کرد، به دلیل این که در امریکا دشمنی برای سرمایهداری وجود ندارد. وقتی ما از طبقات متوسط و محروم صحبت میکنیم از پرولتاریا در امریکا صحبت نمیکنیم. یادتان باشد ما از گروههایی صحبت میکنیم که تفاوت نگاهشان با جمهوریخواهان در واقع تفاوتهای کارشناسی و در واقع تاکتیکی است و نه استراتژیک یا ماهیتی. عرض من این است که این تفاوتها در وصول مالیات از شرکتهای عظیم (corporation) و بزرگتر و تزریقش به طبقات متوسط و محروم نمود خواهد داشت. اندکی از میلیتاریسم امریکا کاسته خواهد شد که طبیعتا به زیان شرکتهای اسلحهسازی میتواند باشد و به تقویت دلار کمک میکند که جذب سرمایه خارجی را در امریکا ممکن است اندکی به اختلال بکشاند اما منجر به بهبود رابطه بازرگانی خارجی امریکا خواهد شد. به هر حال تغییر ریاست جمهوری از جورج بوش به اوباما به نظر من نمیتواند یک تغییر عادی باشد و حتما یک تغییر جدیتری است. یعنی یک تغییر نسل یا یک تغییر نگاه در ایالات متحده به حساب میآید.
یکی از منابع مالی امریکا تولید اسلحه است. سودهایی که از تولید اسلحه عاید دولت امریکا میشود بسیار بالا است. همان طور که گفتید با این نگرشی که آقای اوباما دارد، احتمال این که شرکتهای اسلحهسازی دوباره به دوران رکود، کاهش تولید و کاهش سودها و درآمدها بازگردند بسیار زیاد است، آیا این به ضرر اقتصاد امریکا تمام نخواهد شد؟
در این که رویکرد دیپلماتیک به زیان میلیتاریسم است من تردیدی ندارم. اما نباید در مورد شدت و عمق تحولاتی که راجع بهشان صحبت میکنیم اغراق کنیم. آن چیزی که مهم است این است که اندکی جابهجایی بیشتر در ثروت اتفاق خواهد افتاد. همین الآن هم امریکا رقیبهای بسیار بسیار جدی در بازار اسلحه جهان دارد. اسرائیل، فرانسه و به خصوص روسیه در سالهای اخیر مقدار زیادی از بازارهای امریکاییها را با وجود این فضایی که وجود دارد از آن خود کردهاند. این یعنی که میلیتاریسم امریکا باز هم ادامه خواهد یافت و با اوباما تمام نخواهد شد. اما بدیهی است که رویکرد اقتصاد امریکا تغییر جهتهایی را به دو دلیل خواهد دید. یکی تغییر جدی نسل و نگاه امریکاییها به مقوله سیاست و به مقوله امنیت و به مقوله اقتصاد. دوم، یادتان باشد این بحران عمیق اقتصادی که الآن دنیا را دارد فرا میگیرد در همه جا دنیا انگشت اتهام را متوجه نومحافظهکاران در امریکا کرده است. یعنی این فقط نکتهای نیست که در ایران گفته میشود. شما به فرانسه نگاه کنید اکنون اساسا یک روحیه ضد کاپیتالیستی در حال شکلگیری است. به همین دلیل من تصوری که دارم این است که ما اندکی جدیتر از تغییر یک رئیسجمهور تغییرات خواهیم دید اما به هیچ وجه انقلابی در کار نخواهد بود.
در این جا شما گفتید بسیاری این بحران را ناشی از سیاستهای نومحافظهکاران میبینند اما بسیاری نیز همانند شبکه سیبیاس که در گفت و گو با یک کارشناس اقتصادی مطرح میکرد، میگفت، این بحران اقتصادی که اکنون دامنگیر امريکا شده، ریشهاش در دوران کلینتون بوده که در دوران جورج بوش خود را نشان داده است. این کارشناس ابراز نگرانی میکرد که چون اوباما میخواهد سیاستهای کلینتون را مجددا اجرا کند اوضاع از وضعیت فعلی هم بدتر خواهد شد. نظر شما درباره این دیدگاه چیست؟
من نمیتوانم با این دیدگاه موافق باشم به این دلیل که از 8 سال ریاستجمهوری جورج بوش تقریبا 7 سالش را اقتصاد امریکا رشد خوبی داشته است. اگر بنا است که سیاستهای اقتصادی یک دولتی این قدر دیر به تاخیر برسد بنابر این میتوانیم بگوییم سیاستهای دولت بوش در سال 2016 میلادی آثار خود را نشان خواهد داد. اینها استدلالهای محکم و پایداری نیست. واقعیت این است که اقتصاد امریکا در 8 سال دولت کلینتون 22میلیون شغل مولد ایجاد کرده است. تولید شغل آنها مثل مشاغل ایرانی نیست که به یک نفر وام بدهند و بگویند کار تولید کنید اما آن فرد پول این وام را به عوض تولید کار به بانک ببرد و همه را اخراج کند و صورت کار غیر واقعی رد کند. آنها اشتغال واقعی ایجاد میکنند. 22 میلیون شغل در 8 سال عدد بسیار شگفتانگیز و خیلی خوبی است. کلینتون با این کار توانست نرخ بیکاری را در امریکا به حدود چهار درصد برساند. خود دولت جورج بوش هم نمیتوانیم بگوییم همه رونقی که مربوط به دولت وی بوده مربوط به دوران کلینتون است. اگر این استدلال را بخواهیم قبول کنیم و این که فقط یک سال آن هم از سال آخر 8 سال ریاست جمهوری یک نفر خراب بوده قاعدتا مسئولیتهایش به خودش بیشتر باز میگردد تا به دولت قبل از آن.
به بحران اقتصادی باز گردیم. دولت امریکا در حال حاضر 300 ملیارد دلار به بازار تزریق کرده و ناظران منتظر تزریق 400 میلیارد دلار دیگر هستند. از طرفی هم بسیاری میگویند این برنامه اقتصادی جورج بوش الآن کاملا روشن است منتها آقای اوباما هنوز هیچ طرحی را طراحی نکرده و صرفا از کنگره میخواهد که یک برنامهای تدارک ببیند. تفسیر شما در این زمینه چیست؟
یادتان باشد وقتی که جورج بوش این طرح اقتصادی یا Bailout را ارائه کرد یک طرح دو صفحهای بود اما در کنگره 150 صفحه شد. کنگرهای که تحت نفوذ دموکراتها است. بنابراین این طرح میتواند طرح دموکراتها هم باشد. نکته دیگر این است که وقتی در امریکا تصمیمی از سوی یک دولت اتخاذ میشود این تصمیم متکی به نظرات کارشناسانی است که این کارشناسان وابسته به دولت وقت نیستند. مثل آقای بن برنانکی در فدرال رزرو. معمولا به دلیل استقلالی که در نهادهای مالی و پولی امریکا نسبت به دولت دارند این طرحها طرحهایی هستند که معمولا از پختگی کافی برخوردارند و همان طور که به شما گفتم به نظر من این طرح نجات اساسا طرحی است که در کنگره مطرح شده و بار اول هم که شکست خورد به این دلیل بود که جمهوریخواهان به آن رای ندادند. بنابراین این استدلال به نظر من صحیح به نظر نمیرسد ضمن این که یادتان باشد این کاری که الآن بانکهای مرکزی جهان سعی میکنند انجام دهند بازگرداندن اعتماد به نظام پولی و مالی جهان است. مهمترین کاری که دولتها در شرایط فروپاشی نظام بانکی میتوانند انجام دهند این است که به مردم اطمینان دهند که سپردههایشان نابود نخواهد شد. الآن بانکهای مرکزی اروپا و دنیا تلاش میکنند این کار را انجام دهند. از این جنبه آقای اوباما که بهتر میتواند تزریق اعتماد کند تا دولت جورج بوش که در این ماههای آخر خودش هم خسته شده بود. میدانید که از یک سال مانده به پایان دولت جورج بوش همه منتظر بودند که او کی میرود تا تکلیفشان روشن شود.
افرادی چون بن برنانکی که قبل از دولت جورج بوش در برنامههای اقتصادی امریکا دخیل بوده است یا وزیر دارایی فعلی که او نیز از قبل از جورج بوش در اقتصاد امریکا حضور داشته است. در صورتی که قرار باشد تغییری بر سر حضور آنها به وجود بیاید به اعتقاد بسیاری از کارشناسان این تغییرات میتواند تاثیرات منفی داشته باشد. زیرا این افراد خود در بطن کار بودند. آقای اوباما میگوید که میخواهد این افراد را تغییر دهد. این موضوع چگونه تفسیر میشود؟
به درستی نمیدانم. بستگی به این دارد که چه کسانی قرار هستند جایگزین شوند. ولی نکته من این است که در اروپا و کشورهای غربی تغییر افراد الزاما به معنای تغییر سیاستها نیست. حس انسانها نیز الزاما به معنای ثبات سیاستها نیست. این میتواند در واقع یک تغییر نسل در نظام مالی و پولی ایالات متحد باشد. به هر حال در دو سه سال گذشته اتفاقاتی در اقتصاد امریکا افتاده است که فدرالیسم در آن مسئولیت دارد. یعنی هنگامی که نرخ بهره به 5/6 درصد میرسد. وقتی که بانکها خانه 300 هزار دلاری را تبدیل به یک خانه 600 هزار دلاری میکنند و روی آن 600 هزار دلار 520 هزار دلار وام میدهند، این بدان معنا است که در جایی اشتباهی در حال انجام است. ما بایستی مسئولیت آن اشتباه را هم بالاخره به گردن کسی بیندازیم.
من در این زمینه نظری ندارم چرا که با ساختار سیاسی که میخواهد تصمیمگیری کند آشنایی روشنی ندارم و تصور میکنم باید منتظر نتایج واقعی سیاستگذاریها باشیم. این که آدمها بمانند یا بروند شاید خیلی مهم نباشد. این حرفی است که من در مورد آقای احمدینژاد هم در داخل ایران گفتهام. همیشه گفتهام ثبات یا بیثباتی مدیریتی سر سوزنی اهمیت ندارد. حتی ثبات یا بیثباتی سیاستگذاری هم اهمیت ندارد. آن چیزی که مهم است محصولی است که ما به عنوان سیاستگذاریهای خودمان به عنوان رهبران یک کشور میدهیم.
بحران اقتصادی را اگر از بالا بنگریم میبینیم که رهبران گروه 20 در واشنگتن گردهم آمدند و پیشبینی کردند یک نظام مالی جدید تشکیل میشود. این نظام مالی ممکن است چه مشخصاتی داشته باشد و به طور کل چگونه میتوان این گردهمایی را تفسیر کرد؟
ببینید آن چیزی که به نظر میرسد این است که هژمونی ایالات متحده بر اقتصاد جهان بیش از سهم اقتصادی امریکا است. یعنی امریکا 28 تا 30 درصد جی دی پی جهان را تولید میکند، اما سلطهاش بر نظام مالی و پولی جهان بیش از 50 تا 60 درصد است. آن چیزی که من در جی 20 شاهدش بودم و میدیدم که گفته میشود، این بود که بنا است به کشورهای دیگر نقش پررنگتری داده شود. شاید آغاز پایان هژمونی امریکا بر نظام مالی و پولی جهان باشد اما نه آغاز پایان نظام سرمایهداری...
یعنی میتوان چنین چیزی را تصور کرد که پایان نظام سرمایهداری امریکایی که تقریبا تمام نظام سرمایهداری دنیا وابسته به آن است، باشد؟ یعنی چنین چیزی را میتوان تصور کرد؟
نه ببینید، من گفتم آن چیزی که در جی 20 دربارهاش صحبت شده، این است. من حالا تاثیری درباره این مسئله ندارم که چه اتفاقی خواهد افتاد. شما اگر تاریخ خوانده باشید میبینید که هر تمدنی افول میکند. کشورهایی در تاریخ بودند که خیلی بزرگتر از امریکا نسبت به امروز جهان بودند و فروپاشیدند. همان طور که قرآن هم میگوید. بنابراین مثل هر پدیده دیگری آمریکا هم مردنی است. اما این که به این زودی بمیرد یا کی بمیرد اولا سوال است. ثانیا این که افول رهبری امریکا به معنای افول سرمایهداری الزاما نیست. نظام سرمایهداری از طریق همین سمبولی که داشته با انتخاب آقای اوباما نشان داده است که بر خلاف بقیه نظامها مکانیسمهای خوداصلاحی در درونش چنان خوب تعبیه شدند و کار میکنند که این میتواند خودش خودش را بازیافت کند. ما الآن، کشورهای موفقی که ازشان نام میبریم میتوانند کاپیتلایسم را دنبال کنند. گیریم که اختلاف نطر بین روش آدام اسمیت یا جان مینار کینز باشد. اما هر دو در درون نظام سرمایهداری صحبت میکنند. گرچه به نظر من درباره آدام اسمیت سوء تفاهم در دنیا وجود دارد و به خوبی حرفهایش فهمیده نشده یا صحبت نشده است.
یک واقعیتی که وجود دارد این است که چون ما نئولیبرالیسم اقتصادی را با نئوکونزرواتیسم سیاسی همزاد میبینیم و این دو همزاد هم بودهاند، در واقع کراهتی که سیاستهای نظامی امریکا در دنیا ایجاد کرده همه را از لیبرالیسم امریکایی منزجر کرده است. در حالی که این دو الزاما یکی نیستند. یعنی اوباما وفاداری خودش را به لیبرالیسم طبیعتا نشان داده است. اصلا هیچ کس در امریکا جرات ندارد غیر از این حرف بزند. نکته من این است که آنچه در جی 20 گذشت این بود که نظام سرمایه داری شاید با نظام امپریالیستی در حوزه اقتصاد فرق کند. آن چیزی که امریکا در دهههای اخیر داشته یک نوع هژمونی بوده است. میدانید 73 کشور در دنیا هستند که تحت تحریم اقتصادی امریکا قرار دارند؟ حتی ژاپن؟ این را میدانستید؟ برخی کالاها را امریکاییها تحریم میکنند که فرستاده، خریده یا وارد شود. در مورد 73 کشور امریکا مقررات تحریم اقتصادی دارد. به هر حال این نشاندهنده یک نوع استکبار است. یعنی نوعی تحمیل سیاست یا قدرت سیاسی–نظامی بر اقتصاد است. وقتی این پایههای اقتصادی تضعیف شود بدیهی است که بعدا در یک فرصت نظامی تضعیف شده را رقبا سعی میکنند همانند فیلی که اندکی ضعیف شده، سرش بریزند و تا آن جا که میتوانند از گوشت تنش بکنند...
آخر نکتهای که محل بحث است، این است که تمام اقتصادهای جهانی از ژاپن گرفته تا چین و روسیه و اروپا به نوعی وابستگی حیاتی به اقتصاد امریکا دارند.
بله، اما این وابستگی نیست، این همبستگی است. به همین دلیل من هم میگویم که آنها نمیخواهند سرمایهداری سرنگون شود. نمیخواهند امریکا از بین برود. بلکه رابطهای متوازنتر میخواهند. و الآن را بهترین زمان دیدهاند که به ایالات متحد فشار بیاورند که یک رابطه متوازنتر و دو سویهتر با پرهیز بیشتر از یک جانبهگرایی به وجود آید. رابطهای که در آن توازن بیشتری میان دو شریک است. توازن بیشتری که بین سیاست و اقتصاد هست. اگر چین مازاد 250 تا 300 میلیارد دلاری با امریکا دارد. بنابر این به لحاظ اقتصادی باید بتواند از یک وجهه سیاسی متوازنتری با امریکا برخوردار باشد. همین طور هند، استرالیا، برزیل و همین طور عربستان. اکنون اینها زمان را مناسب دیدند برای این که با حفظ نظام سرمایهداری اندکی از هژمونی اقتصاد امریکا کم کنند، تاثیر و نقش بیشتری در اقتصاد جهان به عهده بگیرند و بتوانند رابطه دو سویهتری با امریکا برقرار کنند. بههیچوجه دنبال یک انقلاب در تحولات جاری جهان نباید گشت. از قول من این را بنویسید که انقلابی در کار نیست. این بدان معنا نیست که مثلا ژاپنیها بگویند ما بیاییم هژمونی خود را برقرار کنیم.
نظر شما :