حکومت توهم و معماهای بسیار در گور میخوابد
قذافی خود را با لیبی یکی می دانست. خود را با تاریخ یکی می دانست. با قدرت یکی شده بود و چون برابر با خود نیز کسی را نمی دید، همه مسئولیت ها را در مورد لیبی و تاریخ و جهان اسلام بر عهده خودش می دید. او به اینکه رئیس و قائد همه مسلمانان است باور داشت و همین باور بود که او را تا آخرین قطره خون به مبارزه ترغیب می کرد و مبارزه در این راه را جهاد و مرگ در این راه را شهادت می خواند.
سرهنگ قذافی به ایدئولوژی خودساخته اش باخت. این غرب یا قبایل مسلح نبودند که قذافی را به نابودی کشاندند. قذافی به دست ایدئولوژی و باور و توهمی که چون ردایی مقدس بر خود پیچیده بود، راه تنفس را بر خویش بست و دچار خفگی شد. او یک بار با عبرت آموزی از حمله نیروهای خارجی به عراق و سرنگونی صدام حسین به خاطر داشتن سلاح های کشتار جمعی، تصمیمی عاقلانه و بسیار عجیب گرفت و درهای لیبی را به روی بازرسان باز کرد تا ذخایر سلاح هایش را ببینند و معدوم کردن آنها را نیز شاهد باشند. او این کار را برای بقا انجام داد و نه احترام به جهان و حقوق بشر. ولی زمانی که انقلاب های مصر و تونس به برافتادن حکام از قدرت انجامید، دیگر نمی توانست درهای کاخش را باز کند و به مخالفان بفرما بگوید. اینجا هم موضوع بقا مطرح بود. او به هر کاری رضایت می داد تا در قدرت بماند. اساسا باور نداشت که روزی حاکمیت و کشور لیبی بدون ریاست او بتواند زندگی کند. شاید این مرگ خونین سزاوارترین نوع مرگ برای چنین کسی باشد که یک روز زندگی بدون سلطه بر کشور و توهم پدر مردم بودن را در خواب هم نمی دید. شاید اگر قذافی زنده می ماند، مجنون می شد و کارش به تیمارستان می کشید.
با مرگ قذافی معماهای بسیاری در گور می خوابد و نهفته می ماند. شاید چپ ها و در راس آنها نوام چامسکی شروع به مخالف خوانی کنند و مرگ قذافی را در شرایطی که زنده اسیر شده بود، یک توطئه امریکایی دیگر بخوانند و ادعا کنند که او به دست یا به دستور امریکا کشته شده تا رازهای نگفته همچنان نگفته بمانند.
هر چند به راستی اگر معمر زنده می ماند، عقل از سرش می پرید و جنون بازی پیشه می کرد ولی جز او چه کسی می توانست پرده از رازهای بی شماری بردارد که طی چهل و اندی سال حاکمیت مکارانه و شریرانه اش از پشت او زاده شد و هیچ کس یارای اثبات شان را نداشت و ندانست که کدام طفل به راستی از آن اوست و کدام نه. سرنخ کدام راز به معمر می رسد و کدام نه.
چه شد که روابط اقتصادی و امنیتی قذافی با غرب یکباره دگرگون شد، چه شد که رضایت به بررسی پرونده حمایت لیبی از تروریسم داد، داستان کنار نهادن تسلیحات هستهای و شیمیایی چه بود و قذافی چه تضمین هایی گرفت، سر و سرش با رهبران عرب و آفریقا چگونه بود، چه بر سر امام موسی صدر و امثال او آمد، مخالفان مفقود شده قذافی به چه سرنوشتی دچار شدند، تخم لق کدام حوادث را در منطقه گذاشت، کدام یک از 25 ترور سیاسی که از 1980 تا 1987 به او نسبت می دهند به راستی کار او بود، جزئیات حادثه لاکربی را چه کسی باید تشریح کند، آیا او واقعا شبکه ای از دیپلماتها را استخدام کرد تا صدها منتقدش را در گوشه و کنار جهان شکار کند، ماجرای توطئه در مکه، انعام گرفتن نویسندگان و روزنامه نگاران از دست او و ده ها ماجرای دیگر که شاید با زنده ماندن قذافی هم از صورت معما خارج نمی شد و همچنان قصه وار باقی می ماند.
آینده لیبی یک موضوع است و گذشته لیبی و قذافی یک موضوع. حتی اگر لیبی به زودی سروسامان پیدا نکند دست کم می تواند از پایان یافتن یک دوره طولانی دیکتاتوری متوهمانه و جنون آمیز صحبت کند و از بابت قدم گذاشتن به مسیری رئالیستیک و غیرایدئولوژیک راضی و خرسند باشند. آینده لیبی هرچه باشد، دیگر محال است به دوره حاکمیت توهم پا بگذارد. علی عبدالله صالح در یمن فرصت دارد تا تاریخ کشورش را دچار چنین انقطاع و شکاف بزرگی نکند و با انتقال قدرت، مسیر دیگری را برای کشورش رقم بزند. او لجاجت و شهوت قدرت دارد ولی توهم و ایدئولوژی قذافی را ندارد. او خویشتن خویش را در برابر تاریخ و سرزمینش صاحب تمام مسئولیت نمی داند ولی قذافی چنین بود.
نظر شما :