هفتاد وششمین بخش از کتاب «اسرار جعبه سیاه»:
قصه ترور بختیار از زبان انیس نقاش (بخش پایانی)
دیپلماسی ایرانی: قرن بیستم به گفته بسیاری از مورخان، قرن تحول های شگرف بوده است. قرنی که در آن جنگ های بی نظیر تاریخ نظیر جنگ های جهانی اول و دوم رخ دادند و تاریخ بشریت به دست افراد و سیاستمدارانی که هر کدام طرحی برای رسیدن به مصالح و منافع خود داشتند، تغییرات شگرف یافت که مسیر طبیعی بسیاری از امت ها و کشورها را تغییر داد. در این میان تقسیم جهان به جهان غرب و جهان سوم تعابیری نامتجانس به وجود آورد که از درون این تناقضات افراد تحول خواهی ظهور کردند که در حقیقت می خواستند در برابر خواسته ها و طرح های منفعت طلبانه جهان غرب بایستند. افرادی که آرمان خواهانی بودند که گمان می کردند آرمانشان آن قدر قدرت دارد تا بتواند در برابر قدرتبل های بزرگ جهان بایستد و رویای مدینه فاضله آنها را تحقق بخشد. کتاب "اسرار جعبه سیاه" گفت وگو با چهار نفر از همین آرمان خواهانی است که تلاش کردند به خیال خود قدرت های بزرگ را وادار به تسلیم در برابر اراده آهنین خود کنند. افرادی که جهان غرب آنها را تروریست های بین المللی نه آرمان خواه می داند. در این جا بخش هفتاد و ششم این کتاب را می خوانید:
ملیت گذرنامه ها چه بود؟ و کجا تهیه شدند؟
با ما سه گذرنامه سوری بود، من از گذرنامه عادی استفاده می کردم برای این که جزء مجریان عملیات نبودم. اما وقتی که عملیات اجرا شد، من گذرنامه ای سوری با اسمی دیگر داشتم، مدت کوتاهی قبل از سفر، دیدم که شماره گذرنامه ها پشت سر هم است و شک کردم که مبادا یکی از آنها لو رفته باشد. خطر کردم و گذرنامه ویژه خودم را گرفتم و دل به دریا زدم که لو می رود یا نه. آنها از لبنانی مجری عملیات بازرسی نکردند. جوانان را در آپارتمان و هتل مستقر کردم و خودم آپارتمان دیگری را داشتم و عملیات جمع آوری اطلاعات را آغاز کردیم.
بعد از آن چه شد؟
وقتی که جستجوی بختیار شروع شد، فهمیدم که خبرنگاری از خبرگزاری خبرنگاران فرانسه با او مصاحبه کرده است، با خبرگزاری تماس گرفتم به این عنوان که من خبرنگار عربی هستم و می خواهم با بختیار مصاحبه بگیرم، و آدرس او را خواستم. شماره تلفن دفتر او را به من دادند (در بلوار راسپای در پاریس). با دفتر تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم به این عنوان که من روزنامه نگار عرب هستم و می خواهم با بختیار مصاحبه بگیرم، از من خواستند که روز بعد دوباره تماس بگیرم. حدس می زدم که آنها موعدی برای مصاحبه در دفترش می دهند اما به من آدرس خانه اش را دادند و زمانی برای مصاحبه تنظیم کردند.
در طول این مدت کجا اقامت داشتی؟
من آپارتمانی مبله در ناحیه 157 داشتم، نزدیک هتل «میکو». به خانه بختیار رفتم برای انجام مصاحبه با این عنوان که من خبرنگارم، خانه اش را پیدا کردم و فهمیدم که چه کسی از او نگهبانی می کند و حرکت پلیس نظامی در اطراف خانه او را زیر نظر گرفتم، اطلاعات را جمع آوری کردم. ایرانی ها از اطلاعاتی که ظرف دو هفته به دست آوردم شوکه شدند، برای این که گمان می کردند او در لندن پناهنده شده است، چون که وقتی سخنرانی می کرد می گفت در «هاید پارک» است، در خلال اجرای عملیات در مرحله دوم فاش شد که سازمان امنیت فرانسه اطلاعات اشتباه به خبرنگاران می داده برای این که بتواند از او حمایت کند. در زمانی که ما خانه اش را زیر نظر داشتیم، روزنامه «لوموند» را خواندم و دریافتم که بختیار از حمایت نیروهای وفادار به شاه در کردستان را برخوردار است و می گوید که ایران را آزاد خواهد کرد. در حالی که واقعیت این بود که او در خانه اش بود.
وقتی که با او مصاحبه می کردی، چه احساسی داشتی؟
احساس آسودگی می کردم، برای این که توانسته بودم وارد خانه اش شوم و اطلاعات جمع آوری کنم، او از حمایت امنیتی بالایی برخوردار نبود و فقط چهار نفر از افراد پلیس فرانسه از او محافظت می کردند. نشستیم و چای خوردیم و او به همه سوال های من جواب داد و اعلام کرد که «این نظام ادامه نمی یابد، و دموکراسی را بر می گردانیم.» مصاحبه ام را انجام دادم و خود را آماده انجام مصاحبه ای دیگر نشان دادم. بعد همان طرح را پیش گرفتم، از طریق انجام مصاحبه ای دیگر، یعنی افراد دیگری با من همراه باشند، یک خبرنگار و عکاس در حالی که مسلح هستیم، به این ترتیب می خواستیم عملیاتمان را اجرا کنیم.
آیا مصاحبه را منتشر کردی؟
نه، می توانست در دیدار دوم آن را از من بخواهد. مهم این بود که برای بار دوم امکان ورود به خانه اش را داشتیم.
چه کسی از عملیات در ایران مطلع شد؟
محسن رفیق دوست، مسئول امور اداری در سپاه و همچنین محسن رضایی دیگر عضو سپاه را در جریان گذاشتم. توافق کردیم که به این شیوه کار تمام شود. اما، متاسفانه، وقتی که با آن دو جوان در مرحله دوم به پاریس رفتم، در «کافه دولابیه» نشسته بودم و روزنامه ها را می خواندم، تا هر چه می توانستم درباره آن چه روی می دهد اطلاعات جمع کنم، صحبتی را از آیت الله خلخالی در «فرانس سوار» دیدم که می گفت «مجموعه ای را برای ترور بختیار به فرانسه فرستاده ایم.» در سایه این اظهار نظر اشتباه دریافتم که عملیات فاش شده است. تماس گرفتم تا به آنها بگویم که آن چه پیش آمده اشتباه است، محمد صالح جوابم داد که «این اشتباه بزرگی است، و او از آن خبر ندارد». مثل همیشه، خلخالی دنیا را می ترساند و می گفت که کارلوس را به امریکای لاتین دنبال شاه فرستاده است. اینها تنها تهدید بود نه بیشتر. اطلاعات درباره بختیار و فعالیت های او بیشتر و بیشتر می شد، و محدود به ارعاب و ترساندن و اظهارات در روزنامه ها نمی شد، بلکه عملا سناریو و حمایتی امریکایی از بختیار در جریان بود و با حمایت مالی امریکا تماس هایی با مجموعه ای از افسرها برای انجام کودتا به ریاست او در جریان بود. دیدیم که ضربه زدن در این وقت مهم است، و در چالش افتادیم، برای این که امکان اجرای طرح را نداشتیم، هر چه با دفترش تماس می گرفتم، می گفتند که او نیست، در حالی که من می دانستم هست برای این که خانه اش را زیر نظر داشتیم و وضعیتی غیرطبیعی در آن جا وجود داشت. بعد فهمیدم که مراقبت از او او شدیدتر شده و چهار مامور مخفی غیرنظامی صبح تا شب از او مراقبت می کنند، و او به کسی وقت نمی دهد. اما ضرورت اجرای عملیات و خطرناک بودن موضوع، ما را بر آن می داشت که حتما کاری انجام دهیم، حتی اگر خطرناک باشد، برای همین تصمیم گرفتیم بدون وقت قبلی خانه را تصرف کنیم. تصمیم گرفتم از همه افراد مجموعه که شامل پنج نفر از جمله خود من می شدند، استفاده کنم، این طور که دو نفر در خارج متمرکز شوند و سه نفر وارد شوند. عملا هم توانستیم به در خانه برسیم، آن طور که در روزنامه ها آمد نبود که ما آپارتمان را اشتباه گرفتیم و یک زن کشته شد.
همه با یک ماشین جلوی در خانه رسیدیم، فقط سه نفر بودیم، قرار بود دو نفر دیگر با اتوبوس خودشان را به ما برسانند و در اطراف نزدیک به خانه متوقف شوند. به عنوان خبرنگار وارد شدیم و از من کارت شناسایی خواسته نشد. وارد که شدیم مرد امنیتی از همکارش خواست وارد خانه شود و مطمئن شود. وضعیت سختی شد، برای این که از بختیار می پرسید آیا وقت دیدار داشتیم. برای همین با آنها درگیر شدیم تا به زور به سمت در برویم، یک پلیس کشته و یک نفر دیگر زخمی شد، یک تیر بی هوا به در خانه همسایه خورد زنی پشت در بود که آمده بود ببیند دلیل سر و صدا در این طبقه چه بود، سر و صدا از طرف ما نبود بلکه از طرف دخترهایی بود که داشتند با پلیس دلبری می کردند، برای این که عملیات ما با صدا خفه کن انجام می شد، گلوله بی هوا به سر این زن که پشت در بود اصابت کرد. هیچ کس زن را ندیده بود. تیراندازی به طرف پلیس بود، با جوان دوم به طرف در خانه بختیار رفتم و زنگ را زدیم تا در را باز کند. وقتی فرد همراهش جلو آمد تا در را باز کند زنجیر حفاظ پشت در بود، بر خلاف عادت همیشگی، در حالی که منتظرش بودم، چیزی جز اسلحه ندید و نتوانست مرا ببیند و بشناسد. یک آن خودش را نشان داد و فورا در را قفل کرد. تلاش کردیم در را بشکنیم، نتوانستیم برای این که ضد حریق و ضد سرقت بود و شکستن آن سخت بود، صدا خفه کن ها دیگر به درد نمی خوردند. تصمیم گرفتم از مسلسل «ماگ» که ویژه پلیس بود استفاده کنم که آن هم به درد نخورد... برای همین تصمیم به عقب نشینی گرفتیم.
اما پلیس در باغچه خانه ایستاده بود که با آن درگیر نشده بودیم، پلیس از درگیری مطلع شده بود و با بی سیم درخواست کمک کرده بود. از شانش بد ما، کمیسر گشت پلیس به همراه راننده اش در حال گشت زنی بود که صدا را می شنود، برای همین پلیس نیاز به وقت نداشت تا برسد، درگیری ای میان ما شد و من زخمی شدم و ما را دستگیر کردند. بعد ما را به مرکز پلیس برای بازجویی بردند. مرا به بیمارسان بردند که دو بار مورد عمل جراحی قرار گرفتم. بار اول برای بیرون آوردن گلوله و بار دوم برای این که پزشک استخوان می خواست مرا معاینه کند. بعد 10 روز به بیمارستان دیگری منتقل شدم، داخل زندان معروف «فرین» که در آن مبارزان الجزایری زندانی بودند. و بازجویی شروع شد.
چه بر سر عملیات آمد؟
در 18 ژوئن 1980، به اشد مجازات آن زمان، اعدام محکوم شدیم. اما با آمدن سوسیالیست ها در 1981، در اوایل 1982 در دادگاه دوباره مورد محاکمه قرار گرفتیم، قوانین اصلاح شده بود که تخفیف حکم گرفتیم و حکممان به حبس ابد تبدیل شد. در حق چهار نفر از ما حکم حبس ابد صادر شد و نفر پنجم به 20 سال حبس محکوم شد.
ادامه دارد...
نظر شما :