هشتمین بخش از کتاب جدید هیکل درباره مبارک
وقتی مبارک در زندان از ما بیعت خواست
روزنامه الشروق مصر روزهای پنجشنبه و روزنامه السفیر لبنان روزهای دوشنبه هر هفته با هماهنگی هیکل هر بخش این کتاب را منتشر کردهاند. دیپلماسی ایرانی نیز در نظر دارد هر هفته در روزهای جمعه به طور مرتب همه بخشهای این کتاب را منتشر کرده و در اختیار خوانندگان قرار دهد. هیکل برای این کتاب خود ملاحظه و مقدمهای نوشته است که ما نیز در دیپلماسی ایرانی عینا آنها را منتشر کردیم.
تا کنون هفت بخش از این کتاب در اختیار خوانندگان قرار گرفته است که همگی آنها در آرشیو دیپلماسی ایرانی در دسترس هستند، اکنون هشتمین بخش از کتاب هیکل تحت عنوان "حسنی مبارک و زمانهاش..از تریبون تا میدان" در اختیارتان قرار میگیرد:
روزهای بسیاری گذشت، تا این که «پاییز خشم» در سال 1981 فرا رسید، و سادات ترور شد، و معاونش حسنی مبارک برای جانشینی او نامزد شد، قرار بر آن شد که برای ریاست جمهوری او رایگیر شود، همزمان دستگیریهای مشهور سپتامبر 1981 اتفاق افتاد که به همراه برخی سیاستمداران، روزنامهنگاران و نویسندگان به زندان افتادم. تمامی دستگیرشدگان را به زندان «ضمیمه مزرعه طره» میبردند – من هم از جمله آنها بودم – و آنها وقایع را از پشت دیوارهای زندان پیگیری میکردند، اما منابع اطلاعاتی در درون این دیوارها محدود و منقطع بود.
●●●
در همان روزها و دورانها یکی از وکلای مشهور به زندان «طره» آمد و خواست که با سه تن از زندانیها دیدار کند که عبارت بودند از «فواد سراج الدین» (پاشا)، «فتحی رضوان» و من که سومی بودم.
و در اتاق مامور وقت زندان، سرهنگ «محمود الغنام»، وکیل با هر کدام از ما به صورت انفرادی دیدار کرد، از زندانیان سیاسی در طره میخواست که بیانیهای در حمایت از ریاست جمهوری مبارک صادر کنند، و توضیح داد که این کار آزادی آنها را از زندان آسانتر میکند، به گفته او این مساله میتواند نشان از حسن نیت ما باشد! هر سه نفر ما شوکه شدیم، و هر کدام به طور جداگانه چیزی قریب به این مضمون به پیامآور گفتند: «لایق کسی که به خاطر نظرش به زندان افتاده، نیست که بخواهد نامزد انتخابات ریاست جمهوری را تایید کند، به خصوص که نامزد اکنون خودش رئیس جمهور است، برای همین هیچ منتی به گردان زندانی ندارد و زندانی هم منتی به گردن او ندارد، برای این که کسی که آزادی رای دارد در پشت پرده کاری انجام نمیدهد، همان طور که پیگیری آزادی از داخل زندان هیچ سودی برای زندانی ندارد چرا که او به مقصودش نمیرسد برای این که همچنان در معرض شک و شبهات است!!
انتخابات برگزار شد و طی آن مبارک انتخاب شد، چند روز پس از آن پیامی از او گرفتم که دفتر زندانبانی دکتر «اسامه الباز» (که اکنون معاون اول رئیس جمهوری جدید شده بود) تلفنی به من منتقل کرد، مضمونش این بود: «او میخواهد زندانیان سیاسی را در چند مرحله آزاد کند و این زمانی اتفاق خواهد افتاد که 40 روز از مرگ سادات گذشته باشد، و رئیس جمهوری جدید از ما میخواهد تا این 40 روز تمام شود ما در زندان بمانیم.»
●●●
اسامه از من خواست که این موضوع را به هر کس که در زندان با من همراه است ابلاغ کنم، وقتی که پیام را شب تا صبح به همبندیانم در زندان رساندم، بازتابهای مختلفی داشت.
نظر استاد «فتحی رضوان» انقلابی بود: «این سنت خرافهپرستان روستایی است، منطق بزرگ خانواده بر رئیس جدید حکم میراند که حکایت از ذهنیات پیشینیان او دارد!!»
نظر «فواد سراج الدین» واقعگرایانهتر بود: «رئیس جمهوری جدید شاید از این میترسد که او را متهم به نقض تصمیمهای اسلافش کنند، و این پیام را به ما رساند که ما را از قصدش مطمئن کند – هم ما و هم دیگران را.»
به هر حال فواد سراج الدین رو کرد به فتحی رضوان و گفت: «ببین همه آنها در نوعی شوک به سر میبرند، همه آنها در وضعیت سختی هستند، و همین برای ما کافی است که – الآن – تصمیم گرفتهاند که ما را آزاد کنند و این را به ما ابلاغ کردهاند و این اشاره روشنی است.»
فواد سراج الدین خواست که جوابش را بدهد، برای همین رو به فتحی رضوان کرد و گفت: «فرض کن که ما را فورا آزاد کردند، بعدش چه کار کنیم، باید بنشینیم و منتظر بمانیم که امور چگونه پیش خواهند رفت، اگر قرار است که منتظر باشیم، چرا این انتظار اینجا نباشد به جای این که برویم بیرون و در حالتی از اضطراب به سر ببیریم و از همه جدا باشیم، به خصوص که من فکر میکنم پس از این پیام رفتارشان با ما بهتر شود و بتوانیم کاری کنیم که با بیرون تماس بگیریم، وقتی برای ما روزنامه میآورند و با ما دیدارهای متلمسانه میکنند، و همچنین درهای زندان شب و روز هم به روی ما بسته نیستند (به استثنای نیم ساعتی که در طول روز برای بازجویی میآیند)، برای همین میتوانیم بگوییم که این جا الآن با زندانهایی که میدانیم فرق میکند.»
استاد «مصطفی الشوربجی» وکیل معروف اعتراض کرد و به فواد سراج الدین گفت: «نه پاشا، هیچ برابریای برای گرفتن حق آزادی وجود ندارد.»
سراج الدین جواب داد: «عالی گفتی.. برابری نه ولی بگو چه کار میتوانیم بکنیم؟»!!
بحث و جدلهای ما بینتیجه ادامه یافت، برای این که مجریان خارج از زندان حرف آخر را میزدند و برای ما پشت دیوارهای زندان تصمیم میگرفتند.
●●●
تا این که چهل روز تمام شد و مبارک تصمیم گرفت که ما را آزاد کند و بعد از آن او را در کاخ «العروبه» ببینیم. در راهی که برای این دیدار میرفتیم به دوستانم از مجموعه نخستی که آزاد شده بودند، گفتم که یک نفر از طرف جمع صحبت کند تا این که در دیدار بتوانیم احترام لازم و مناسبمان را حفظ کنیم و پیشنهاد دادم که سخنگوی ما «فواد سراج الدین» (پاشا) باشد برای این که از همه ما بزرگتر است و سابقهاش در فعالیت سیاسی نیز از همه ما بیشتر است. همه قبول کردند.
تعداد ما (که بخش نخست زندانیان سیاسی آزاد شده بودند) در حدود 25 نفر بود که یک ماشین بزرگ ما را از زندان طره به قصره العروبه میبرد، در طول راه از بیمارستان ویژه زندانیان که در کاخ عینی بود گذشتیم، قرار بود عدهای از ما که بیمار بودند به محض این که آزاد شوند به اینجا بروند و دوره درمانیشان را سپری کنند!!
با رئیس جمهوری جدید یک به یک دست دادیم، در حالی که کنارش دکتر «فواد محی الدین» نخستوزیر ایستاده بود، وقتی که دور او نشستیم تا صحبت کنیم، دیدم که رئیس جمهور جدید تلاش میکند که بفهمد نظر من چیست، برای همین خطاب به من و با توصیف من به این گونه که «محمد بیه» گفت: «بفرما». و من هم اشاره کردم به «فواد سراج الدین» که او را به صحبت از طرف خودمان انتخاب کرده بودیم، او سیاستمداری زبردست و ممتاز بود و خیلی خوب میدانست که چگونه اوضاع را کافی و وافی شرح دهد، و به نظرم در توصیف موضوع هم موفق بود، اما مبارک رو به من کرد و گفت اگر میخواهی چیزی اضافه کنی، بگو، تشکر کردم و گفتم فواد (پاشا) هر چه میخواستیم بگوییم گفت. (با این حال این مساله باعث نشد تا دیگران رغبت نکنند صحبت کنند – عملا بعضیها صحبت کردند و چیزهایی گفتند که نمیخواستم طرف آن موضوعها بروم، همان صحبتهایی که بعضی از سیاستمداران وقتی نزد حاکمان میروند، میگویند، به ویژه وقتی احساس خطر میکنند شروع میکنند از خودشان تعریف کردن یا این که برای خود تمهیداتی میاندیشند) من ساکت نشستم و فقط به حرف دیگران گوش کردم.
چند روز گذشت – عددی پنج روز – از دفتر رئیس جمهور به من زنگ زدند و رئیس دفتر ویژه وقتش (فکر میکنم آقای «جمال عبدالعزیز» بود) گفت: «جناب رئیس جمهور از شما دعوت میکند که راس ساعت 8 صبح فردا با او صبحانه میل کنی، او صبح اول وقت را انتخاب کرد برای این که صبح زود بیدار میشود، او دوست دارد با کسی مثل تو روزش را آغاز کند.»
بعد گفت: «جناب رئیس جمهور از من خواستند که به شما ابلاغ کنم که شما برای صبحانه تنها دعوت شدهاید. کسی دیگر با شما دعوت نیست.»
و سپس اضافه کرد که میتواند از دفترم شماره اتوموبیلم را بگیرد تا نگهبانهای اجازه ورود به خانه را به من بدهند.
ادامه دارد...
نظر شما :