روایتی وحشتناک از دوره حکومت بعث

برای کسانی که می گویند دوران صدام امن تر بود!

۲۳ مرداد ۱۳۹۶ | ۱۲:۳۰ کد : ۱۹۷۰۸۸۵ اخبار اصلی خاورمیانه
هانی الملکی در یادداشتی از اتفاقی می گوید که برای خودش به عنوان یک دانش آموز در مدرسه شان اتفاق افتاد و یادآور دوران وحشت صدام حسین است.
برای کسانی که می گویند دوران صدام امن تر بود!

نویسنده: هانی الملکی

دیپلماسی ایرانی: این را برای کسانی نوشته ام که می گویند در زمان صدام عراق امن تر بود!!

به آنها می گویم: شش ساله بودم، در کلاس اول ابتدائی، در مدرسه ابتدایی نیل، رو به روی مسجد جامع الرحمن، در سال 2002 بود، یادم است که روز پنج شنبه بود و فکر می کنم سر کلاس درس سوم حاضر شده بودیم، پدرم معلم عربی و دینی در کلاس ما بود، و من پسر معلم بودم. 

مدیر آمد در حالی که ترسیده بود و معاونش همراهش بود. از معلم خواست که کلاس درس را ترک کند و به همراه او به دفتر بیاید، در آن جا میهمانانی انتظارش را می کشیدند!

پدر معلمم اصلا دست پاچه نشد، و با آرامش به آنها گفت: یک دقیقه دیگر در دفتر خواهم بود..

مدیر و معاون در جلوی در کلاس منتظر پدرم بودند تا پدرم را همراهی کنند، پدرم رو به من کرد و مرا چنان با قدرت در آغوش گرفت که هیچ گاه قبل از آن به یاد ندارم این گونه مرا در آغوش گرفته باشد، مرا به سینه اش فشرد، و صورت و سینه و سرم را بوسید، من در برابر دوستانم گیج و منگ بودم، چرا پدرم این کار را می کند؟! دانش آموزان یعنی تک تک دانش آموزهای کلاس هاج و واج مانده بودند..

پدرم دستش را در جیبش گذاشت و بعد بیرون آورد و در کیف من چند برگه و پول نقد گذاشت، سپس ساعتش را از دستش در آورد و در کیف گذاشت!

گفتم: بابا.. چی شده؟

گفت: هیچ چیز عزیزم. به مادرت بگو: که پدرت را دستگیر کردند شاید دیگر بر نگردد!

از حرف هایش چیزی نفهمیدم، اما هر چه گفت را حفظ کردم، در این جا در حالی که او مرا در آغوش کشیده بود، چند مرد وارد کلاس شدند و به پدرم حمله کردند و او را کتک زدند و کلمات رکیکی به او گفتند و در حالی که ما بچه ها جیغ می کشیدیم کلت هایشان را در آوردند و او را به گلوله بستند! لحظات بسیار سختی می گذشت، دیدم که از دهان و بینی و سر پدرم خون جاری شد، در همه حالت ها مرا می دید گویی که می خواست آخرین وداع ها را با من بکند!  

بازوان پدرم را پیچاندند و از مدیر وحشت زده خواستند طنابی بیاورد تا دست های پدرم را ببندند، مدیر با فریاد فراش مدرسه را صدا زد: سلیم.. سلیم فورا از انبار طناب بیاور!

سلیم با طناب آمد، وقتی حال پدرم را که همیشه به او محبت می کرد و احترام می گذاشت، دید، فریاد زد: ...زاده ها، این معلم استاد حسن .. انسان خوب و خیری است! مدیر سلیمِ فراش را کشید و به خارج از کلاس برد و او را به زور هل داد و با اضطراب گفت: ما را درگیر او نکن، برو!!

دست پدرم را به کمرش بستند و با او بیرون رفتند، پدرم آخرین رمق خود را صرف توجه به من کرد و لبخند زد!!

کلاس ها تعطیل شدند و همه به حیات آمدند در حالی که معلم ها ترسیده و همه سراسیمه بودند، مدیر به معاونش دستور داد که زنگ را بزند و پایان وقت مدرسه را در آن روز اعلام کند!!

من با دانش آموزها بیرون آمدم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم، پشت سر من تعداد زیادی از دانش آموزها جمع شده بودند و پرسشگرانه به من محبت و ابراز همدردی می کردند، و من در مقابلشان گریه می کردم و کیفی که اوراق و ساعت پدرم در آن بود را با خود می بردم!

به خانه مان که رسیدم دیدم مجموعه ای از افراد ناشناس مسلح در برابر خانه ما ایستاده اند، در حالی که مادرم در چارچوب در منتظرم بود، در میان دست های مادرم به شدت گریه کردم، در حالی که می لرزید مرا به داخل خانه برد!

در داخل خانه با حضور سه مردی که در حال گشتن دفتر پدرم بودند و هر چه می خواستند می بردند، مواجه شدم در حالی که انواع ناسزاها را به پدر و مادرم می گفتند!

مادرم مرا به داخل آشپزخانه برد و در را بست و گفت: بابایت کجاست؟! از روی ناتوانی برای پاسخ دادن ساکت شدم، بعد کیفم را به او دادم تا آن را باز کند! مادرم برگه های پدر و ساعت او را در آورد و آنها را گرفت و با شدت و حرارت گریه کرد..

یک هفته بعد مدیر مدرسه مان به مادرم خبر داد که به مدرسه بیاید، مادرم هم رفت..

معذرت می خواهم که این فصل از زندگی ام را این گونه تمام می کنم.. جنازه پدرم را تحویل گرفتیم در حالی که قطعه قطعه شده بود!! دایی ام می گوید دستش را بالا بردم کنده شد، پایش را گرفتم جدا شد!!

بله دوران صدام امن تر بود، امن تر برای او و پیروان او و هر کس که برایش موضوع عراق مهم نیست، اما برای ما عراقی ها، زمان صدام جهنمِ ترسناکِ گرسنگی و اضطراب و کشتار بود!!

منبع: اسرار الشرق / تحریریه دیپلماسی ایرانی/11

کلید واژه ها: حکومت بعث صدام حسین عراق


( ۷ )

نظر شما :