شانزدهمین بخش از کتاب «غریبه»
زنان افسرده دربار شاه مغرب
دیپلماسی ایرانی: خاطرات زندانیان سیاسی در کشورهای مختلف که از حکومت های دیکتاتوری حاکم بر کشورهای خود در رنج و عذاب بوده اند، آموزنده است. علاوه بر اطلاعاتی که نویسنده یا گوینده خاطره از وضعیت شخصی خود و کشورش می دهد، بیانگر رفتارهای دیکتاتورهای حاکم بر آن کشور نیز هست. دیکتاتوری ها در منطقه ما همچنان حضوری پررنگ و سرکوبگر دارند. یکی از این کشورها مغرب است، کشوری پادشاهی که از زمان تاسیسش تا کنون به شیوه سلطنتی و استبدادی اداره می شده است. اگر چه این کشور در سال های اخیر، به ویژه بعد از دوره موسوم به بهار عربی، سلسله اصلاحاتی را در دستور کار خود قرار داده و به گواه مجامع بین المللی موفقیت هایی نیز داشته است، اما استبداد در این کشور ریشه دارد و هنوز بسیاری از فعالان مدنی از آن رنج می برند. اما گویا دوره استبداد در زمان ملک حسن، پادشاه سابق این کشور شدیدتر و سنگین تر بوده است. کتاب پیش رو با عنوان "غریبه" (الغریبه) خاطرات زنی است که پدرش رئیس ستاد ارتش بوده اما اتهام کودتا متوجهش می شود و به همراه خانواده اش به زندان ابد محکوم می شود. آقای ژنرال در زندان می میرد ولی دختر که از خردسالی به زندان وارد شده به همراه خانواده اش در زندان به زندگی خود ادامه می دهد. آن دختر «ملیکه اوفقیر» است که بعد از آن که مورد عفو قرار می گیرد و بعد از 20 سال از زندان آزاد می شود، و بعد از آن که از مغرب به فرانسه می رود، شروع می کند خاطرات دوران زندان خود را به رشته تحریر در می آورد.
آن چه پیش روست و دیپلماسی ایرانی قصد دارد آن را هر هفته به طور مرتب منتشر کند، ترجمه خاطرات ملیکه اوفقیر است. در این جا بخش شانزدهم آن را می خوانید:
آزادی تلخ
چند دقیقه دیگر سایه سنگین هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ از پرده ابرها می گذرد، در برابرم آسمان آزادی کاملا گشوده می شود. در فاصله ای قابل پیش بینی، ۱۰ هزار متر زیر پایم، مرد زندگی ام و خانواده ام و دوستانم و زندگی جدید انتظار مرا می کشند، گویی که بیست و چهار سال زندان انفرادی چیزی جز کابوس نبوده است. آسمان آبی است، آبی رویایی، احساس کردم که گویی در دنیای دیگری هستم.
از سواحل مغرب دور شدم و به دنبالش از اسپانیا نیز گذر کردم. چند سال نیاز داشتم تا به اینجا برسم، در این هواپیمایی که با غرشی کر کننده در میانه کرانه ای غریب می گذرد.
همه چیز از سال ۱۹۵۸ آغاز شد، هنگامی که از من که دختربچه کوچکی بودم و به تقاضای شاه محمد پنجم (۱۹۱۱ – ۱۹۶۱) در کاخش حاضر شده بودم، استقبال شد. محمد پنجم خود را جانشین پیغمبر و ادامه سلسله علوی ها و سادات می دانست، به آنجا رفتم تا مثل یک شاهزاده در کنار دختر عزیزدردانه مادر و دختر نازپروردهِ تاثیرگذاری که مورد حسادت همه بود مثل یک شاهزاده تربیت شوم. نامم در زبان عربی به معنای «ملکه کوچک» بود. تا آن موقع «ملکه کوچک» محمد اوفقیر، پدرم، بودم. و قرار بود به شکل غریبی شاهزاده تربیت یافته ای شوم که هم زمان هم بذله گو و هم پاکدامن و پیشگو و اندوهگین باشم، آن هم در درباری قرون وسطایی که همه برای یافتن گناهی علیه یکدیگر جاسوسی می کردند و قصر به روی چشم های افسرده برگزیده شدهها همیشه بسته میماند، جایی که مربیان ابایی ندارند رفتارت را با شلاق اصلاح کنند. من دختر شهریای بودم که شخصیتی قوی داشتم و در برابر آموزش زیاده از حد سختگیرانه جان ریول، مربی آلزاسی که از سوی کنتی در پاریس برای پادشاه فرستاده شده بود، مقاومت می کردم. این پیردختر با آن چشم های آبی زیادی گشاد که از مردان متنفر بود، نه حتی دوست داشت غذا بخورد و نه سرگرمی داشت و نه بلد بود ابراز همدردی کند، او با این شخصیت خشکش می خواست به ما نان باگت خوردن یاد بدهد. خنده های خشک همیشگی و مزخرف گویی های او هنگامی که سوار کالسکه می شدیم و کاخ های حیات دار گرد با آن معماری های فوق العاده را می چرخیدیم یا آن سینی های گرد گران قیمت و آن قوطی های کنسرو یخ زده مخصوص ما را که در فرهای ویژه ما پخته می شدند، هیچ گاه فراموش نمی کنم. بین شرق و غرب مثل تاب در رفت و آمد بودم، من زبان فرانسه را در خانه پدرم صحبت می کردم و زبان عربی را در کاخ با رعایت لهجه رایج درباری ها حرف می زدم.
هر کجای مغرب که باشم همیشه می پرسم که چرا به «Dar-el-Mahzaran» یعنی شاهزاده منتسب شدم. در حالی که شاهزاده نبودم و گذران باقی زندگی ام در زندان موید آن بود. همیشه تا همین الآن داغ هر گونه قدرت طلبی بر من مانده است و ارزان به آن فروخته شده ام. زیر سایه بی پروایی کودکی ام، سرکشیای در اعماق وجودم جا داشت. هیچ گاه نمی خواستم شخصیتی دوگانه داشته باشم که در نهایت بی شخصیت شوم و ناشناس بمانم. وقتی که در قصر تو را می پذیرند تو را از گذشته ور یشه هایت قطع می کنند، هر چه توانایی داشته باشند به کار می برند تا قانعت کنند تو خانواده نداری. در دربار زنان بی هویت موج می زد، زنان ناشناختهای که زندگی خود را اندوهگین در انزوا سپری می کردند و این انزوا بر چهره هایشان نقش می بست، بعد از آن که اتاق پادشاه را فریبانه میآراستند. البته من حسن دوم را دوست داشتم. پدرخوانده سرسخت مسحور کننده ام قبل از آن که جلاد بیرحم خانواده ام شود. می خواستم از قفس رها شوم، زندانی بودم، در حالی که می دانستم خانواده دارم و دوست دارم آنها را ملاقات کنم.
بعضی وقت ها هنگامی که داستان عجیبم را بیان می کنم، احساس می کنم مردم باور نمی کنند. می پرسند: چگونه می شود بچه پنج ساله ای را از خانواده اش گرفت؟ شاید این کار سنگدلانه به نظر برسد اما غیرممکن بود پدر و مادرم خواسته شاه را که مردم سر خم کرده می پذیرفتند، رد کنند. وانگهی پدرم در آن موقع افسر بود و از ۲۹ ژوئن ۱۹۵۲ با حسناء فاطمه شنّا، هنگامی که ۱۵ سالش بود، ازدواج کرده بود. در آن موقع او نفر دوم حکومت بود. فاصله سنی پدر و مادرم بیست سال بود.
ادامه دارد...
ترجمه: علی موسوی خلخالی
نظر شما :