بازخوانی لحظه های تاریخی و نیاز به حضور
با رقابت رفاقت ها را تمام نکنیم
حسین زمانلو، پژوهشگر سیاست بین الملل، بِرن، سوئیس
دیپلماسی ایرانی: می ترسم از اینکه جامعه ایرانی با خود عهد ببندد تا همواره این جمله را تعبیر کند: " تاریخ به ما آن را بیاموخت که هیچ کس از آن چیزی نیاموخت".
سالهای قبل از جنگ اول جهانی، اوج انقلابات صنعتی و رشد اقتصادی جوامع غربی بود، بریتانیا، فرانسه، آلمان و آمریکا، با کمی فاصله اطریش و ایتالیا و اسپانیا و .. رشد های قابل توجه اقتصادی را تجربه نمودند. جامعه و نخبگانِ آلمان در مقایسه با جوامع دیگرِغربی مستقل تر، سنتی تر و متفاوت ترعمل می کرد والبته یک غرور خاص خودش را داشت (رومانتیزم آلمانی در مقابل تجربه گرایی بریتانیایی وعقل گرایی فرانسوی صف آرایی کرده بود، البته برخی فلاسفه آلمانی استثنا بر قاعده هستند)، هر چند دولت مدرن دیر تر بدین مملکت پا گذاشته بود، اما جامعهِ آلمانی تجربه انقلابِ کبیر فرانسه(انقلابی خیال انگیز) را نداشت، از یک طرف نخبگانِ سیاسی و حاکمیت سیاسی ایالت ها خوشحال از اینکه این تجربه را ندارند، یعنی تجربه کشتار های بعد از انقلاب و ... و از طرفی جامعه عطش و هیجان فروخفته ای داشت که بایستی تخلیه می شد، هیجان رقابت با غربی که بیخ گوشش بود، بریتانیا و فرانسه، ناسیونالیزم آلمانی را به اوج خود رساند، هِگل فیلسوف شهیر آلمانی، قبل تر آتش هیزم اش را فراهم نموده بود. این تخلیه بیشتر در زمینه های اقتصادی نمود پیدا می کرد. ژئوپولتیک کلاسیک، نخبگان آلمانی را نیز هیجان زده کرده بود، گسترشِ مرز های سرمایه داری شان در رقابت با استعمار گرانِ غربی، هدفی بود که در سر داشتند، صدر اعظم بیسمارک و رفتار های سیاسی وی، اوج اقتدار سیاسی قبل از جنگ اول جهانی در آلمان و اروپا بود. اما بریتانیای کبیر، تنها جامعه ای بود که به تاریخ خودش بیش و خیلی قبل تر از دیگران اهمیت قایل شده بود، بیشتر از سایر جوامع به تجارب اندوخته و ثبت شده خودش اهمیت داده بود، از تجاربش در همه جای جهان استفاده می کرد (و می کند). از قرن دوازدهم میلادی مّگنا کارتا را داشت، قانون و قانون گذاری و قانون نوشته شده، نه قانون نانوشته. آلمان هنوز رمانتیک تر عمل می کرد، سوداهایی در سر داشت. جنگ اول جهانی برای فروپاشی عثمانی و حتی برای هماهنگ نمودن بیشتر آلمان با جهان غرب و تعریف مرز های جدید اتفاق افتاد. دولت های مدرن هدایت شده از بالا(ژاکوبنیزم)، هم در ترکیه امروز و هم در ایران تشکیل شد. آلمان به علت رویکرد مستقل خویش در قبال سیاستهای بریتانیا و فرانسه تن به شکستی بزرگ داد. دو دولت ایران و ترکیه بسیار ضعیف تر از آن بودند که بتوانند در صفحه شطرنج جدید نقش بازی کنند.
منتها آلمان توانست به لحاظ داشتن رویکرد مستقل تر و بیش تر علمی به مسایل(در هیم تنیدگی مقوله آکادمی و علم با مراکز علمی غرب) دوباره برخیزد. دولت های دموکراتیک پی در پی تشکیل شد، جمهوری وایمار که یکی از لیبرال ترین و دموکراتیک ترین دولت های بعد از جنگ اول جهانی در آلمان بود، نتوانست هیجان و سرشکستگی توده مردم آلمان را درمان کند، خصوصا بحران جهانی اقتصاد در سال 1929، مزید بر علت گردید، فراموش نکنیم در عرصه نخبگان و فضای آکادمیک آلمان، رویکرد جریانات ضد مدرنیته در اوج و نفوذ اعظم خود به سر می برد(آشنا ترین اسم، فیلسوفِ ایرانی پسند، یعنی هایدگر می باشد)، هم محافل دانشگاهی و هم بستر جامعه دنبال رهایی بودند، آن نجات دهنده خیلی سریع از بین همین مردم بیرون آمد، هیتلر نماد رهایی بخشی مردم آلمان شد. دموکراسی آلمان در یکی از حساس ترین برهه های خود، هیتلر را به جامعه جهانی تقدیم کرد. مردم آلمان طی آن دورانِ شکوفایی، اوج احساسِ بودن و سر زنده گی را در خود احساس کردند. هم خودشان انتخاب نموده بودند و هم او سخنور وافسونگر ماهری بود.
همه دست در دست هم دادند، صنایع شبانه روز کار می کرد، دشمنان فرضی و واقعی هم بودند، یهودیان در جامعه و جهان غرب(نماد مدرنیته ای که بیش از همه، ارزش های مردم آلمان را خدشه دار کرده بود، خاطره شکست در جنگ اولِ جهانی خاطره ای نبود که از ذهن مردمان آلمان به زودی رخت بر بندد). اما انگار بیش تر از این رقابت و رشد صنعتی، چیز دیگری لازم بود تا جامعه آلمانی آرام شود. هم نخبگان نازی و هم نخبگان علمی، موتور جنگی را روشن نمودند که هم آمریکا و هم بریتانیا برای طرح نظمی جدید تر نیاز داشتند. جنگ دوم جهانی ابتدا منطقه ای شروع شد، و بعد به جهان سرایت نمود. جهان 54 میلیون انسان را از دست داد. بمب اتمی وارد معادلات جهان شد.( بگذریم از تئوری های توطئه ای که همه اتفاقات را به گردن یهودیان و صهیونیزم می اندازند.)
اما آلمانِ بعد از جنگ دوم، تا حدودِ 40 سال نتوانست قامت خمیده خود را بر افرازد. اما مگر می شود جامعه ای را به کل نابود نمود؟ خصوصا جامعه ای که از خاکسترش شکل گرفته باشد. آلمان امروز نیاز به تعریف و تمجید ندارد. با همه قوا و هم به صورت علمی جامعه اش را می سازد. نه به دنبال منجی است و نه سنت هایش را رها نموده و نه منزوی، رویکرد چند بعدی به زندگی را ملاک عمل خود قرار داده و قصد نجات جهان را نیز ندارد. هر روزه و در هر جلسه ای رسمی در دولت و ارکان و نهاد های سیاسی به تجارب خویش رجوع می کند، کارِ کارشناسی انجام می دهد، تا حدتوان در مقابل پوپولیزم می ایستد، یک تنه فشار بحران های اقتصادی اروپا را متحمل می گردد. حرف های دیگری برای جهان در سر دارد، حرف هایی تازه برای زدن دارد(هر چند تولید سلاح و فروش آن از نقاط تاریک کارنامه آنان به شمار می رود)، سعی در ادامه فرایند های اجتماعی به صورت دموکراتیک دارد. تلاش روزانه و گام به گام سرلوحه جامعه و افراد آن است، شاید فرهنگش کمی خشکی و خونسردی داشته باشد، اما آرامش مبتنی بر امید به زندگی، در سراسر جامعه به صورت قابل قبولی پخش شده است و ....
اما برسیم به ایران، قصدم مقایسه اجرا و کیفیت اجرای برخی تئوریهای غربی در نمونه ایران نیست. قصدم فقط برداشتی مختصر از یک تاریخ اتفاق افتاده است آن هم از نگاه یک ایرانی. کما بیش به لحاظ موقعیت جغرافیایی و فرهنگی، ایران امروز مستقل می باشد، سنتی تر از سایر کشور های مستقلِ شبیه به خودش است. علم و خصوصا مدرنیته، تاحدودی وارد جامعه شده، منتها در حال عبور از یک راه است، راههای زیادی برای پیمودن می تواند داشته باشد. ایران امروز متکثر است، تنوع قومی ، تنوع جغرافیایی و موقعیت استراتژیک و منابع طبیعی ارزشمند دارد. تجربه فوران و ارضای حسِ بودنِ ناشی از" آگاهی تاریخی" را نیز دارد. انقلاب 57 تجربه ای بسیار تاریخی و گرانسنگ می باشد. در برهه ای از تاریخ معاصر، جامعه و دموس(مردم)، ظهوری بزرگ در عرصه های مختلف پیدا نمودند. انقلاب نمودند(با خشونت به نسبت کمتر) و خواهان تغییراتی سریع در قبال تحولات اجباری در جهان-زیستی وطنی شدند و قصد حضور مستقیم در سیاست را اجرا نمودند. دقت کنیم که بیش از 90 درصد مردم در سرنگونی رژیم پهلوی نقش مستقیم و غیر مستقیم داشتند، اما در ارائه نقشه راه بعدی اختلافات شروع شد، مثل هر جامعه در حال گذار تنش ها، خشونت ها به اوج خود رسید. اما جهانِ غرب، تحمل صدای مستقلی از این جنس را نداشت. خصوصا که این صدا کمی هم با سوسیالیزم اقتصادی اجین باشد. جهانِ غرب، تحمل موفقیت یک پروژه اقتصادی از جنس سوسیال دموکراسی را نداشت(پروژه اقتصادی انقلاب سوسیال دموکراسی بود، و اقتصاد دوران جنگ تجربه آن). جنگ تحمیلی قرار بود ضربه ای کاری وارد نماید. نشد، این مملکت فرو نپاشید، هزینه داد، اما فرو نپاشید. پس از جنگ ، دولت و نهاد های سیاسی و اقتصادی، از اقتصاد نئولیبرال الهام گرفتند و شروع به ساختن نمودند. منتها بستر اقتصاد نئولیبرال از درون یک انقلاب صنعتی به تمام معنا و یا بهتر بگوئیم از درون یک رشد درون زا می تواند به مسیر خود ادامه دهد(آزادی اقتصادی در جایی که فقط دولت آزاد است و یا "نهادهایی که انتخابی نیستند" آزادند، پرخطر بود، نتایجش در اوایل دهه هفتاد دیده شد و هنوز هم ادامه دارد). ایران فرصتِ این رشد درون زا را نداشت. رشد درون زا و چند بعدی از انباشت تجربه و علم حاصل می گردد، هنوز نگاه علمی به لحاظ زیر بنایی در فضای دانشگاه وعرصه بخش خصوصی و اقتصادی ریشه نیانداخته بود . "ما" ی ایرانی جدید فرصت تامل و تفکر را نیز بدست نیاورده بود. سعی و خطا راهی بود که می رفتیم. خاتمی اوج نیاز به تغییر از وضعیت دچار شده، در جامعه بود. تاکتیک های وی نیز چون از بالا بود، نتوانست با قدرت ادامه یابد. از طرفی دیگر در فضای آزادی های عرصه عمومی دوران خاتمی، صدا های سنتی جامعه نیز بیشتر توانستند تحرک داشته باشند و در مقابل این تغییرات مقاومت نمایند. محافظه کاری، اصلی بود که حاکمیتِ سیاسی جامعه ایرانی، هستی خویش را با آن پیوند زده بود. اما اکثرِ مردم هنوز هیجان حضور در جهان را داشتند. تکنولوژی(ماهواره ها و اینترنت) این حضور را بیش از پیش به رخ جامعه کشیده بود. حضور و بودنِ چند بعدی در عرصه جهانی. سال 84 با چند دسته گی در جبهه تحول خواهی و خصوصا اصلاح طلبان که در حاکمیت نیز بودند، احمدی نژاد را به عنوان منادی گفتمان سوم ظاهر نمود. احمدی نژاد تمثالِ نهاد های محافظه کارِ سیاسی و نظامی خصوصا برخی از ارکانِ حاکمیت و طبقاتِ دیده نشده و شاید تحقیر شده در بین مردم بود. وی سعی نمود با سوار شدن بر اسبِ پوپولیزم، نقش خود را ایفا نماید. گفتمان سوم ، عبور از دوگانه گرایی های کلاسیک بعد از انقلاب بود، که تئوری پردازانش به وی توصیه می نمودند. امادیدیم که این تئوری ها در بستر عمل ابطال شدند. وی نماینده طبقه نو تاجری بود که غیر از تجارت هدف دیگری نداشتند (این طبقه ازکلیتِ نظام سرمایه داری فقط و فقط بخشِ "تجارت" آن را اخذ نموده بودند). گردش پول مهم نبود که از کدام طرف باشد، در واقع صادرات و افزایش رشد اقتصادی تولید محور نیز مهم نبود، توزیعِ مقداری از منابع سرشار ناشی از افزایش قیمت نفت(یارانه ها)، همان قرصِ مسکنی بود که بعد از سالِ89 اثرش در اقتصاد از بین رفت، واردات بیشترین رقم های خود را تجربه نمود. اقتصاد به واردات وابسته شد. بعد ها ادبیاتِ تنش آفرین با جهان، تحریم ها را به بار نشاند، واردات با مشکل مواجه شد، راههای غیر رسمی واردات و تعاملات اقتصادی، طبقه ای از تاجرین غیر متعهد به منافع ملی بار آورد(زنجانی ها و ..). شرایط سخت تر از آن بود که احمدی نژاد بتواند زیر بار سنگینی مسئولیت آن، راه را ادامه دهد.
اما قبل تر از سالهای نود، در سال 88، اولین بار در تاریخ معاصر سیاسی جمهوری اسلامی ایران، اکثریت مردم به تجارب تاریخی خودشان بازگشتند. موسوی از یک طرف نقش رهایی بخش را پیدا کرده بود و از طرف دیگر گفتمان وی بازگشت به تجارب انقلاب بود. تحول خواهان و محافظه کاران در سال 88 رودروی یکدیگر ایستادند، با فضای قطبی شده ای که قبل از انتخابات ایجاد شده بود و بسیاری مواردی که رخ داد، شد نبایست آنچه می شد، وزن کشی های سیاسی، رقابت در همه عرصه ها و نتایجی بحث بر انگیز نتوانست فضای کشور را به سمت عقلانیت هدایت کند و این همه نشان از عدم تسکین هیجانِ اجتماعی-سیاسیِ جامعه ایران داشت که آن روزها بیشتر از قبل مدرن شده بود. شهر های بزرگ، طبقه متوسط و رویکرد های مدرن تر هنوز نتوانسته بودند به لحاظ سیاسی نماینده خود را در عرصه سیاستِ روز ببینند. حاکمیتِ محافظه کارِ ایرانی، الهیات سیاسی دوگانه خوب و بد را بازی می کرد و این وضعیت طوری شد که بسیاری از خوبان در تاریخ معاصر این سرزمین و به قولی انقلابی ها، در صف بد ها قرار گرفتند و در نهایت برخی از طبقاتِ متوسط جامعه نتوانستند در چهار سالِ بعدی تمثال و نمایندهِ سیاسی داشته باشند. گفتمان بین المللی نیز اوجِ ادبیاتِ تهاجمی و تنش زایی با قدرت ها بود. سال 88 افق سال 90 و 91 هم دیده می شد، اما انگار جامعه بایستی از یک فرایند تکاملی عبور می کرد. جامعه ما فقیر تر شد. قدرت اقتصادی به کمترین میزان خود طی سالهای گذشته رسید.
در هر حال تجربه جامعه افزایش پیدا کرده بود. اما نه اینکه اکثریت جامعه حامل این تجربه باشند، فقر اقتصادی و فرهنگی، همچون بیماری مزمن، فرصت تامل و تفکر در رابطه با تجارب و سنتِ سیاسی را از انسان می گیرد. اما چه کنیم که تجربه سایر کشور های جهان در راستای توسعه و رفاه اجتماعی، چیز دیگری نشان می دهد. نشان می دهد که رشد های اقتصادی معقول، جامعهِ مرفه و در حال توسعه، رشد کارآفرینی، اشتغال مناسب، ارتباط با جهان و قوانین و بسته های حمایتی از طبقات ضعیف و داشتن جامعه ای که یکی از مهمترین اهدافش "زندگی" است، در یک محیط آرام و با برنامه و مبتنی بر کار کارشناسی و استفاده از تجارب، محقق می شود. با مرگ بر فلانی و درود بر فلانی، در داخل مرز های سیاسی ایران نمی توان به این اهداف عالیه دست پیدا کرد. تجربه سال 92 به مردم این را آموخت که رفتن گام به گام و همیشگی در راه بهبودِ امور، بهتر از بلند پروازی هایی است که انسان نتواند افق های پیش روی خودش را ببیند. روحانی این راه را مدیریت کرد. مساله هسته ای را علی رغم همه کاستی ها تا حدودی حل کرد، بینش جهان رانسبت به ایران تا حدودی تغییر داد، مردم بیش از گذشته فرصت تامل پیدا نموند.اگر امروز در هر جبهه سیاسی(اعم از اصولگرا ها، اصلاح طلبان، گفتمان سومی ها)، خیلی ها امید به تغییرات دارند ، دلیلش این است که روحانی، حسِ آرامش و اطمینان نسبی را به جای حس ِخراب شدن همه چیز، حسِ منازعه ناگهانی و یا جنگ با دیگری های واقعی جهانِ سرتاسر خشن، برقرار نمود.
همچون سایر شهروندان ایران، بر من نیز وظیفه ای است در جهت شفاف سازی اذهان، جهت استفاده از تجارب گذشته، که بایستی انتقال دهم. مخاطبین عزیز، غُلو نکنیم،امروز نه آقای رئیسی همچون آقای احمدی نژاد است و نه آقای روحانی نسخه ای از آقای خاتمی یا موسوی است، و دوره خاتمی با دوره احمدی نژاد و روحانی یکی است، هر کدام ویژگی های خود را دارند. مساله اصلی این است که به لحاظ علمی و عملی هنوز فرهنگ جامعه و نهاد های اجرایی و حاکمیتی بدان حدی نرسیده که با تغییر اسامی سیاسی، تغییرات اساسی در بستر جامعه و برنامه ریزی ها به خطر نیافتد. مساله این است که بایستی تمرین مدارا کنیم، هیچ یک از گروههای فکری و اجتماعی از دیگری نترسند. همه در این کشور زندگی می کنیم، امروزه کوچکترین خطای استراتژیک و تاریخی به اتفاقاتی منجر خواهد شد که پیش بینی نتایج آن بسیار سخت خواهد بود.
مساله ترسیدن از آقای روحانی یاآقای رئیسی نیست، نیازی به کلیشه سازی ها هم در این خصوص نیست هر کدام مزایا و معایب خاص خودشان را دارند، به لحاظ واقعیت ها هم نمی توان خیلی از مشکلات را یک شبه و یا چند ساله حل کرد.
اما می شود حدس زد، با آمدن آقای رئیسی، برنامه ریزی این چند سالِ دولتِ روحانی در راستای تحولات گام به گام بعدی دچار تغییرِ اساسی گردد. برنامه ریزی های جدیدِ آقای رئیسی شاید در مقولات اقتصاد و سیاست داخلی با تزریق بدون برنامه منابع به بستر های مورد نیاز اجتماعی، همچون مواد مخدر اثرات مقطعی داشته باشند، اما یادآور مثال مشهور "یاد دادن ماهی گیری و یا دادنِ ماهی" خواهد بود. اما مساله اساسی، رویکرد ایشان و تیمش در مقولات بین المللی خواهد بود. یادمان باشد که گفتمانِ محافظه کارانه حاکمیتی در ایران در مواجهه با جهانِ خشن و بسیار پیچیده بین المللی، بسیار تدافعی و در برخی موارد تهاجمی عمل می نماید. تنها هدفم از این نوشته خاطر نشان کردنِ این نکته است که، از تجارب مدیریتی گذشتگان درس ها بیاموزیم(همچون چین، ترکیه، روسیه، برزیل، هند، ژاپن، کره و ...)، گذشته را مرور کنیم، در لحظه حال، عمل مورد نیاز را با اندیشه ورزی انجام دهیم، فراموش نکنیم جهان غرب و بسیاری از کارخانه های اسلحه سازی و اقتصادِ تحتِ فشار غرب نیاز به جنگ افروزی دارد. تاریخ سیاست بین الملل این را به ما نشان داده است. تنها نکتهِ مهمی که مرا واداشت تا بنویسم این بود که:" جامعه ایرانی هیچ برنامه ای برای تنش های احتمالی با جهان غرب، خصوصا با رهبری فعلی ترامپ ندارد" این را بخوانیم: یعنی عدمِ آمادگیِ ورود ایران به هردرگیریِ جدید مستقیم، غیر مستقیم و نیابتی در منطقه ای که سلاحهای بی شماری طی این چند سال فروخته شده است.
لذا امروزه مهمترین اصل، آوردنِ رای حداکثری رئیس جمهور بعدی است. دوستان گوشی هایتان را بردارید، به همه دوستانتان حضور در انتخابات را توصیه کنید. شاید هم توانستید دوستان و اطرافیانِ مردد را به رای به یک کاندیدا ترغیب کنید. اما مهم افزایش شرکت کنندگان در انتخابات است.
من با همه احترام به عقیده و نظرِ همه بزرگواران و دوستانی که به جناب رئیسی رای می دهند، روزِ جمعه رای خود را به ادامه رویکردِ برنامه ریزی شده در جامعه ایرانی، جناب دکترحسنِ روحانی خواهم داد.
و مهمتر اینکه فراموش نکنیم و حواسمان جمع باشد، رقابت تمام خواهد شد، رفاقت ها را تمام نکنیم.
نظر شما :