روایت دختر ایرانی-آمریکایی از سفر به تهران
من عاشق ایران شدم
نویسنده: آلما بهمن
دیپلماسی ایرانی: صدای مادرم در آن سوی خط تلفن بلند شده بود. در حقیقت او ترسیده بود. او هزاران بار از من خواسته بود به ایران نروم. اما من به او گفته بودم که در هر صورت می روم. والدین من سال 1982، یعنی سه سال پس از انقلاب اسلامی، از ایران مهاجرت کردند. من در ایالات متحده به دنیا آمدم و هیچ وقت پایم را در خاک ایران نگذاشته بودم.
من بیشتر احساس می کردم آمریکایی ام تا ایرانی. در حالی که به فارسی حرف می زدم و تعطیلات ایرانی را جشن می گرفتیم، اما این کشور را نمی شناختم. نمی دانستم نیمی از خانواده ام هنوز در آنجا زندگی می کنند. به این ترتیب من نیمی از خودم را نمی شناختم.
در تمام طول زندگی ام احساس می کردم دو ایران وجود دارد، یکی کشوری جنجالی و بحث برانگیز و دیگری سرزمین جادویی اجدادم، سرزمین مادری، جایی که والدینم بزرگ شدند و عاشق شدند. هر دو ایران مملو از مبارزه، ترس و خاطرات روزهای بهتر هستند و من نیاز داشتم که آنها را ببینم.
پدرم هر سال به ایران می رفت، اما مادرم فقط یکبار برگشته بود. وی به من هشدار می داد «فقط عاشق نشو. ساده است که هر سال بروی اما همیشه این طوری نیست.» به وی قول دادم که عاشق نمی شوم.
ساعت 5 صبح بود که من و پدرم وارد فرودگاه شلوغ امام خمینی شدیم. فضا همانند کریسمس در فرودگاه لس آنجلس بود، اما این جا سال نوی ایرانی در تهران بود. یک روسری سرم کردم ولی نمی توانستم همه موهایم را بپوشانم، احساس می کردم همه به من نگاه می کنند. من یک خارجی در کشوری جدید بودم. عصبی بودم. اما همچنین در وطن بودم.
تهران در کوهستان واقع شده است. تپه هایش من را یاد سان فرانسیسکو می اندازد. ساختمان ها و مغازه هایش مرا یاد لندن و پاریس می اندازد. فضاها کوچک و شلوغ و با ارتفاع بالا، البته نه خیلی بالا هستند. هوا آلوده است و من سردرد گرفتم. حالا می توان بفهمم چرا بسیاری از تهرانی ها به حومه شهر نقل مکان کرده اند که هوای تمیزتری دارد.
به نظر می رسد قسمت عمده تهران در دهه 1980 متوقف شده است. مادربزرگ من 20 سال است که در حومه کرج زندگی می کند و همسایگانش در حال ساخت خانه هایشان هستند. بیشتر ماشین ها قدیمی هستند و نمونه های تغییر یافته پژو و رنو هستند.
اما همزمان کورسویی از سبک زندگی مدرن و غربی هم در تهران وجود دارد. مراکز خریدی وجود دارد که مردم می توانند جدیدترین آیفون و تبلت های سامسونگ را بخرند. قانون کپی رایت وجود ندارد و هر کافی شاپ کوچکی هم می تواند لیوان هایی با لوگوی استارباکس را بفروشد. حتی مغازه های کوچک فروش محصولات ایکیا هم وجود دارد.
من و پدرم به کوهستان رفتیم و خیابانی که با سنگ فرش های جذاب به سمت کوهستان اوج گرفته بود و در آنجا انواع مغازه هایی وجود داشت که میوه های خشک، نوشیدنی و لواشک می فروختند. ما به کافی شاپ قهوه تلخ رفتیم (نام یک سریال محبوب ایرانی) و در آنجا کاپوچینو خوردیم و ایمیل ها و اینستاگرام (برخلاف فیسبوک و توییتر فیلتر نیست) را چک کردیم.
مادرم با نفرت از گشت ارشاد برایم تعریف کرده بود. مردان و زنانی که با هم نسبت ندارند و یا ازدواج نکرده اند نمی توانند دستان یکدیگر را بگیرند و یا مستقیماً با هم صحبت کنند. زنان نمی توانند در حضور مردان روسری و یا چادر خود را بردارند و در مترو در واگن های اول و آخر سوار می شوند ولی بقیه واگن ها مشترک است.
بعضی از ایرانی ها هم هستند که قانون را رعایت نمی کنند. مردان غیرمذهبی کت و شلوار جین مرتب، پیراهن ها و شلوارهای رنگی می پوشند. مردان جوان همانند هیپی ها ریش و سبیل می گذارند. زنان از زنگ های روشن، پارچه های شیک و طلا و جواهرات استفاده می کنند. آنها چهره های زیبای خود را همانند یک بوم نقاشی می کنند و با دقت از رژ لب روشن و سایه چشم استفاده می کنند. بعضی از آنها جراحی پلاستیک انجام داده اند تا لب هایشان را برجسته تر کنند.
اولین باری که گشت ارشاد را دیدم از خودم پرسیدم آیا باید بترسم؟ آیا آنها می خواهند مرا بازداشت کنند؟ پدرم فکر کرد بهتر است از آنها آدرس بپرسیم. مامور زن به من نگاه می کرد، با نگاهش در حال بررسی من بود. از پدرم پرسید آیا من زبان آنها را می فهمم که پدرم گفت بله ما ایرانی هستیم. من یک عینک روشن و شلوار طوسی تنگ پوشیده بودم. وی به بالا و پایین من نگاه کرد و به تندی به من دستور داد که دکمه مانتو ام را ببندم. من اشتباه کردم و نمی دانستم که قوانین را نقض کرده ام.
من در ایران به راحتی فارسی حرف می زدم و لغات جدیدی را یاد گرفتم. غداهای مورد علاقه ام قورمه سبزی، کباب برگ و ماست و موسیر را خوردم. صبحانه نان سنگک با پنیر، عسل، خامه، تخم مرغ و چای می خوردم.
من قولم به مادرم را شکستم: عاشق شدم. من عاشق ایران خودم شدم، جایی که به من نشان داد بیش از آن چه که فکر می کردم ایرانی هستم. در سفر 10 روزه ای که داشتم با سختی های زندگی در ایران آشنا شدم. اما ریشه هایم را حس کردم. تاریخ را احساس کردم. خودم را بهتر شناختم. متاسفم مامان اما نمی توانم برای برگشتن دوباره به ایران صبر کنم.
منبع: ویک/ مترجم: حسین هوشمند
نظر شما :