نود و ششمین بخش از کتاب "صدام از این جا عبور کرد"
روزی که امریکایی ها مخالفان را به صدام فروختند
دیپلماسی ایرانی: خاورمیانه یکی از پیچیده ترین و بغرنج ترین مناطق جهان از لحاظ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محسوب می شود. در این میان عراق، کشوری که در سال 1921 تاسیس شد، یکی از پیچیده ترین و در عین حال حساس ترین کشورهای این منطقه بوده است. کشوری که گذرش از پادشاهی به جمهوریت توام با سیری از تحولات بوده و تا رسیدنش به ثبات نسبی در دوران حکومت رژیم بعث نیز سرشار از اتفاقات بی نظیر بوده است. دوران حزب بعث را می توان از تلخ ترین و خون بارترین وقایع دوران تاریخ عراق توصیف کرد. دوره ای که سراسر در جنگ گذشت و خشونت بی اندازه هیئت حاکمه تاریخی بی نظیر را برای خاورمیانه رقم زد. اما این دوره به اندازه ای در خود رمز و راز دارد که با وجود کتاب های بسیار هنوز کنه بسیاری از مسائل غامض باقی مانده و بسیاری از حقایق بیان نشده است. برای همین انتظار می رود باز هم کتاب ها درباره عراق نوشته شوند و قصه های عجیب و غریب بی شماری از آن شنیده شود.
کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا نود وششمین بخش آن را می خوانید:
این تیپ کجا بود؟
بین موصل و اربیل. گردان هایی از هنگ 848 و هنگ 847 و هنگ 130. ما همه گردان ها را گرفتیم و مقر هنگ 847 را هم تصرف کردیم. برایت تعریف می کنم قصه ای که پیش آمد چه بود، در منطقه بیر داوود به مدت یک ربع آتش گشودند، و بعدش تسلیم شدند. به این ترتیب 780 نفر با ما شدند، همچنین از بخش فرماندهی گردان ها نیز به ما پناه آوردند، همچنین یکی از فرماندهان هنگ نیز کشته شد. توپ خانه های 122 میلی متری و 800 خمپاره انداز به دستمان رسید. 4 هزار تفنگ مسلسل و 130 مسلسل سنگین و متوسط و بیش از 150 آر پی جی به دست آوردیم. گردان همه اش از بین رفت، تا این که دوباره جنگ میان کردها از نو شروع شد، برای همین عملیات متوقف شد. 12 روز مقاومت کردیم و این مساله نگرانی جدی برای آنها به وجود آورد. امریکایی ها شروع کردند شایعه پراکنی کردن، و به صدام ابلاغ کردند که توطئه ای برای ترور او وجود دارد.
خود امریکایی ها به او گفتند؟
بله.
به واسطه چه کسی؟
به واسطه یک کشور عربی. گفتند که تلاش هایی برای ترور تو وجود دارد. باب پیر را فرا خواندند و بعد از انجام عملیات شروع کردند او را بازجویی کردن، و از او می پرسیدند: آیا برنامه ای برای ترور صدام تدارک دیده شد؟ «اف بی آی» با دستگاه دروغ سنج از او بازجویی می کرد. و وقتی که صدام احساس کرد که امریکایی ها قصد دخالت از طریق این عملیات ندارند، آسوده شد.
کردها با هم درگیر شدند و جنگ میان ما و صدام متوقف شد. این اتفاق در اواخر ماه سوم از سال 1995 اتفاق افتاد. در این گیرودار روابط ما با «سی آی ای» و کاخ سفید متشنج شد. من در کردستان ماندم تا تبعات این موضوع را درمان کنم. امرار معاش 780 نفر از افسرهای عراقی را ما می دادیم، این مسئولیت بزرگی بود. بخش بزرگی از آنها برنگشتند و ما هم با سازمان صلیب سرخ جهانی تماس گرفتیم. در نتیجه تبادلاتی میان آنها صورت گرفت و صلیب سرخ برای آنها تضمین هایی گرفت و آنها به عراق بازگشتند.
امریکایی ها ما را به جلسه ای دعوت کردند. در 21 مه به لندن رفتم. هیئتی از واشنگتن آمد، در میان آنها شخصی بود به اسم مارک پاریس و یک نفر دیگر به اسم بروس ریدل و یک نفر از وزارت امور خارجه و یک افسر از «سی آی ای» و یک مقام از شورای امنیت ملی. گفتند: می خواهیم بر تحرکاتمان در آینده مذاکره کنیم.
آنتونی لیک به کلینتون ابلاغ کرد که من می خواهم امریکا را به زور وارد جنگ کنم. به او گفتم: من بر اساس آن چه به صلاح عراق می دانم و معتقد به سرنگونی صدام هستم، رفتار می کنم، از قدرت موجود استفاده کردم و شما هم از آن آگاهید. بعضی قضایا را برایش توضیح دادم. افسر «سی آی ای» می ترسید که کارشان کشف شود. پاریس که رئیس هیئت بود، گفت: ما تصمیم گرفته بودیم که رابطه مان را با تو قطع کنیم اما الان باید این روابط ادامه یابد. به او گفتم: شما ما را در کردستان خجالت زده کردید، و من الان در این جا می مانم و به کردستان بر نمی گردم. گفتند: باید برگردی. گفتم: نه من می مانم. به امریکا برگشتند و دیگر ماندند با من تماس می گرفتند. مشکلات در کردستان میان طرف های کردی تشدید شد و من در لندن بودم. سپس فردی را به اسم باب دودج که بعدا مدیر دفتر شمال خلیج ]فارس[ در وزارت امور خارجه شد را تعیین کردند. اولین مسئولیت او این بود که میان کردها صلح برقرار کند. با من تماس گرفتند و گفتند که دودج به کردستان خواهد رفت و باید که من حاضر باشم برای این که می دانم چگونه باید مذاکرات انجام شود. گفتم بهشان که من نمی روم. گفتند: باید تو را ببیند. به آنها گفتم: به لندن بیاید او را می بینم. عملا به کردستان رفت و سه روز در آن جا ماند و هیچ چیز نفهمید و بر گشت بر این اساس که دو هفته بماند. به لندن آمد، با او در فرودگاه در لندن تشکیل جلسه دادم، سپس بیرون رفتیم و با هم نهار خوردیم. گفت: «می خواهیم میان طرف های کرد جلسه ای تشکیل دهیم، چه پیشنهاد می دهی؟» به او گفتم: «در امریکا». گفت: «نه، در اروپا. اما هر کشور اروپایی کُرد دارد و این نگرانی وجود دارد که تظاهراتی به وجود آید.» به او گفتم: «در پرتغال کردی نیست». گفت: «والله فکر خوبی است.» آن جا را ترک کرد بعد نامه ای فرستاد که در آن گفته بود پرتغال موافقت نکرده است، و جلسه در ایرلند خواهد بود. به او گفتم هیئتی از کنگره ملی شرکت خواهد کرد. این حرف در اوت 1995 بود. هیئتی تشکیل دادیم که شامل مرحوم هانی الفکیکی و توفیق الیاسری و من می شد. به یک شهر کوچکی به اسم دروگیدا در ایرلند رفتیم. در این گیرودار افسر عالی رتبه ای در سازمان امنیت ترکیه به اسم محمد ایمور ظاهر شد. آدم محترمی بود، بعدا مشکل سیاسی برای او در ترکیه به وجود آمد و به امریکا سفر کرد، و فکر کنم الان برگشته است. او نفر دوم سازمان امنیت ترکیه بود. به کردستان آمد، و از وضعیت ما مطلع شد، و گفت: باید با هم همکاری کنیم و مرا دعوت کرد. من همیشه از طریق ایران به کردستان می رفتم، و وقتی که با این شخص رابطه به وجود آمد از طریق ترکیه می رفتیم و از ما استقبال می کردند و کارهای ما را تسهیل می کردند. بعدا در حق ما لطف کرد و گروه ما را در سال 1996 از زندان صدام نجات داد.
با من تماس گرفت تا در جلسه شرکت کند. اما گفت اگر دعوتی دریافت نکند شرکت نخواهد کرد. به او گفتم: من تو را دعوت می کنم. وقتی که رسید حاضران وزارت خارجه ترکیه شوکه شدند، و امریکایی ها هم از ورود او به جلسه ممانعت کردند. عصبانی شد و گفت: چگونه مرا این جا می آوری؟ نزد مسئول «سی آی ای» رفتم و به او گفتم: به شورای امنیت ملی اطلاع بده تا اعتراض خود را به حضور این افسر ترک متوقف کنند و الا جلسه از هم فرو می پاشد، بر وضعیت ما در آن جا و رابطه شما با ترکیه تاثیر می گذارد. گفت: «این کردها را می ترساند». گفتم: «او عملا مسئول منطقه است، و او کسی است که وضعیت میان ترکمن ها و وضعیت ترکیه با ما را مدیریت می کند. تو چه می خواهی؟» گفت: «باید صبر کنیم تا از خواب بیدار شوند». گفتم: «این برای من مهم نیست». با آنها ساعت 10 صبح تماس گرفت، موافقت آنها را گرفت و افسر ترک در نشست عصر حاضر شد و به ما کمک کرد. و سندی را میان دو طرف کردی به انگلیسی امضا کردیم. هوشیار زیباری و فواد معصوم و سامی عبدالرحمن بودند و باب دویچ از وزارت امور خارجه امریکا آن را امضا کرد و نماینده وزارت خارجه ترکیه و من از طرف کنگره ملی نیز آن را امضا کردیم. این سند امضای پنج طرف را داشت. در همان روزی که آن را امضا کردیم حسین کامل در 8 اوت 1995 به اردن فرار کرد.
ادامه دارد...
ترجمه: سید علی موسوی خلخالی
نظر شما :