درس هایی از اوکراین
پوتین از بوش درس جنگ می گیرد؟
دیپلماسی ایرانی: توجه همگانی به جنگ (اوکراین)، موضوعی قابل درک است اما دست آخر، آنچه مهم است اینکه چگونه این جنگ به حل و فصل برسد. از نظر احساسی، خوشایند ما این است که بگوییم تنها نتیجه قابل پذیرش، تسلیم کامل روسیه، جایگزینی رژیم در مسکو و محاکمه ولادیمیر پوتین، رئیس جمهوری روسیه به خاطر جنایات جنگی است اما هیچ یک از اینها، دستاوردهای محتمل این جنگ نخواهند بود. اینکه اینها را به عنوان اهداف خود تعیین کنیم، تنها برای طولانی تر کردن جنگ و افزایش ریسک تشدید آن به سطوحی بالاتر مفید خواهد بود. اما اگر اوکراین برایمان مهم است، باید هدف فوری ما پایان دادن به جنگ باشد پیش از آن که خسارات بیشتری وارد شود؛ از این گذشته، هدف نهایی هم باید حل و فصل منازعه باشد و نه فقط پایانی بر جنگ، تا تدابیری سیاسی بدست آید که احتمال وقوع دوباره جنگ در آینده را کاهش دهد.
روشن ترین دلیل برای قدرت های بزرگ در تلاش برای حل و فصل منازعات ادامه دار، این است که مشکلات کنونی را از دستور کار جاری سیاست خارجی شان حذف کنند. واقع گرایان می پذیرند که دردسرهای تازه، همیشه پشت پاشنه درِ این جهان خوابیده و هر مشکل یا منازعه ای را که بتوان خاموش کرد، چیزی است که باید بی گمان به آن پرداخت.
توافق هسته ای با ایران، یک نمونه روشن در این زمینه است. هنگامی که این توافق اجرا می شد، ایالات متحده آمریکا نگرانی زیادی درباره توانمندی های هسته ای ایران نداشت و مجبور نبود که وقت و عَرض باند زیادی را صرف گفت وگو برای یک توافق تازه کند. تا زمانی که ایران به برجام پایبند بود (و سازمان انرژی هسته ای هم مکررا این پایبندی را تایید می کرد)، می توانستیم این مشکل را در بایگانی بخوابانیم. اما وقتی دونالد ترامپ از این توافق خارج شد، برنامه هسته ای ایران به صدر دستور کار سیاست خارجی آمریکا باز گشت. اشتباه بزرگ ترامپ، نه تنها به آشفتگی های منطقه ای به گونه ای دامن زد که منافع آمریکا را تضعیف کرد بلکه با خروج از برجام، دولت بایدن را مجبور ساخت تا وقت، انرژی و عرض باند زیادی را برای گفت وگو بر سر توافق تازه ای برای به عقب راندن پیشرفت های تازه ایران به سمت بمب هسته ای اختصاص دهد حال آنکه آنتونی بلینکن، جِیک سولیوان و دیگر اعضای تیم امنیت ملی آمریکا آرزو می کنند که ای کاش مجبور نبودند حتی یک دقیقه را صرف این مشکل کنند.
یک دلیل دیگر برای حل و فصل منازعات – به جای طولانی تر کردن آنها – حفاظت از متحدان و دوستانی است که در یک منازعه منطقه ای گیر افتاده یا احتمال دارد به درون چرخه آن کشیده شوند. با امن تر شدن شرایط، آنها در موقعیت بهتری برای کمک به شما قرار می گیرند. این یک نتیجه برد – برد است بویژه برای کشوری همچون ایالات متحده که شرکایی در بسیاری از نقاط جهان دارد و منافع اش را در مقیاسی گسترده تعریف می کند.
دلیل سوم هم اینکه با حل و فصل منازعات، ریسک تشدید ناخواسته هم کمتر می شود. هنگامی که جنگی در جریان است، همیشه امکان اینکه طرف های سومی داوطلبانه به آن وارد شده یا ناخواسته به چرخه آن کشیده شوند وجود دارد. جنگ های کنگو در آفریقا، جنگ ویتنام و جنگ ایران – عراق همگی کمابیش به نواحی اطراف گسترش یافتند و توقف هر یک از این جنگ ها، موجب شد که این مشکل هم بلافاصله برطرف شود. از این گذشته، جنگ ها، بی برو برگرد، پیامدهای کثیف ناخواسته زیادی را با خود می آورند حتی برای طرف های برنده جنگ.
حمایت از مجاهدین افغان در دوران اشغال شوروی در دهه 1980، در آن زمان یک ایده بسیار خوب به نظر می رسید و حتی شاید بتوان گفت که در سقوط امپراطوری شوروی هم نقش داشت اما همچنین بذر جنبش هایی تروریستی را در خاک نشاند که در دهه 1990، آمریکا را هدف گرفتند و سرانجام آمریکا را به جنگ فاجعه بار جهانی علیه تروریسم کشاندند. البته هیچ نتیجه مثبتی هم عاید مردم افغانستان نشد؛ مردمی که برای بیش از چهل سال، متحمل شرایط جنگی شدند. این است که به جای دمیدن در آتش یک منازعه، بهتر آن است که برای حل و فصل آن تلاش کنیم تا برای همه طرف ها – و از جمله برای ایالات متحده – شرایط مناسب تری فراهم شود.
چهارم، کمک به توقف یک جنگ، روشی آرمانی است برای یک قدرت بزرگ تا نفوذش و توانایی اش را برای تحقق اهداف خیرخواهانه بزرگتر بکار گیرد. همانطور که در اوایل قرن بیستم، میانجیگری تئودور روزولت، رئیس جمهوری وقت آمریکا در جنگ ژاپن – روسیه، جایگاه آمریکا را به عنوان یک بازیگر تازه و ذی نفوذ در صحنه جهانی تقویت کرد. هفتاد سال بعد هم، میانداری جیمی کارتر در صلح میان مصر و اسرائیل، همین تاثیر را برجای گذاشت. درست برعکس، ناکامی بیل کلینتون، جورج دابلیو بوش و باراک اوباما در حل و فصل نهایی منازعه فلسطین – اسرائیل، وجهه آمریکا را به عنوان یک میانجی توانمند و مصمم، تضعیف کرد.
از چنین منظری است که شاید روزی با نگاهی به پشت سر، جنگ روسیه در اوکراین را به عنوان یک فرصت گرانسنک از دست رفته برای شی جین پینگ، رییس جمهوری چین بنگریم. تصور کنید که اگر پکن پادرمیانی کرده و روس ها و اوکراینی ها را به توافق رسانده بود، پرستیژ چین تا چه اندازه تقویت می شد و نه تنها به آرمان های چین برای تبدیل شدن به یک قدرت پیشروی جهانی در قرن بیست و یک یاری می رساند بلکه تاکیدی بود بر تعهد اعلام شده اش به اصل حاکمیت ملی کشورها.
در آن صورت، پکن حتی می توانست ادعا کند که جنگ اوکراین نشان داد که قدرت های بزرگ و رو به فرسایشی همچون آمریکا، اروپا و روسیه نمی توانند اختلافاتشان را بدون جنگ حل و فصل کنند حال آن که رویکرد چین به مسائل جهانی، می تواند به صلح بینجامد. ناکامی شی جین پینگ در استفاده از این فرصت، نشان می دهد که وی نمی تواند اذعان کند که حمایتی چنان تند از پوتین در همه این سالها، قمار بدی بوده است.
پنجم، جهانی که در آن جنگ و ستیز به یک همه گیری تبدیل شده، جهانی است در آن که تجارت و سرمایه گذاری نمی تواند جریان امن و آزادی داشته باشد. ببینید که جنگ اوکراین، به پسرفت فرایند جهانی شدگی انجامید و همانطور که دانی رودریک Dani Rodrik به نیویورک تایمز گفت جنگ اوکراین "چه بسا که آخرین میخ بر تابوت جهانی شدگیِ تند بود."
آخرین، و نه کمترین، دلیل هم اینکه حل و فصل منازعات، رنج های بشری را کاهش می دهد و کرامت انسانی را تقویت می کند. یک رویکرد واقعگرا به سیاست خارجی، هیچ یک از این دستاوردها را نادیده نمی گیرد اما واقعگرایان، چنین موقعیتی را به عنوان بخشی از تراژدی سیاست قدرت می بینند و از گام های عملی برای مهار آن استقبال می کنند که حل و فصل منازعه، روشن ترین مصداق آن است.
منظور از همه این استدلال ها، تایید "صلح به هر بهایی" نیست و نیز تجویزی برای پذیرش آن حل و فصل هایی نیست که تنها، آتشی هستند زیر خاکستر برای شعله کشیدن خشونت های بعدی، برخی اوقات هم دامن زدن به منازعه و کشاندن دشمنان به باتلاق های هزینه بر، یا سخت گیری های ژئوپولیتیکی، می تواند یک کشور را امن تر کند. درک و پذیرش برکات حل و فصل منازعه، به معنی انکار این واقعیت نیست که دولت ها، گاه از منازعه هم سود می برند.
آمریکا، به نسبت دیگر قدرت های مهم، بهره بزرگتری از حل و فصل منازعه می برد. جایگاه آمریکا در جهان، هنوز هم به رغم زخم هایی که در این سال ها به خود وارد کرده، به شکل فوق العاده ای دلخواه است و تنها چیزی که می تواند واقعا به آن آسیب بزند، سیاست های گمراه و سیاست بازی مسموم داخلی، دگرش آب و هوایی و کشمکش های واقعا بزرگ در خارج از مرزهاست. صلح همیشه به سود منافع ملی آمریکاست.
همان طور که جرج دابلیو بوش درس های اندوهباری گرفت و چه بسا پوتین هم همان درس ها را بگیرد، به حرکت در آوردن ارابه جنگ، یک ملت را گرفتار شرایطی می کند که رهبرانش هرگز تصورش را نکرده اند. هیچ کاستی ای در پتانسیل دردسرسازی در جهان ما وجود ندارد و رهبران خردمندتر تلاش می کنند که از دردسرها دور بمانند، تا جایی که ممکن است منازعات را حل و فصل کنند و تنها زمانی تن به منازعه دهند که پس از اندیشه ورزی بسیار، آن را ضروری بیابند و البته همیشه در اندیشه جایگزین هایی برای منازعه باشند همراه با آمادگی چشمگیری برای اذعان به اشتباه.
اکنون که دست روسیه از آن پیروزی سریع و آسانی که در اوکراین انتظارش را داشت کوتاه شده، این جنگ احتمالا به یک بن بست پرهزینه تبدیل می شود که پایان نمی گیرد مگر آنکه سرداران جنگی بفهمند که قادر نخواهند بود به همه اهدافشان دست یابند و لاجرم باید نتیجه ای کمتر آرمانی را بپذیرند. روسیه نمی تواند اوکراین را به یک کشور اقماری برای امپراطوری یوروآسیایی مسکو تبدیل کند. اوکراین نمی تواند کریمه را پس بگیرد و به عضویت کامل ناتو در آید. آمریکا باید از تلاش برای کشاندن دیگر کشورها به درون دایره ناتو دست بردارد.
با این همه، هنر واقعی آن است که حل و فصلی را تدوین کنیم که همه طرف ها پذیرای آن بوده، بتواند با آن کنار بیایند و نه اینکه مترصد نخستین فرصت برای برهم زدنش باشند. این یک چالش گران است و هرچه زودتر مردمان هوشمند تلاش خود را برای ترسیم چنین تدابیری آغاز کنند، توافق بهتری به دست خواهد آمد.
منبع: فارن پالسی / تحریریه دیپلماسی ایرانی/11
نظر شما :